سلمان و معرفی علم علی(ع)
سلمان در دوران غصب خلافت، به خاموشی علی(ع) می نگریست. او علی را نمودار حقیقت اسلام می دانست که در برابر حاکمیت ارزش های قبیله ای و جاهلی، کنار زده شده بود. وی، هرگاه فرصت مناسبی دست می داد، در نشان دادن دانش و تدبیر و حکمت امام علی(ع) نقش مؤثری را ایفا می کرد. او هیچ گاه در قبال مسائل اجتماعی عصر خود بی تفاوت نبود، بلکه با هشیاری کامل، در صحنه های گوناگون اسلامی حضوری فعال و تأثیرگذار داشت.
گاه گروهی از یهودیان یا مسیحیان نزد ابوبکر و عمر می رفتند و از آنان پرسش های گوناگونی می کردند. وقتی آنان در پاسخ به پرسش ها درمی ماندند و آبروی اسلام به خطر می افتاد، سلمان در پی امام علی(ع) می رفت و او را حاضر می کرد. آن حضرت نیز به پرسش های آنان پاسخ می داد و برای همگان روشن می شد که امیرمؤمنان، علی(ع)، اعلم مسلمانان پس از رسول خدا(ص) و خلیفه ی بر حق اوست.
در عصر خلافت ابوبکر، گروهی از مسیحیان روم با راهب خود به مدینه وارد شدند و سراغ خلیفه و جانشین پیامبراکرم(ص) را گرفتند. مردم آنان را به سوی ابوبکر راهنمایی کردند. گروهی از مسلمانان مهاجر و انصار نیز نزد ابوبکر بودند. ابوبکر به آنان خیرمقدم گفت و از ایشان استقبال کرد. راهب مسیحیان به ابوبکر روی کرد و نام وی را پرسید.
او نام خود را گفت. راهب باز از نام او پرسید. او این بار نیز القاب خود را تکرار کرد. اما گویا راهب در پی نام دیگری می گشت. باز پرسید: «آیا نام دیگری نداری که تو را به آن بخوانند؟» ابوبکر که مراد وی را از این پرسش درنیافته بود، پاسخ داد: «خیر». راهب مسیحی گفت: «مقصود ما تو نیستی». ابوبکر مقصود راهب را از این سخنان پرسید. راهب گفت: «من از شهرهای روم به اینجا آمده ام تا مسائلی را از خلیفه ی پیامبر شما بپرسم. اگر پاسخ درست داد، مسلمان می شوم و به فرمان او درمی آیم. مقداری مال نیز با خود آورده ام تا اگر مسلمان شدم، آنها را میان برادران دینی خود تقسیم کنم. اما اگر خلیفه پاسخ درست نداد به وطنم بازگردم و از آیین خود پیروی کنم».
ابوبکر گفت: «مسائل خود را بپرس». راهب گفت: «به من خبر بده، آن چیست که برای خدا نیست؟ آن چیست که نزد خدا نیست؟ آن چیست که خدا آن را نمی داند؟»
ابوبکر از پاسخ به این پرسش ها درماند و پس از سکوتی طولانی، برای عمر پیغام فرستاد که در مجلس حاضر شود و به پرسش ها پاسخ گوید. عمر نیز آمد، اما از پاسخ به پرسش ها درماند و بازگشت. او راهب مسیحی و همراهانش را نیز سرزنش کرد و گفت: «این چه پرسش هایی است که شما مطرح می کنی؟»
راهب پاسخ ندادن ابوبکر و عمر را دلیل بطلان اسلام و نبوت پیامبراسلام(ص) دانست و با ناامیدی تصمیم گرفت به وطنش بازگردد. در این هنگام، سلمان باشتاب نزد امیرمؤمنان، علی(ع) رفت و از او یاری خواست. حضرت بی درنگ در مجلس حاضر شد. ابوبکر به راهب گفت: «هر پرسشی داری از این مرد بپرس تا پاسخت را بدهد».
راهب به امام علی(ع) روی کرد و گفت: «نام تو چیست؟» علی(ع) پاسخ داد: «نام من نزد یهود “الیا” و نزد مسیحیان”ایلیا” و نزد پدرم “علی” و نزد مادرم “حیدر” است. راهب نسبت وی را با صاحب شریعت پرسید. امام علی(ع) در پاسخ فرمود: «او برادر و پسرعموی من است و من داماد او هستم».
راهب گفت: «سوگند به عیسی، مقصود و گم شده ام تویی. اکنون به من بگو بدانم، آن چیست که برای خدا نیست؟ آن چیست که نزد خدا نیست؟ آن چیست که خدا آن را نمی داند؟»
علی(ع) پاسخ داد: «فرزند و همتا برای خدا نیست؛ ظلم نزد خدا نیست؛ خدا در ملک خود برای خویش شریک نمی داند».
