نویسنده:مصطفی مستور
خوب بچه ها، این داستان بچه روباهیه به اسم گوش سیاه.قصه مربوط به سال ها پیشه.خیلی سال پیش.قبل از هر چیز باید بگم ممکنه از داستان خوشتون نیاد اما گمونم بد نیست تا آخرش رو گوش کنید.منظورم اینه سعی کنید تا آخرش رو بخونید.قول می دم کل قصه ده دقیقه بیشتر وقتتون رو نگیره، به اندازه یکی از این کارتون های تلویزیون، مثلا.من همه سعی می کنم خیلی زود سر و ته قضیه رو هم بیارم تا به بازی یا درس و مشقتون برسید.
خوب دیگه، بهتره شروع کنم.اول از همه بگم به این خاطر به اون بچه روباه می گفتند گوش سیاه، چون همه جای این بچه قرمز بود به جز گوش هاش.سیاهی گوش ها بدجوری اون رو از قیافه انداخته بود.منظورم اینه که با اون گوش های سیاه تقریبا می شه گفت روباه زشتی بود.اگه اون گوش ها رو روی کله هر روباه دیگه ای می گذاشتند، روباه محشری می شد اما دو گوش سیاه روی کله یه روباه قرمز…حرفش رو هم نزنید.واقعا ناجور بود.تنها جای قشنگ او بچه دمش بود.دم بلند قرمزش رو از دور هم می شد دید.اون دور و اطراف تا به حال کسی روباه گوش سیاه ندیده بود.گوش های این بچه خیلی تصادفی سیاه شده بود.منظورم اینه که سیاهی گوش هاش ربطی به پدر یا مادرش نداشت.پدرش قهوه ای تیره بود با یک خال کوچیک سیاه که درست زیر گردنش بود.
مادرش هم طلایی رنگ بود، طلایی خالص و یک دست، بدون حتی یک لکه.
خب، البته ممکنه گوش های پدر بزرگ یا پدر پدربزرگ یا پدر پدر پدر بزرگ اون بچه سیاه بوده و گوش سیاه رنگ گوش هاش رو از اون به ارث برده باشه.کسی این رو نمی دونه اما راستش این موضوع خیلی به قصه ما مربوط نمی شه.این رو هم بگم که فرش گوش سیاه با بقیه روباه ها و بچه روباه های دیگه فقط گوش های سیاهش نبود، فرق دیگه ای هم داشت.فرقش این بود که زیاد سؤال می کرد.برای هر کاری مدام می گفت:«واسه چی باید این کار رو بکنیم؟ واسه چی باید اون کار رو بکنیم؟»مثلا وقتی پدرش به گوش سیاه می گفت بره به کلاغ ها بگه اگه شبی که ماه تو آسمون می تابه، ده تا بادام زیر خاک بکارند، صبح روز بعد جاش یه درخت بادام سبز می شه، گوش سیاه فورا می گفت:«واسه چی باید این کار رو بکنیم؟»اون وقت پدرش مجبور می شد توضیح بده چون قراره با مادرش شبانه بروند سر وقت بادام ها تا زمستون غذایی برای خوردن داشته باشند.اما درست همین جا بود که سؤال های گوش سیاه شروع می شد.«پس خود کلاغ ها زمستون چی می خورند؟»، «چرا خودمون نمی ریم دنبال بادام بگردیم:»، «چرا بقیه حیوون ها مثل ما بادام های کلاغ ها رو نمی برند؟»و همین طور سؤال می کرد و سؤال می کرد و سؤال می کرد.پدر و مادرش هم همیشه در جواب می گفتند:«برای این که ما روباهیم»و گوش سیاه هم از شنیدن این حرف حسابی اوقاتش تلخ می شد، چون فکر می کرد این جواب خوبی نیست.راستش رو بخواهید فکر می کنم کمی حق با اون بود.منظورم اینه اگه قرار باشه برای هر سؤالی همیشه فقط یک جواب به آدم بدن، به نظر من طرف حق داره از کوره در بره.
خلاصه، یکی از روزهای اوایل پاییز بود که مامان گوش سیاه به ش گفت بره پیش آقا خرسه و به او بگه اگه کوزه عسلش رو بذاره زیر درخت سیب، روز بعد همه سیب های درخت می شن
کندوی عسل و اون می تونه یک عالم عسل داشته باشه.پدرش گفت:«وقتی خرس کوزه عسل رو گذاشت زیر درخت سیب، من و مامانت شب می ریم سر وقت کوزه و اون رو بر می داریم.»
این جا بود که گوش سیاه مثل همیشه گفت:«واسه چی باید این کار رو بکنیم؟»
مادرش گفت:«برای این که زمستون عسل داشته باشیم.»
گوش سیاه گفت:«اون وقت آقا خرسه برای زمستون چی کار می کنه؟»
مادرش با لبخند گفت:«من نمی دونم اما گمونم باز می ره چند تا کندو پیدا می کنه و یه کوزه دیگه پر می کنه از عسل.»
