داستان هایی شگفت‏تر از داستانهاى شگفت

داستان هایی شگفت‏تر از داستانهاى شگفت

امّا شگفت‌تر از همه کراماتى که در کتاب «داستانهاى شگفت » آیت‌اللَّه سیّد عبدالحسین دستغیب(رحمت الله علیه) نوشته اند، در مورد اولیاء خدا نقل شده، حکایت زیر است که توسط یکى از دوستان نزدیک ایشان، آقاى سودبخش مشاهده گردیده است: «… شهید بزرگوار حضرت آیت‌اللَّه دستغیب ((قدّس سرّه) بسیار مقیّد بودند نماز را اوّل وقت بخوانند حتّى در مسافرتهاو سالیان دراز که خدمت آن بزرگوار بودم بندرت به یاد دارم که سر وقت نماز نخوانده باشند. در یکى از مسافرتهاى عمره که خدمت ایشان بودیم، بلیط هواپیما یکسره براى جدّه فراهم نشد. بلیط هواپیما از تهران به بیروت و از بیروت به جدّه تهیه شد. در فردوگاه بیروت بطور ترانزیت چند ساعت ما را نگاه داشتند و نزدیکهاى مغرب بود که هواپیما براى پرواز به جدّه آماده شد. حضرت آیت‌اللَّه شهید دستغیب (قدّس سرّه) خیلى سعى مى‌کردند اگر میسّر باشد هواپیما تأخیر کند تا بشود نماز را سر وقت خواند، ولى میسّر نشد. وارد هواپیما شدیم. در داخل هواپیما زیاد معطّل شدیم. ایشان خیلى ناراحت بودند که نماز نخوانده‌اند. چند مرتبه خواستند پیاده شوند، گفتند مسافرین همه سوارند، الآن حرکت مى‌کنیم. بالاخره تأخیر هواپیما به قدرى شد که حساب کردیم وقتى به جدّه مى‌رسیم ممکن است وقت نماز گذشته باشد و نماز قضا گردد. حضرت آیت‌اللَّه دستغیب (قدّس سرّه) با حالت پریشان و ناراحت گفتند: پیاده شویم هرچند هواپیما برود و ما جا بمانیم، امّا درب هواپیما بسته بود. ایشان با حالت توجه مخصوص و سکوت چند دقیقه‌اى سرِ پا ایستاده بودند که هواپیما براى حرکت روشن شد. به مجرد روشن شدن هواپیما شعله‌هاى آتش از موتور آن نمایان گردید. با عجله هواپیما را خاموش کردند و درب آن را باز کردند و از مسافرین خواستند که هرچه زودتر پیاده شوند. آیت‌اللَّه دستغیب (قدّس سرّه) با خوشحالى زائد الوصفى با دوستان پیاده شدند و مرتب مى‌فرمودند: «نماز، نماز ». کارکنان هواپیما مى‌گفتند: حداقل 4 ساعت تأخیر داریم تا هواپیما آماده حرکت شود. به مجرّد رسیدن به سالن فرودگاه ایشان به نماز ایستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شکرگزارى خاص انجام دادند. سلام نماز را که دادند، مأمورین گفتند: آقا سوار شوید که نقص هواپیما برطرف شده و مى‌خواهیم حرکت کنیم! »
شهید بزرگوار آیت‌اللَّه دستغیب (قدّس سرّه) ، در میان مردم و با آنها زندگى مى‌کرد و این امر را سعادتى انکارناپذیر مى‌دانست. یکى از محافظین ایشان مى‌گوید: «روزهاى جمعه حدود ساعت 11/5 ظهر براى رفتن به نماز جمعه آماده مى‌شدیم و هر چه اصرار مى‌کردم اجازه بدهند ماشین براى رفتن آماده کنیم، قبول نمى‌کردند و مى‌گفتند که مى‌خواهم در این کوچه‌ها در میان مردم باشم تا اگر کسى سؤالى و یا گرفتارى داشته باشد و خجالت بکشد به منزل بیاید، به کارش رسیدگى کنم». با آنکه بارها از وى خواسته شده بود که منزل خویش را از درون کوچه‌هاى پرپیچ و خم و قدیمى شهر تغییر داده و به جایى رحل اقامت افکند که حفاظت و حراست از ایشان امکان‌پذیر باشد، نپذیرفت. او مى‌فرمود که در بین مردم بوده‌ام و تا آخرین نفس هم باید در بین اینان و با ایشان باشم و در سختى و شادیشان شریک و سهیم. بنابر این در همان خانه ساده و بى آلایش سکونت نمود و در همان کوچه‌هاى پرپیچ و خم هم به شهادت رسید. ماشین ضد گلوله و مسائلى از این قبیل که نگاه حسرت‌آمیز مردم را بخود مى‌کشید و آه و درد و رنج را از نهادها بر مى‌آورد، در زندگى وى راه نداشت. او معتقد بود که تشریفات جدایى آفرین است و همه مصائب از جدایى است. درِ خانه ایشان به روى همه باز بود و به جوانان از هر طبقه و گروه عشق مى‌ورزید و آنها را تکیه‌گاه واقعى و حقیقى حکومت و انقلاب مى‌دانست. درباره ایشان مى‌فرمود:
«علیک بالأحداث فانّهم أسرع الى کلّ خیر».