راهب پس از شنیدن این پاسخ ها از جای برخاست و زنار و کمربندش را گشوده، کنار گذاشت. آن گاه سر مبارک علی بن ابی طالب(ع) را به گرمی در آغوش گرفت و میان دو چشم حضرت را بوسید. او با گفتن شهادتین مسلمان شد و به صدق امامت و خلافت علی(ع) گواهی داد…. سپس اموالی را که همراه آورده بود، به امام علی(ع) تقدیم کرد. حضرت نیز بی درنگ آنها را میان مستمندان مدینه تقسیم کرد. آن راهب نیز با همراهانش، درحالی که مسلمان شده بودند، به وطن خویش بازگشتند. مانند چنین ماجراهایی بارها تکرار شده است.(1)
حکومت مدائن
مدائن یکی از شهرهای سرسبز و خرم پایتخت ساسانیان در ایران بود که به دست مسلمانان فتح شد. خلیفه ی دوم با مشورت امیرمؤمنان، امام علی(ع)، سلمان را پس از حذیفه بن یمان حاکم مدائن کرد.(2) شاید پشت این انتخاب، اهداف و اغراض ناشایستی بوده است؛ مانند آنکه به شرکت دادن کسانی چون سلمان، در حکومت خود، آن را مشروع جلوه دهند. البته هم زبانی سلمان با مردم این شهر، اهداف پلید ایشان را می پوشاند؛ زیرا مردم پارسی زبان آنجا، با حاکمی ایرانی بهتر می توانستند کار کنند.
ابن شهر آشوب گفته است: «عمر، سلمان را به امارت مدائن مأمور کرد و مقصودش این بود که او را بفریبد. سلمان چنین نکرد تا اینکه از امیرمؤمنان، علی(ع) اجازه خواست؛ پس آن را پذیرفت و عازم مدائن شد».(3)
هنگامی که اهل مدائن خبر یافتند سلمان به زمامداری آنجا منصوب شده و به آن دیار می آید، برای پیشواز از والی جدید بیرون شهر گرد آمدند. ناگهان پیرمردی را دیدند که تنها بر مرکبی سوار است و به سوی آنان می آید. مردم از او پرسیدند: «آیا صحابی پیامبر(ص) و امیر و حاکم جدید مدائن را در راه ندیدی؟» او گفت: «امیر و حاکم را ندیدم، ولی اگر سلمان را می خواهید، من هستم». بدین ترتیب، سلمان ساده و بی آلایش به شهر وارد شد و حکومت مدائن را در دست گرفت و بر دل ها حکومت کرد.
سلمان در حکومتش، بیت المال را صرف مردم می کرد و حتی حقوق شخصی خویش را به نیازمندان می بخشید، یا به نفع جامعه خرج می کرد. زندگی ساده و روش مردمی سلمان، بر محبوبیت او می افزود. افزون بر این، انتقادی غیرمستقیم به شیوه ی کسانی بود که در حکومت، به سود شخصی می اندیشیدند و در سایه ی امکانات به دست آمده از بیت المال، زندگی راحتی برای خویش فراهم کرده بودند. سلمان در زمان حاکمیتش، هرگز به سبب داشتن قدرت و ریاست، از مسیر فروتنی دور نشد و فراموش نکرد که همیشه بنده ی خداست.
اساس حکومت داری سلمان در مدائن بر ویژگی های ارزشی اسلام مانند عدالت، زهد، ساده زیستی، رعایت دقیق حقوق افراد گوناگون جامعه و قاطعیت در اجرای حدود بوده است. شیوه ی فرمانروایی او بر پایه ی شیوه ی امیرمؤمنان، علی(ع) تنظیم شده بود. او این را آشکارا اعلام می کرد که الگوی وی در اداره ی حکومت، امام علی(ع) است. شاهد این مدعا، پاسخ وی به نامه ی عمربن خطاب است که از برخی کارهای سلمان انتقاد می کرد که آنها را در ادامه برخواهیم شمرد. سلمان به نامه ی عمر به طور مشروح پاسخ داد و در فرازی از پاسخ خود چنین نوشت: «این را بدان که من به سوی مدائن برای تدبیر امور مردم و اقامه و اجرای حدود الهی در میان آنها نیامدم، مگر اینکه براساس ارشادها و راهنمایی های انسان آگاه رفتار کنم (یعنی بر پایه ی رهنمودهای امیرمؤمنان، علی(ع) به اینجا آمده ام) تا میان مردم، بنابر راه و روش و برنامه ی او (علی) زندگی کنم».(4)
او هم سیاست مدار بود و هم روحانی ای بلندمقام و راهنما. هم حاکم بود، هم واعظ. هم رهبر بود، هم خدمتگزار. هم معلم اخلاق بود، هم مجری برنامه های اسلام.
نامه ی انتقادآمیز عمر به چگونگی حکومت سلمان
خلیفه ی دوم، عمر، در نامه ای از برخی کارهای سلمان فارسی که حاکم شهر مدائن بود، انتقاد کرد. از آنچه در پاسخ سلمان به نامه ی عمر آمده است می توان فهمید، عمر سلمان را به سبب پنج موضوع سرزنش و به وی اعتراض کرده است که در ذیل بدان ها اشاره می شود:
نخست درباره ی حذیفه بن یمان، فرمانروای پیشین مدائن پرسش کرده و خواسته بود که سلمان او را کنترل کند. این اعتراض جنبه ی سیاسی داشت؛ زیرا حذیفه درباره ی رهبری عمر، حتی ظواهر را حفظ نمی کرد و با افشاگری های آشکار، مسئله ی امامت راستین را برای مردم بیان می کرد و آنان را آگاه می ساخت.