بعد گوش سیاه گفت:«چرا خودتون این رو به آقا خرسه نمی گید؟»
به محض این که این رو گفت پدرش عینکش رو از چشم هاش برداشت و تقریبا فریاد زد:«برای این که می خواهیم تو این چیزها رو یاد بگیری.پسر!برای این که باید بزرگ بشی.پس کی می خوای بزرگ بشی، پسر!»
گوش سیاه با خودش فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و آخر سر گفت:«چرا خودمون نمی ریم دنبال عسل بگردیم؟»
پدرش گفت:«تو چقدر خنگی، پسر!چند بار بگم، برای این که ما روباهیم.برای این که اگه یه روباه راه بیفته دنبال عسل بگرده پس فرقش با یه خرس چیه؟ واقعا که تو چه قدر خنگی، پسر!»
معمولا این آخرین حرفی بود که بین اون ها زده می شد و بعدش گوش سیاه حسابی اوقاتش تلخ می شد، می رفت تو اتاقش می خوابید.
می شد فکرش رو کرد که اوضاع نمی تونه این طوری ادامه داشته باشه و ادامه هم نداشت.صبح چند روز بعد، سر ماجرای خرگوش ها، گوش سیاه بد جوری دلخور شد.ماجرا این بود که پدر گوش سیاه یه شاخه از درخت سیب کند و به گوش سیاه داد و گفت بره تو جنگل و بگه هر خرگوشی یک هویج بیاره، اون
می تونه با این چوب سحر آمیز هویجش رو تبدیل کنه به ده تا هویج.گفت:«وقتی هویج ها رو گرفتی به خرگوش ها بگو چشم هاشون رو ببندند تا تو اون ها رو ده برابر کنی.بعد همین که چشم هاشون رو بستند هویج ها رو بر می داری و می زنی به چاک.»
گوش سیاه پرسید:«این چوب واقعا سحر آمیزه؟»
پدرش گفت:«معلومه که نیست.سحر کجا بود، پسر!؟»
گوش سیاه گفت:«اگه سحری در کار نیست پس واسه چی باید این کار رو بکنیم؟»مادرش گفت:«برای این که زمستون هویج داشته باشیم.»
گوش سیاه گفت:«اون وقت خرگوش ها برای زمستون چی کار می کنند؟»
مادرش با لبخند گفت:«یه دونه هویج که انبار اون ها رو خالی نمی کنه پسرم، می کنه؟»
گوش سیاه گفت:«نه خالی نمی کنه.»
بعد با خودش فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد اما چیزی به خاطرش نرسید.
مادرش گفت:«تازه اون ها می تونند دوباره بروند و هویج پیدا کنند، نمی تونند؟»
گوش سیاه گفت:«البته که می تونند»و باز فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و این بار گفت:«پس چرا ما نمی ریم دنبال هویج بگردیم؟»
این جا بود که پدرش حسابی از کوره در رفت و گفت:«تو چه قدر خنگی، پسر!من نمی دونم یه حرف رو چند دفعه باید تکرار کرد؟ صد بار گفتم برای این که ما روباهیم.ببینم، نکنه گوش هات عیب و ایرادی داره.گوش هات عیب و ایرادی داره پسر؟»
گوش سیاه گفت:«گمون نمی کنم، پدر.»
پدرش گفت:«پس او زنگوله های آویزون بی مصرفت رو خوب باز کن ببین چی دارم می گم.تو تا حالا دیدی یه روباه راه بیفته بره دنبال هویج بگرده؟»
گوش سیاه گفت:«نه.ندیدم، پدر.»
پدرش گفت:«پس یه ذره عقلت رو کار بنداز، پسر!ما روباهیم.روباه هیچ وقت واسه پیدا کردن هویج راه نمی افته صبح تا شب جنگل رو گز کنه؛ هیچ وقت واسه خوردن عسل دستش رو تو کندوی یه مشت زنبور وز وزوی بوگندو نمی کنه.یه روباه اگه یه روباه واقعی باشه، واسه خوردن چهار تا بادام هیچ وقت خودش رو به زحمت نمی اندازه از درخت بالا بره و دست و پای خودش رو زخمی کنه.یه روباه واقعی با فکرش بادام پیدا می کنه، نه با دست و پاهاش.روشن شد؟ من نمی دونم تو این چیزها رو کی می خوای بفهمی، پسر!من تا حالا روباهی به خنگی تو ندیده م.واقعا ندیده م.»
این جا بود که گوش سیاه حرفی زد که براش خیلی گرون تموم شد.شاید اگه
می دونست این حرف چه قدر براش گرون تموم می شه، هیچ وقت این حرف رو نمی زد.گفت:«ولی من نمی خوام، من نمی خوام روباه باشم، پدر!»