جوانان را دریابید که آنها بر پاکى و خیر مشتاق‌ترند.

توکل
جناب حجت الاسلام شیخ عیسى غلامى از طلّاب محترم شهید آیت‌اللَّه دستغیب (قدّس سرّه) چنین مى‌فرمایند:
روز اوّل ماه که خواستم شهریّه (حقّ ماهیانه طلاب) را بپردازم و تقریباً مبلغ زیادی مى‌شد، پولها را شمردم متوجّه شدم یازده هزار و پانصد تومان آن کم است و من در بازار افراد ثروتمند آشنا نداشتم و بنا هم نداشتم از کسى تقاضا نمایم؛ در اطاق تنها نشسته بودم عرض کردم خدایا خودت مى‌دانى بنا ندارم به سوى غیر تو دست دراز کنم و حال هم امید و اطمینانم به تو است.
لحظاتى بیش نگذشت که درب منزل را زدند یک نفر براى حساب وجوهاتش آمد و بیست هزار تومان مدیون شد دست در جیبش کرد و مقدارى پول بیرون آورد و گفت آقا معذرت مى‌خواهم بیش از این میسّر نشد؛ وجه را شمردم یازده هزار و پانصد تومان بود مى‌فرمود بدانید اگر براى خدا گام بردارید خداوند درهاى رزق و رحمتش را بر روى شما مى‌گشاید که «و من یتّق اللَّه یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لایحتسب».
شهید محراب مورد نظر ولىّ عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود
خاطره دیگرى که دارم در رابطه این شهید بزرگوار با اولیاء خداست. روزى بیرون حجره نشسته بودم، سیّدى بسیار موقّر و مؤدّب در حالى که دست دو بچّه هفت، هشت ساله در دستهایش گرفته بود وارد شد. سلام کرد و پاسخ سلامش را داد. بعد از احوالپرسى معلوم شد از روستاهاى بوشهر مى‌باشد با همان لباس قدیمى روستایى و در حالى که مَلِکى به پا داشت گفت آمده‌ام که خدمت حضرت آیت اللَّه دستغیب برسم؛ گفتم با ایشان چکار دارى؟
اوّل کمى مکث نمود و جوابى نداد پس از چند دقیقه‌اى که نشست، بنده به ایشان قول دادم که همراهش به منزل آقا مى‌آیم با اصرار زیاد بنده که چه کار به ایشان دارید سیّد شروع به سخن کرد و گفت: چند روزى است که یکى از فرزندانم سخت مریض شده و وضع زندگى من هم اینقدر وسعت نداشت که بتوانم مداوایش کنم، به هر زحمتى بود او را به درمانگاه بوشهر بردم به من گفتند باید هر چه زودتر بچّه را به شیراز براى جرّاحى ببرى. به روستایم برگشتم در فکر فرو رفتم که با این تنگى و فشار زندگى از کجا این مبلغ وجه را فراهم نمایم.