دوم به حصیربافی و نان جو خوردن سلمان اعتراض کرده بود؛ زیرا بر این باور بود که چنین روشی، شکوه مقام استانداری را می شکند و موجب می شود مردم بر حکومت، جرئت تجاوز یابند.
سوم از بخشیدن حقوق سالانه ی سلمان به مستمندان پرسش کرده بود؛ چرا که می پنداشت این کار برخلاف شوکت حاکم است که ثروت خود را به دیگران بدهد و خود فقیرانه زندگی کند.
او روش سلمان را که به حصیربافی، خوردن نان جو، ساده زیستی در کنار سایه ها و درخت ها و… قناعت کرده بود موجب خوار شدن حکومت نزد مردم می دانست؛ زیرا می پنداشت مردم بار خود را بر دوش او نهند و وی را پلی قرار داده، روی آن راه بروند. او چنین شیوه ای را موجب سرشکستگی حکومت می دانست.
او نوشته بود که حکومت تو باید به گونه ای باشد که شکوه آن، مردم را مجذوب کرده، بر ایشان تأثیر بگذارد.
پاسخ سلمان به نامه ی عمر
سلمان به نامه ی عمر پاسخ مشروح و کاملی داده بود که خلاصه اش چنین است:
به نام خداوند بخشنده و مهربان. از سلمان،آزاد شده ی رسول خدا(ص) به عمربن خطاب. نامه ی سرزنش آمیز شما به من رسید.
1. نوشته بودی کارهای حذیفه بن یمان را زیر نظر بگیرم و او را کنترل کنم، ولی خداوند مرا از این کار بازداشته است؛ آنجا که می فرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجتَنِبُوا کِیثراً مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعضَ الظَّنِّ إِثمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا یَغتَب بَّعضُکم بَعضاً أَیُحِبُّ أَحَدُکم أَن یَأکلَ لَحمَ أَخِیهِ مَیتًا فَکرِهتُمُوهُ وَالتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللهَ تَوَّابٌ رَّحِیمٌ؛(5) «ای کسانی که ایمان آورده اید، از گمان بد درباره ی دیگران- که بسیار نیز هست- بپرهیزید و به آنها ترتیب اثر ندهید؛ چرا که پاره ای از گمان ها گناه است، و در پی کشف عیوب مردم برنیایید و از یکدیگر غیبت نکنید که غیبت مؤمن به سان این است که کسی گوشت برادر مرده ی خود را بخورد. آیا کسی از شما دوست دارد گوشت برادرش را که مرده است بخورد؟ بی شک از این کار کراهت دارید. پس غیبت را نیز ناخوشایند بدانید و از خدا بترسید و به درگاه او از این گناه توبه کنید که خداوند بسیار توبه پذیر و مهربان است».
2. حصیربافی و نان جوین خوردن من عیب نیست. سوگند به خدا، بافتن حصیر و خوردن نان جو و بی نیازی از فزون طلبی، نزد خدا بهتر و به تقوا و پاک زیستن نزدیک تر است تا طمع به مال مردم و ادعای بیجا. من پیامبر(ص) را می دیدم که نان جو می خورد و از این کار خشنود بود، نه غمگین.
3. درباره ی مصرف حقوق سالیانه که نوشته ای در زندگی خودم مصرف کنم، سوگند به خدا، آنچه که دندان هایم آن را خرد کند و از گلویم پایین برود- خواه نان گندم باشد یا مغز کله ی گوسفند، یا سبوس جو- برایم یک سان است. من حقوق و مزد ماهانه و سالانه ی خود را برای روز نیاز و بیچارگی (روز قیامت) مصرف کرده ام.
4. اما اینکه می پنداری من با رفتارم، حکومت را خوار کرده ام و مقام خود را سبک ساخته ام؛ به گونه ای که مردم مرا پلی برای مقاصد خود قرار می دهند و موجب سرشکستگی حکومت خواهد شد. این را بدان که خواری ظاهری در جهت پیروی خدا، نزد من از عزت و شکوه در نافرمانی او بهتر است. وانگهی، من پیامبراکرم(ص) را دیدم که با داشتن مقام بزرگ نبوت، به توده ی مردم نزدیک می شد و به گونه ای با آنان گرم و انس می گرفت که گویی جزو آنهاست. غذایش نرم نبود؛ لباسش زبر و خشن بود و همه ی مردم- از قریش و عرب و عجم، سیاه و سفید- در نظرش یک سان بودند. مگر این مطلب را از رسول خدا(ص) نشنیده ای که فرمود: «کسی که بر هفت تن از مسلمانان فرمانروایی کند، ولی میان آنان به عدالت رفتار نکند، خدا را خشمناک دیدار خواهد کرد».
عمر! ای کاش چنان که به گفته ی تو حکومت را خوار ساخته ام، از عوارض شوم آن سالم بمانم. من درباره ی حکومت بر یک شهر، این گونه نگرانم و می ترسم. پس چگونه است حال کسی که بر همه ی امت حکومت می کند؟ از این روی که خداوند می فرماید: تِلک الدَّارُ الآخِرَهٌ نَجعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الأَرضِ وَلَا فَسَاداً وَالعَاقِبَهُ لِلمُتَّقِینَ؛(6) «آن خانه ی آخرت(بهشت برین) را ویژه ی کسانی قرار می دهیم که خواهان زورگویی در زمین و تسلط بر بندگان خدا نباشند و نخواهند فسادانگیزی کنند و مرتکب نافرمانی خدا شوند و فرجام نیکو، از آنِ تقواپیشگان است».