وقتی گوش سیاه این رو گفت برای چند لحظه همه شون سکوت کردند، منظورم هر سه روباهه.انگار اگه صداشون در می اومد گرگ ها می اومدند سراغشون یا زمین دهنش رو باز می کرد و اون ها رو می خورد یا کسی خونه رو روی سرشون خراب می کرد.آخر سر پدر گوش سیاه در خونه رو باز کرد و گفت:«بیرون!جای کسی که نمی خواد روباه باشه دیگه توی این خونه نیست.بیرون!»
این طوری بود که گوش سیاه از خونه زد بیرون؛ هر چند مادرش داشت از عصه اشک می ریخت و پدرش از حرفی که زده بود تقریبا پشیمون شده بود.
همین که گوش سیاه از خونه زد بیرون، فکر کرد حالا باید کجا بره.اولین جا و آخرین جایی که به فکرش رسید خونه لاک پشت پیر بود.اون وقت ها توی جنگل تنها کسی که می تونست مشکل حیوون ها رو حل کنه لاک پشت پیر بود.همین جا بگم لاک پشت ها خیلی عمر می کنند، شاید از همه حیوون ها بیشتر.گمونم برای همینه که بیشتر از بقیه چیز می دونند اما خونه لاک پشت پیر خیلی دور بود، بعد از درخت های فندق، اون ور رودخونه سبز، زیر قدیمی ترین درخت چنار.گوش سیاه تا درخت های فندق دوید.بعد شنا کرد و از رودخونه سبز گذشت و از او جا تا چنار قدیمی پیاده راه رفت.غروب، وقتی به خونه لاک پشت پیر رسید، حسابی خسته و گرسنه و تشنه بود.به همین خاطر بعد از این که لاک پشت پیر حسابی از اون پذیرایی کرد، خوابش برد.
صبح روز بعد لاک پشت پیر از گوش سیاه پرسید چه کمکی از دستش بر می آید و گوش سیاه فوری گفت دیگه نمی خواد روباه باشه.گفت از روباه بودن خسته شده و دلش می خواد هر حیوونی باشه جز روباه.
لاک پشت پیر چند بار سرش رو تکون داد و آخر سر گفت:«گمون نمی کنم روباه بودن اشکالی داشته باشه اما فکرش رو کردی می خوای جای روباه، چی باشی؟»
گوش سیاه گفت:«نه، فکرش رو نکردم.فقط می خوام روباه نباشم.دیگه نمی خوام روباه باشم.»
لاک پشت پیر گفت:«کار سختیه.کار خیلی سختیه، پسرم».
گوش سیاه گفت:«هر کاری بگید می کنم.می تونم دم بلندم رو ببرم.روباه بی دم که روباه نمی شه.»
لاک پشت پیر گفت:«اما روباه بودن ربطی به دم نداره، پسرم.»
گوش سیاه گفت:«موهام چی؟ موهای قرمزم رو می تراشم.کی تا حالا روباه بی مو دیده؟»
لاک پشت پیر گفت:«کسی ندیده اما روباه بی مو هم هنوز روباهه.»
گوش سیاه گفت:«پس گوش هام رو می برم.روباه بی گوش که روباه نیست.»
لاک پشت پیر گفت:«ولی روباه بی گوش که خرگوش یا کلاغ نمی شه.اسمش روباه بی گوشه.یعنی روباهه اما گوش نداره.»
گوش سیاه که تقریبا گریه اش گرفته بود گفت:«ولی من نمی خوام روباه باشم.نمی خوام روباه باشم.»
لاک پشت پیر دوباره گفت:«کار سختیه، پسرم.کار خیلی سختیه.»
گوش سیاه گفت:«هر کاری بگید می کنم، هر چی هم سخت باشه.من دیگه نمی خوام روباه باشم.»
لاک پشت پیر مدتی فکر کرد و بعد گفت:«خیلی خوب، سرت رو بیار جلو، پسرم.»
و گوش سیاه سرش رو جلو برد.
لاک پشت پیر گفت:«باز هم جلوتر.»
و گوش سیاه سرش رو باز هم جلوتر برد، اون قدر جلو که گوش هایش خورد به دهان لاک پشت.بعد لاک پشت پیر راز روباه نبودن رو خیلی آهسته توی گوش روباه کوچولو گفت، خیلی خیلی آهسته، اون قدر آهسته که من هم نشنیدم.یعنی هیچ کس نشنید جز خود گوش سیاه.
خوب، حالا سال ها از اون روز می گذره و کسی نمی دونه لاک پشت پیر چی به گوش سیاه گفت یا گوش سیاه چی شد و چی کار کرد.البته من یه چیزهایی از حلزون پیر شنیده ام اما گمونم شما ندونید بهتره، چون ممکنه غصه تون بشه.خوب دیگه بچه ها، حالا دیگه می تونید برید سراغ درس و مشقتون یا تلویزیون تماشا کنید یا، چه می دونم، برید سر وقت هر کار دیگه ای که دوست دارید.قصه تموم شد.چرا زل زدید به من؟ گفتم که قصه تموم شد.
منبع:داستان همشهری شماره4