شب هنگام به حضرت ولىّ عصر (علیه السلام) متوسّل شدم پس از گریه زیاد و ناله و الحاح، امام زمان فرمود (تردید از بنده است که امام زمان (علیه السلام) در خواب یا بیدارى به ایشان فرموده) فلانى هیچ ناراحتى به خودت راه نده، به شیراز برو آنجا نماینده ما آقاى دستغیب (با آن نشانه‌ها و علاماتى که مى‌داد) حاجت تو را برآورده مى‌کند. بعد به طرف منزل آقا حرکت کردیم اجازه شرفیابى خواستیم؛ تا وارد شدیم حضرت آقا بلند شدند با این سیّد روستایى احوالپرسى کردند و فرمودند بچّه‌ات را هم آورده‌اى؟ هیچ ناراحت نباش که خودم وجه بیمارستان و عمل جرّاحى فرزندت را فراهم مى‌کنم. من از اینکه بى‌مقدّمه آقا این طور با سیّد روستایى سخن فرمود یکّه خوردم و برایم خاطره‌اى شد و همیشه از فراق او مى‌سوزم و مى‌سازم.

در همه حال به یاد دوستان بودند
جناب حاج ماشااللَّه صدق‌آمیز مشهور به حاج حقیقت چنین مى‌گویند:
«چندى قبل طبق معمول روزانه وقتى خواستم از خدمت حضرت آقا مرخّص شوم و دست ایشان را بوسیدم، به من فرمود کربلایى محمّد کفّاش را مى‌شناسى؟ گفتم: آرى، دست زیر پوستینى که زیر پایش بود کرد و دو قطعه اسکناس هزار تومانى بیرون آورد و به من داد و فرمود: از این طرف که مى‌روى این را به او بده. من وجه را گرفتم و بیرون آمدم با خودم گفتم من کربلایى مزبور را مدّتها است ندیدم حالا آدرسش را از چه کسى بپرسم که ناگهان نرسیده به خیابان کربلایى محمّد کفّاش را پس از چند سال دیدم، خیلى پریشان بود سلام و احوالپرسى کردم پرسیدم تو را چه مى‌شود؟ گفت: چیزى نیست. گفتم: امانتى از طرف حضرت آقا نزد من دارى و بلافاصله دست در جیبم کردم و دو هزار تومان را به او دادم. با تعجّب پول را گرفت همانطور که دستش روى پول بود، سر به آسمان بلند کرد و چند مرتبه الحمدللَّه گفت و بعد پرسید تو را به خدا خود آقا این پول را فرستاد؟ گفتم آرى سپس گفت پس برایت بگویم: دیروز به درب منزل آقا آمدم هرچه کردم شخصاً بگذارند آقا را ببینم پاسدارها نگذاشتند گفتند بگو چه کار دارى تا به آقا بگوییم ولى من که نمى‌خواستم احدى از حالم آگاه شود هیچ نگفتم و برگشتم حتّى اسمم را هم به آنها نگفتم. امروز دیدم کارد به استخوانم رسید، گفتم هر چه بادا باد، همسرم در حال وضع حمل است سخت گرفتارم باز مى‌روم شاید خدا فرج کند. اینجا رسیدم که شما این وجه را آوردید. به جدّش قسم من به کسى حالم را نگفته بودم امّا حضرت آقا این طور دادرسى فرمود. من گفتم خدا کار همه را اصلاح مى‌فرماید برو شکر خدا را کن که برایت فرج کرد ».

وجه ازدواج به اندازه لازم
جناب حجّت‌الاسلام شیخ على شهابى یکى از شاگردان شهید نقل مى‌کند:
در عنفوان جوانى بودم حدود هجده، نوزده سال از عمرم سپرى شده بود و سخت مایل به ازدواج بودم و موردى نیز در نظر گرفته بودم و اشتیاق فراوانى به این کار داشتم لکن طلبه‌اى بودم با شهریّه مختصر چگونه مى‌توانستم خانه و اثاث لازم و وسیله ازدواج را فراهم کنم؟ راه به جایى نمى‌بردم چون تازه بر حضرت آیت‌اللَّه دستغیب وارد شده بودم و آشنایى هم با ایشان نداشتم جز دیدار عمومى که با طلاب داشتند. با قرآن استخاره کردم که نامه‌اى محرمانه بدون امضاء بنویسم شاید ایشان کمکى نماید و ازدواج کنم.