5. من به اینجا نیامده ام که با شکوهمند ساختن حکومت، بر مردم فشار آورم، بلکه آمده ام تا با ارشاد و راهنمایی، حدود الهی را بر پا دارم و همه ی مردم را با آموزه های اسلام آشنا، و آنان را پاک سازی کنم. در این باره، بر شیوه ی آن عالم(امام علی) رفتار می کنم و راه او را می پسندم.
این را بدان که نالایقی مردم موجب شده است که خداوند، آنان را از موهبت سعادت رهبر آگاه تر و بهتر محروم سازد. اگر این امت از خدا می ترسید و از دستورهای پیامبراکرم(ص) پیروی می کرد، و به حق عمل می نمود، تو را امیر مؤمنان نمی خواند. اینک هرگونه که می خواهی داوری کن. این دنیا گذرگاه است. به عفو گسترده ی خدا مغرور نباش و بدان که به زودی هم در دنیا و هم در آخرت به کیفر ستم خود می رسید، و به زودی درباره ی آنچه در گذشته انجام داده ای و در آینده انجام می دهی، بازخواست خواهی شد، و حمد و سپاس مخصوص خدای یکتا و بی همتاست.(7)
کینه های دشمنان به سلمان(8)
دشمنان اسلام، همه ی نیروها و امکانات خویش را برای نابودی مسلمانان به کار می گیرند و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمی کنند. آنان برای نیل به این اهداف از هر وسیله ای استفاده می کنند. گاهی برای تحقق اهداف شرورانه ی خویش آهن و آتش به کار می برند و گاهی به شیوه ی گمراه سازی، به شک و شبهه و فریب و نیرنگ دست می یازند. گاه نیز مقدسات و ارزش ها و الگوهای دین اسلام را به سُخره می گیرند.
درباره ی شخصیت های اسلامی می کوشند شأن و منزلت ایشان را پایین بیاورند و به گونه ای به حریم ایشان دست اندازی کنند. در این زمینه، سلمان فارسی نیز مانند بسیاری از شخصیت های اسلامی، از این تلاش ها مصون نبود و هدفِ بخش بزرگی از آنها بود؛ تا آنجا که درباره ی او گفته اند: «او از دشمنان باطنی اسلام بوده است!»
از ابوعثمان روایت شده که گفته است: «سخن و کلام سلمان، از شدت اعجمیت(ابهام و نداشتن فصاحت) فهمیده نمی شد!» این در حالی است که ابن قتیبه گفته است: «کلام سلمان به سان سخن فصیحان عرب بوده است». زمخشری و ابن اثیر نیز هر یک گفته اند: «این حدیث را نمی پذیرم؛ چون کلام سلمان هم ردیف سخن فصیحان است».(9)
چگوه ممکن است شخصی چون سلمان با آن قدرت فهم، دانش و دقت نظر، ده ها سال در جامعه ی عربی زندگی کند و زبان آنان را نیاموزد؛ تا آنجا که از شدت ابهام، کلامش فهمیده نشود؟ چنین مسئله ای بسیار شگفت است.
ابن قتیبه گفته است: «سلمان نامه ها، خطابه ها و سخنانی دارد که مورخان و محدثان از او نقل کرده اند و در حد اعلای فصاحت و بلاغت است»،(10) و همین به تنهایی، در رد مدعای ابوعثمان و غیر او کافی است.
ما بر این باوریم که سبب و منشأ ایراد این وصف و اتهام به سلمان، عمربن خطاب بوده است؛ چرا که او برای کاستن از شخصیت و پایین آوردن جایگاه سلمان به او می گفت: «طمطانی» (کسی که به فصاحت و خوبی سخن نمی گوید).
بنابراین جای شگفتی نیست اگر می بینیم برخی سلمان را شخصیتی نامتعادل یا افسانه ای تاریخی معرفی می کنند یا می گویند او از موالی (غیرعرب) بوده و حق و شایستگی تصدی برخی کارها را نداشته است و… . این دشمنان، کارهایی را نیز بزرگ تر و خطرناک تر مرتکب شده اند و در پی دست اندازی به ساحت مقدس رسول گرامی اسلام(ص)، بازی با قرآن و مفاهیم قرآنی، بد جلوه دادن حقایق آن و مسخ و تقبیح شرایع و مقررات آن اند. از این روی، جای شگفتی نیست و این کارها تازگی ندارد و نخواهد داشت. آنان نه تنها به سلمان- این صحابه ی ویژه ی رسول خدا(ص)- تهمت هایی زده اند، بلکه مالک اشتر را نیز مارق(از دین در رفته) وصف کرده اند.(11) آنان ابوذر غفاری را نیز نابخرد، خشک، سخت و بادیه نشین لقب داده اند.(12) حتی حسنین(ع)(13) و فاطمه ی زهرا(س) نیز از تعرض ایشان مصون نمانده اند.(14)
سرچشمه ی همه ی این تلاش ها، کینه ی ایشان به امیرمؤمنان، امام علی(ع) و دوستداران و پیروان ایشان، و نیز حمایت از خلیفه ی سوم، عثمان بوده که موضع گیری ابوذر و مالک اشتر در برابر او معروف است. سلمان گناه دیگری به جز اینها نیز داشته و آن عرب نبودن اوست. بنابراین می بایست در معرض بادهای سمی کینه ی نژادی نیز قرار گیرد که اوج آن را در زمان خلیفه ی دوم می بینیم.(15)
صحابی از دیدگاه سلمان
از ابوالبختری روایت شده است:
اشعث بن قیس و جریر بن عبدالله بجلی نزد سلمان فارسی آمدند و در اطراف مدائن، در اتاقی حصیری بر او وارد شدند. پس از سلام و تحیت به او گفتند: «آیا تو سلمان فارسی هستی؟»
گفت: «بلی».
گفتند: «تو هم نشین رسول خدا هستی؟»
گفت: «نمی دانم».
آن دو به شک افتاده، با خود گفتند: شاید او آن که ما می خواهیم نیست.
آن گاه سلمان به آن دو گفت: «من مقصود شما و همانم که در پی اویید. من رسول خدا را دیده و با او نشسته ام. اما «صاحب» (مصاحب) پیامبر کسی است که با او به بهشت وارد شود. کارتان چیست؟…»
نکته ی مهم در این گفت و گو، برداشت سلمان و دیدگاه او درباره ی صحابی است. او بین کسی که رسول خدا را دیده و با او نشست و برخاست کرده، و صاحب و انیس آن حضرت، تفاوتی روشن می بیند؛ چرا که حتی کافر و منافق نیز آن حضرت را می دیده و هم نشین او بوده است. اما مصاحبی که رسول خدا با او مأنوس و مألوف بوده، تنها، فردی است که اعمال صالحش هم در دنیا و هم در آخرت، او را شایسته و لایق مصاحبت با پیامبراکرم(ص)، کرده است.
این دیدگاه و برداشت با آنچه نزد پاره ای از مردم، مشهور و شایع است، سازگار نیست. برخی بر این باورند صحابی کسی است که در سن تمیز و در حال اسلام، پیامبر را دیده باشد. تا آنجا که گفته اند: «اگر مرتد شود، صحابی بودن او از میان می رود و چون به اسلام بازگردد، صحابیت او نیز بازمی گردد»؛ چیزی که درباره ی طلیحه بن خویلد گفته اند.(16)
تحفه ی بهشتی برای سلمان
روزی امیرمؤمنان، علی(ع)، سلمان را دید و به او فرمود: «نزد فاطمه(س) برو تا از تحفه ی بهشتی به تو بدهد». سلمان می گوید: «نزد فاطمه(ع) آمدم و دیدم سه حوریه ی بهشتی کنار فاطمه ی زهرا(س) نشسته اند. عرض کردم: “ای دختر رسول خدا! آیا از تحفه ی بهشتی به من خواهی داد؟” فاطمه(س) فرمود: “این بانوان سه تن اند که نزد من آمده اند. آن گاه از نام ایشان پرسید.
یکی از آنان گفت: “نام من “سلمی” است که برای سلمانم”. دومی گفت: “نام من”ذره” است که برای ابوذرم”. سومی گفت: “نام من “مقدوده” است که برای مقدادم”. سپس طبقی از غذای بهشتی به من داد. آن را گرفتم و از هر کجا که می گذشتم بوی خوش آن به مشام مردم می رسید».(17)
در روایت دیگری از عبدالله، پسر سلمان فارسی، چنین نقل شده است:
پدرم سلمان گفت: ده روز پس از رحلت پیامبرخدا(ص) از خانه ام بیرون آمدم. در راه، امیرمؤمنان، علی(ع) را دیدم. آن حضرت به من فرمود: «سلمان، نزد فاطمه برو. او مشتاق دیدار توست و می خواهد تحفه ای را که از بهشت به او اهدا شده، به تو بدهد».
عرض کردم: «آیا پس از رحلت رسول خدا، فاطمه ی زهرا می خواهد چیزی از بهشت را به من تحفه بدهد؟»
فرمود: «آری. روز گذشته از بهشت برای او تحفه ای آمده است».
پس با شتاب خود را به خانه ی فاطمه(س) رساندم. آن حضرت به من فرمود: «ای سلمان، پس از وفات رسول خدا به من بی مهری کردی» (یادی از ما نمی کنی). عرض کردم: «ای حبیبه ی خدا، من؟ آیا من به دختر رسول خدا بی مهری بکنم؟ بر کسی روا نیست که به مثل شما بی مهری کند. دلیل آنکه به زیارت شما نیامدم، سنگینی غم رحلت رسول خداست که مرا خانه نشین کرده است».