نامه را بدون اینکه نامم را بنویسم نوشتم و آن را پست کردم و نگران بودم که چه مى‌شود، آیا وقتى به مدرسه تشریف آوردند در جمع طلاب اظهار مى‌کنند که چه کسى نامه را نوشته است، باز هم شرم مانع مى‌شود که اظهار کنم و آیت‌اللَّه اعتناء نمى‌فرمایند. در این فکر بودم که پس از چند روز در مدرسه وارد شد. به محض ورود نگاهى به بنده کرد؛ نگاهى همراه با محبّت و تبسّم ولى چیزى اظهار نفرمود و بنده هم اصلاً در فکر جریان نبودم که ناگاه صدا زدند آقاى شهابى حاجتتان برآورده است بعداً به منزل بیایید.
بنده مبهوت شده بودم که چطور فهمیده، من که نامه‌ام امضاء نداشت! من که اسم ننوشته بودم! مرا که آقا خوب نمى‌شناخت!
از اینکه اولیاء خدا یعنى ائمّه اطهار (علیهم السلام) از درون آگاهند، همانطورى که از برون شکّى نداشتم ولى در آن زمان هر چه به خودم فشار آوردم که چه شده که آقا بدون اینکه از بنده بپرسد، این چنین بى‌پرده و بدون تردید با بنده صحبت فرمود فکر کردم شاید آن وقت که این نامه را مى‌نوشتم کسى بوده و به آقا گفته است ولى غیر از خدا هیچ کس از قضیّه اطّلاعى نداشت.
به هر حال به منزل آقا رفتم و آیت‌اللَّه مبلغى به بنده دادند که وقتى به مصرف ازدواج رساندم، درست به اندازه خرج ازدواج به همان نوعى که بستگان مى‌خواستند شد بدون کم و زیاد و این هم خودش عجیب بود.
یک بار دیگر که منزلم در خانه اجاره‌اى واقع در سعدى بود و صاحبخانه مقدارى پول به عنوان ودیعه خواسته بود و آقا پول ودیعه صاحبخانه را دادند و فرمودند پس از اینکه اجاره تمام شد و خواستى بلند شوى پول را بیاور.
حدود شش ماه در آن منزل بودیم که استاد بزرگوارمان حضرت حجّت‌الاسلام و المسلمین آقاى حاج سیّد محمّد هاشم دستغیب دامه برکاته کاروانى ترتیب دادند و طلاب را به مشهد الرّضا (علیه السلام) بردند. بنده که خانواده‌ام در شیراز بود و نتوانسته بودم همراه کاروان بروم، خیلى برایم درد آور بود زیرا تا آن روز موفّق نشده بودم به زیارت حضرت على بن موسى الرّضا (علیه السلام) بروم و پول کافى نداشتم که با خانواده‌ام بروم لذا مأیوس بودم و ناراحت. همان روزها بود که کم‌کم مدّت اجاره خانه تمام مى‌شد، یک روز مبلغ مذکور را برداشتم و همراه پدرم که به دیدن ما آمده بود به منزل حضرت آقا رفتیم؛ پس از سلام و اظهار ارادت، ابتدا ایشان فرمودند به مشهد بروید و اینقدر نگران نباشید و نمى‌خواهد پول را پس بدهید بلکه به مصرف زیارت برسانید.
خواستم عرض کنم من از موضوع پول چیزى اظهار نکردم، ولى ابّهت آقا مانع شد و پیوسته فکر مى‌کردم این چه جریانى بود که من پیش از آنکه اظهار کنم آیت‌اللَّه بدون هیچ تردیدى فرمودند: نمى‌خواهد پول را پس بدهید به مصرف مشهد برسانید.
در آن سال به مشهد مشرّف شدم و دانستم که مسأله بالاتر از اینها است که فکر ما گنجایش آن را داشته باشد.

اخلاق اسلامى را با عمل به مردم مى‌آموخت
داستانى را که حضرت حجّت‌الاسلام آقاى سیّد مهدى امام جمارانى نقل نمودند به مناسبت «اخلاق اسلامى » در اینجا نقل مى‌کنم.
ایشان فرمودند: یک نفر از کمونیستهاى هفت آتشه که در رژیم گذشته محکوم به حبس ابد شده بود و مدّتى هم با من زندانى بود مى‌گفت: من از میان شما اهل علم تنها به یک نفر ارادت فوق‌العاده‌اى دارم و آن شخص آقاى دستغیب شیرازى است.