فرمود: «اکنون بنشین و درباره ی آنچه به تو می گویم، بیندیش. من روز گذشته همین جا نشسته بودم. درِ خانه بسته بود و من تنها در این فکر بودم که با درگذشت پدرم، رسول خدا، وحی الهی از خانه ی ما قطع شد و فرشتگان، دیگر به منزل ما نمی آیند. در این فکر بودم که ناگهان دیدم بدون اینکه کسی در را باز کند، در باز شد و سه حوریه ی بهشتی به خانه وارد شدند. حوریانی که زیباتر، خوش قامت تر و پاکیزه تر و خوش بوتر از آنان را کسی ندیده است. تا ایشان را دیدم و به سویشان برخاستم و گفتم: “آیا شما از اهل مکه یا مدینه اید؟”
گفتند: “ای دختر محمد، ما نه اهل مکه، نه اهل مدینه و نه اهل زمین و دنیاییم، بلکه از حورالعین دارالسلام هستیم. خداوند، ما را نزد تو فرستاده است که به شدت مشتاق دیدارت بودیم”.
به یکی از آنان گفتم: “نام تو چیست؟” گفت: “مقدوده”. پرسیدم: “چرا چنین نامی داری؟ “گفت: “زیرا من برای مقداد که از اصحاب رسول خداست، آفریده شده ام”. به دومی گفتم: “نام تو چیست؟” گفت: “ذره ام”. پرسیدم: “چرا چنین نامی داری؟ با اینکه تو در نظم بزرگ و باشکوهی [نه ذره و کوچک]”. پاسخ داد: “زیرا من برای صحابی پدرت، ابوذر آفریده شده ام”. از سومی پرسیدم: “نام تو چیست؟” گفت: “نام من سلمی است”. دلیل چنین نامی را پرسیدم. پاسخ داد: “من برای سلمان، آزاد شده ی پدرت، رسول خدا(ص) آفریده شده ام”.
سپس آن سه حوریه، طبقی از خرمای خوش رنگ که سفیدتر از برف و خوش بوتر از مشک بود، به من دادند».
آن گاه فاطمه(س) از آن خرما به من داد و فرمود: «هنگام افطار از این خرما بخور و فردا هسته ی آن را برایم بیاور». من آن را گرفتم و بیرون آمدم. در راه به هر یک از اصحاب رسول خدا می رسیدم، می گفت: «ای سلمان، مشک همراه داری؟»
می گفتم: «آری»، هنگام افطار از آن خرما خوردم، ولی هسته نداشت. روز بعد نزد حضرت زهرا رفتم و عرض کردم: «ای دختر رسول خدا، خرما هسته نداشت».
فرمود: «آری، آن خرما هسته ندارد؛ زیرا از درختی است که خداوند، آن را در دارالسلام بهشت کاشته، به سبب ذکری که پدرم، رسول خدا(ص) به من آموخته است و من آن ذکر را بامداد و شامگاه می گویم».
عرض کردم: «ای سرورم، آن ذکر را به من نیز بیاموز».
فرمود:«اگر دوست داری تا در دنیایی به بیماری تب دچار نشوی، این ذکر را پیوسته بخوان».
سلمان می گوید: «من آن ذکر را آموختم و همواره می خواندم. سوگند به خدا آن را به بیش از هزار تن از مردم مکه و مدینه که به بیماری تب گرفتار بودند، آموختم. به اذن خدا، همه ی آنان از این بیماری شفا یافتند. آن ذکر چنین است: بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله النور، بسم الله نورالنور، بسم الله الذی هو مدبّر الامور، بسم الله الذی خلق النور من النور، الحمد الله الذی خلق النور من النور و انزل النور علی الطور، فی کتاب مسطور فی رقّ منشور، بقدر مقدور علی نبی محبور، والحمدلله الذی هو بالعزّ مذکور و بالفجر مشهور و علی السرّاء و الضّرّاء و مشکور و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین».(18)
حضور سلمان در مراسم تشییع حضرت زهرا(س)
سلمان از کم شمار کسانی بود که در نماز، تشییع پیکر و خاک سپاری یادگار رسول خدا(ص) شرکت داشت. این مسئله برای عظمت مقام سلمان کافی است که تا این حد، دوستدار اهل بیت و معتمد ایشان بوده است. حضرت زهرا(س) پیش از مرگ، به نشانِ اعتراض به ستمگران، به امیرمؤمنان، علی(ع) وصیت کرد: «مرا شبانه غسل بده و شب کفن کن و شب بر من نماز بخوان و شب مرا دفن کن. این کار را مخفیانه انجام بده و هیچ کس را باخبر نکن».
پس از شهادت فاطمه ی زهرا(س)، جمعیت بسیاری از مرد و زن به درِ خانه ی حضرت علی(ع) آمدند و در انتظار تشییع پیکر حضرت زهرا(س) به سر می بردند. در این هنگام، ابوذر غفاری از سوی امام علی(ع) بیرون آمد و گفت: «پراکنده شوید. تشییع و نماز بر پیکر حضرت زهرا(س) امروز به تأخیر افتاد». مردم پراکنده شدند. در ساعت های پایانی شب، امیرمؤمنان، علی(ع) پیکر همسرش، فاطمه ی زهرا(س) را غسل داد و کفن کرد. هنگام حرکت دادن پیکر او در تاریکی های پایان شب، تنها چند تن از اصحاب ویژه حضور داشتند که عبارت بودند از: امام حسن مجتبی(ع)، امام حسین(ع)، عقیل، زبیر، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، مقداد، عمار و چند تن از خواص بنی هاشم.(19)
در روایتی آمده است که امام علی(ع) فرمود: «زمین به سبب وجود هفت تن آفریده شد (یعنی این هفت تن در عصر خود، کامل ترین افراد بودند و بقای زمین و برکاتش در آن عصر، به سبب وجود پربرکت ایشان بود): 1. ابوذر غفاری؛ 2. سلمان فارسی؛ 3. مقداد؛ 4. عمار یاسر؛ 5. عبدالله بن مسعود؛ 6. حذیفه؛(آن گاه امام علی(ع) خود را به منزله هفتمین تن نام برد و فرمود:) و من امام آنها هستم و ایشان همان هایی اند که در نماز بر جنازه ی فاطمه(س) حضور داشتند».(20)
وفات سلمان
از ویژگی های انسان های کامل و اولیای مقرب درگاه خداوند، این است که گاهی از حوادث غیبی آگاه می شوند و نزدیک شدن زمان مرگ خویش را درمی یابند. سلمان، یکی از این چهره هاست.
هنگامی که سلمان در مدائن بیمار شد و بیماری اش روز به روز شدت می یافت، کم کم یقین یافت که واپسین فرصت های زندگی اش را می گذراند و باید برای هجرتی بزرگ به سوی پروردگارش آماده شود. در لحظه های پایانی و هنگام جدایی جانش از تن، شخصی به عیادتش آمد و از او پرسید: «چرا گریه می کنی، در حالی که پیامبراسلام(ص) هنگام وفات از تو راضی بود؟»
سلمان پاسخ داد: «به خدا سوگند، گریه ام از ترس مرگ یا طمع به دنیا نیست، بلکه برای توصیه ی پیامبر(ص) است که می فرمود: “باید بهره ی شما از این دنیا، همچون ره توشه ی یک مسافر باشد”. اینک من در حالی از دنیا می روم که اطرافم، این همه وسیله است. بیمناکم که مبادا از دستور آن حضرت سر پیچیده باشم».(21) سلمان در حالی چنین می گفت که کنارش تنها آفتابه و کاسه ای قرار داشت.
«زاذان»(22) که آن هنگام در خدمت سلمان بود، پرسید: «چه کسی شما را غسل می دهد؟» سلمان گفت: «همان کسی که رسول اکرم(ص) را غسل داد». «بقیره»، همسر سلمان گوید: «هنگام وفات سلمان، او در اتاقی بود که چهار در داشت. پس مرا خواست و گفت: “ای بقیره، این درها را باز کن. من امروز مهمانانی خواهم داشت که نمی دانم از کدام در وارد می شوند”. پس مقداری مشک خواست و گفت: “آنها را در آتش بریز”. من نیز ریختم. گفت: “آن را کنار بستر من بگذار و برو و پس از مدت کوتاهی نزدم بازگرد”». بقیره می گوید: «پس از مکث کوتاهی بازگشتم و دیدم او از دنیا رفته، مانند شخصی که در بسترش خفته است».(23)
جابر بن عبدالله انصاری که یکی از شیعیان مخلص امیرمؤمنان، علی(ع) بود، می گوید: «روزی حضرت علی(ع) نماز صبح را در مدینه با ما به جا آورد. سپس به جمع روی کرد و فرمود: “ای گروه مردم! خداوند پاداش شما را در وفات برادرتان، سلمان بزرگ کند”. سپس عمامه و لباس رسول خدا(ص) را بر تن کرد و تازیانه و شمشیر آن حضرت را برداشت و سوار بر ناقه ی غضبا با قنبر به سوی مدائن حرکت کرد». امام هنگام حرکت به قنبر فرمود: «ده عدد بشمار». قنبر می گوید: «همین که شماره ی دهم را گفتم، خود را جلو خانه ی سلمان دیدم».(24)
بنابر نقلی دیگر، زاذان می گوید:
همین که روح پاک سلمان از این جهان رخت بربست و چانه اش را بستم، جلو در خانه آمدم و دیدم حضرت علی(ع) و قنبر از اسب پیاده شدند. حضرت پرسید: «سلمان وفات کرد؟»
گفتم: «آری…». امام(ع) روپوش را از روی سلمان که لبخندی به چهره اش نقش بسته بود برداشت و گفت: «خوشا به حالت ای اباعبدالله!»… آن گاه امیرمؤمنان، علی(ع)، سلمان را برای دفن آماده کرد و پس از تکفین، با تکبیری بلند بر او نماز خواند.(25)
عبدالله بن سلام پس از وفات سلمان او را در خواب دید و از وی پرسید: «جایگاهت چگونه است؟»
سلمان گفت: «خوب، و بر تو باد که توکل کنی. توکل، بسیار خوب است و من آن را کاری شگفت یافتم».(26)
ابوجعفر منصور، با عنوان «مستنصر» خلیفه ی عباسی، متوفای 640 هجری، روزی با «عزالدین حسن بن حمزه اقساسی» که مردی فاضل، ادیب، شاعر و از اشراف بود، برای زیارت قبر سلمان فارسی می رفت. او در راه به عزالدین گفت: «یکی از دروغ هایی را که غلات شیعه و دوستداران علی بن ابی طالب مطرح می کنند، این است که می گویند: “علی(ع) هنگام وفات سلمان برای غسل دادن وی در یک شب از مدینه به مدائن رفت و باز به مدینه برگشت!”»