پرسیدم تو را با ایشان چکار؟ و چگونه به ایشان ارادت پیدا کردى؟ گفت: در زندان انفرادى روى سکوى مخصوص استراحت زندانى خوابیده بودم نیمه‌هاى شب بود ناگهان درب زندان باز شد، سیّد پیرمرد کوتاه قد لاغر اندامى را وارد کردند. من سرم را بالا کرده بودم تا دیدم یک نفر عمّامه سر وارد شد، سرم را زیر لحاف کردم و دوباره خوابیدم.
قبل از ادامه صحبت این شخص، لازم است دو نکته یادآورى شود. اوّل: از بس زندانها پر شده بود زندان انفرادى مستقل نداشتند لذا دو نفر را در یک سلّول یک نفرى جا داده بودند دیگر آنکه عمداً آن بزرگوار را در این سلّول آورده بودند که با یک نفر کمونیست بى‌دین هرزه بى‌ادب هم زندانى باشد تا بیشتر شکنجه روحى ببیند و از این برخورد نخستین او نیز وضعش روشن مى‌گردد.
نزدیکى‌هاى آفتاب بود حس کردم دستى به آرامى مرا نوازش مى‌دهد؛ چشم باز کردم سیّد پیرمرد سلام کرد و با زبانى خوش گفت: آقاى عزیز نمازتان ممکن است قضاء شود.
من با تندى و پرخاش گفتم من کمونیست هستم و نماز نمى‌خوانم. آن بزرگوار فرمود: پس خیلى ببخشید، من معذرت مى‌خواهم شما را بدخواب کردم مرا عفو کنید.
من دوباره خوابیدم، پس از بیدار شدن مجدّداً آن بزرگوار از من سخت معذرت خواست به قسمى که من از تندى‌هایم پشیمان شدم و گفتم آقا مانعى ندارد و حالا چون شما مسن هستید روى سکو بیایید و من پایین مى‌روم. ایشان نپذیرفت و گفت نه، شما سابقه دار هستید خیلى پیش از من زندانى شده‌اید و زحمت بیشترى متحمّل گردیده‌اید حقّ شما است که آنجا بمانید. و خلاصه با اصرار تمام جاى بهتر را از من نپذیرفت و روى زمین ماند. مدّتى که با هم در یک سلّول بودیم، من سخت شیفته اخلاق این مرد بزرگ شدم و ارادت خاصّى به ایشان پیدا کردم.

داستانى از جناب حاج محمّد سودبخش
عجیبه‌اى آقاى حاج محمّد سودبخش از دو روز قبل از شهادت آن بزرگوار و یارانش نقل مى‌نماید: سلام و درود بى‌پایان به روان پاک شهید محمّدرضا عبداللّهى که دلى پاک و ضمیرى روشن داشت وقتى مطلبى رإ تعریف مى‌کرد و یا در مسافرتها خوابى را به حضور حضرت آیت‌اللَّه شهید بزرگوار بازگو مى‌کرد ایشان هم با دقّت به صحبت او گوش مى‌دادند.
روز چهارشنبه 1360/9/18 یعنى دو روز قبل از واقعه جانگداز به اتّفاق ایشان حسب معمول خدمت آقا بودیم درب منزل مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود و شکایات متفرّقه را به دفتر ایشان مى‌دادند. اذان ظهر گفته شد حضرت آیت‌اللَّه دستغیب نماز ظهر را شروع کردند در رکعت سوّم اشتباه کردند و شروع به خواندن تشهّد کردند، بلافاصله متوجّه شدند و بلند شدند و رکعت چهارم را خواندند پس از نماز و سجده سهو با حالت پریشان در حالى که رنگ صورتشان مانند گچ سفید شده بود پاسدار شهید جبّارى(از همراهان شهید، شهید آیت الله دستغیب) را صدا زدند در حالى که صدایشان کاملاً مرتعش و لرزان بود فرمودند مگر اینجا کلانترى یا دادگسترى است چه خبر است مگر موقع نماز نیست؟
بنده در این وقت شهید عبداللّهى را دیدم که بسیار برافروخته و شدیداً ناراحت بود. آقا نماز عصر را خواندند، پس از خاتمه نماز دست گرم و پر محبّت آن پدر عزیز را بوسیدم و از حضورشان مرخّص شدیم. به مجرّدى که از منزل بیرون آمدیم شهید عبداللّهى مرحوم با همان حالت برافروخته چندین بار گفت خدا به خیر بگذراند و ادامه داد از زمانى که با این بزرگوار آشنا شده‌ام چند بار ایشان در نماز اشتباه کردند و هر بار مصیبتى بزرگ پیش آمده.