اما عزالدین حسن بن حمزه اقساسی یا به قول درست تر، «ابوالفضل تمیمی» در پاسخ مستنصر عباسی، بدون مقدمه اشعاری را سرود که ترجمه ی آن چنین است:
تو شمار کمی از کارهای شگفت علی(ع) را از من شنیده ای، اما باید این را بدانی که همه ی کارهای علی(ع) شگفت و فوق العاده است.
تو از رفتن «وصی» طی یک شب از مدینه به مدائن تعجب می کنی، در حالی که او برای غسل دادن سلمان پاک این عمل را انجام داده است. اما باید بدانی داستان علی(ع) مانند داستان «آصف بن برخیا» است که همه ی حجاب ها را درید و توانست در یک چشم بر هم زدن، تخت بلقیس را نزد حضرت سلیمان(ع) حاضر کند.
چگونه است که داستان آصف بن برخیا را غلو و تندروی نمی دانی، اما وقتی سخن به حیدر و باور عظمت او می رسد، آن را غلو می شماری؟
اگر احمد(ص) خیرالمرسلین باشد، پس علی(ع) نیز خیرالوصیین است و اگر نه، همه ی ادعاهای ما بی اساس خواهد بود!
تو گفتی این گفته ی غلات، و خلاف است. اگر غلات دروغ نگفته باشند، چه گناهی را مرتکب شده اند؟(27)
پی نوشت ها :
1- ابومنصور احمد بن علی بن ابی طالب طبرسی، الاحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص307، 308.
2- سید علی خان مدنی، الدرجات الرفیعه، ص215.
3- همان.
4- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص360؛ ابومنصور احمد بن علی بن ابی طالب طبرسی، الاحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص186.
5- حجرات(49)، 12.
6- قصص(28)، 83.
7- ابومنصور احمد بن علی بن ابی طالب طبرسی، الاحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص185- 188؛ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص360.
8- سید جعفر مرتضی عاملی، سلمان فارسی، ترجمه ی سید محسن حسینی، ص105- 112.
9- جارالله زمخشری، الفائق فی غریب الحدیث، ج1، ص372.
10- سید جعفر مرتضی عاملی، سلمان فارسی، ترجمه ی سید محمد حسینی، ص108.
11- ابن حجر هیثمی مکی، الصواعق المحرقه فی الرد علی اهل البدع و الزندقه، ص38.
12- سید جعفر مرتضی عاملی، سلمان فارسی، ترجمه ی سید محمد حسینی، ص108.
13- ر.ک: احمد شلبی، التاریخ الاسلامی و الحضاره الاسلامیه، ج2، ص35، 36، 49، 201 و 202.
14- ابن کثیر الحنبلی، البدایه و النهایه، ج5، ص249، 250 و 289؛ محمد عبدالکریم صبحی، الموسوعه العربیه المیسره، ص1267.
15- برای آگاهی بیشتر ر.ک: سید جعفر مرتضی عامل، سلمان فارسی، ترجمه ی سید محمد حسینی، ص83.
16- همان، ص61، 62.
17- محمد تقی التستری، قاموس الرجال، ج9، ص114.
18- حسین بن محمد تقی نوری الطبرسی، نفس الرحمن، تحقیق جواد قیومی، ص81، 82؛ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص352 و ج43، ص66؛ علی بن موسی سید بن طاووس، مهج الدعوات، ص7.
19- عباس بن محمدرضا قمی، بیت الاحزان، ترجمه ی محمد محمدی اشتهاردی، ص 250- 254.
20- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص326.
21- سید علی خان مدنی، الدرجات الرفیعه، ص219.
22- زاذان با عنوان «عمروالفارسی» خوانده می شد. او در مدائن با سلمان فارسی رفت و آمد داشت و همچون شاگردی به سلمان عشق می ورزید و سلمان را معلم و مرشد خود می دانست. زاذان از مکتب او بهره های بسیار برد و روایات فراوانی از سلمان نقل کرد.
23- سید علی خان مدنی، الدرجات الرفیعه، ص219؛ محمد تقی التستری، قاموس الرجال، ج4، ص418؛ ابونعیم اصبهانی، حلیه الاولیاء، ج1، ص208.
24- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص372، 380؛ سید علی خان مدنی، الدرجات الرفیعه، ص219؛ حسین بن محمد تقی نوری الطبرسی، نفس الرحمن، تحقیق جواد قیومی، ص606؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج2، ص131.
25- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص373.
26- محمد بن سعد، طبقات الکبری، ج4، ص92، 93.
27- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب والسنه والادب، ج5، ص14؛ سید علی خان مدنی، الدرجات الرفیعه، ص220؛ حسین بن محمد تقی نوری الطبرسی، نفس الرحمن، تحقیق جواد قیومی، ص637.
منبع :سیدنژاد، سیدرضی؛ (1389)، اسوه های جاویدان: سیری در زندگانی اصحاب وفادار پیامبر اکرم(ص)، قم: مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).