یک مرتبه در سال 1342 که ایشان در نماز اشتباه کردند بعد از دو روز خبر دستگیر حضرت آیت‌اللَّه خمینى رسید.
مرتبه دیگر پس از دو روز خبر فوت حضرت آیت‌اللَّه حکیم رسید، این بار خدا به خیر بگذراند. در راه که مى‌رفتیم بیشتر از همین مقوله صحبت مى‌کردیم تا اینکه پس از دو روز جریان هولناک و اسفبار شهادت آیت‌اللَّه دستغیب پیش آمد و عبداللّهى را نیز با همراهان آقا در کام مرگ و شهادت فرو برد، خدایشان رحمت بى‌پایان فرستد و درجاتشان را عالى گرداند.

ماجراى سهم سادات
آقاى خدارحم صادقى از اهالى کازرون راجع به شهید چنین مى‌گوید:
دامادم که پسر عمویم نیز مى‌شود آقاى محمّدباقر صادقى کازرونى فرزند عمویم آقاى حاج عبّاس صادقى سال گذشته که عمویم به حجّ مشرّف شد مبلغ سى هزار تومان به فرزندش که داماد من است داد و به او گفته بود این وجه براى خودت ولى خمس آن را نداده‌ام بپرداز. امّا آقاى محمّدباقر صادقى کازرونى چون سرگرم ساختن خانه بود و به آن وجه نیاز مبرمى داشت همه آن را صرف ساختمان نمود تا بعداً شش هزار تومان خمس آن را بپردازد. چند شب قبل مرحوم شهید آیت‌اللَّه را به خواب مى‌بیند در حالى که میخهاى بزرگى را به دیوار مى‌زند و با کلنگ به آن مى‌کوبد تا دیوار را خراب کند وقتى آقا محمّدباقر اعتراض مى‌کند که حضرت آقا این چه کارى است مى‌کنید؟ مى‌فرماید: مقدار شش هزار تومان من در این دیوار است.

احیاء مسجد جامع، اقدام اساسى
در بازگشت به ایران با استقبال شدید همشهریان روبرو مى‌شوند. مردم با شناختى که از ایشان داشته و مشتاق عالمى عامل و زاهدى وارسته بودند، با هیجان عمومى تصمیم به احیاء و تجدید بناى مسجد جامع عتیق که یک پارچه جز عمارت وسطى به صورت انبوه نخاله در آمده بود مى‌گیرند. با صرف میلیونها تومان پول آن روز و نیروى انسانى زیاد مسجد جامع را به صورت فعلى در مى‌آورند.
خود آن مرحوم مانند یک نفر عمله مشغول کلنگ زنى و خاکبردارى مى‌شود و با این کار دیگران را تحریک و بر سر شوق مى‌آورد به قسمى که با همکارى دستجمعى کارى که ظرف یک هفته با صرف بودجه هنگفتى توسّط کارگر انجام مى‌گرفت؛ در روز جمعه رایگان توسّط مردم تمام مى‌شد.
مأمور گزارشگر ساواک در این باره مى‌گوید: «… آیت‌اللَّه دستغیب که امام جماعت مسجد عتیق است، وقتى که این مسجد خراب بود، او شخصاً در آغاز امر مانند یک عمله در خاکبردارى مسجد اقدام و سپس با کمک اهالى آن راتعمیر کردند».

التفات به ارتش و سپاه پاسداران
وضع به هم ریخته ارتش را در اوایل انقلاب همه مى‌دانیم. آن شهید با ضعف مزاج و نقاهت، به همه سربازخانه‌ها سرکشى مى‌کرد و با آنان سخن مى‌گفت و به اظهار بعضى از افسران و فرماندهان، با خدمات این مرد بزرگ، ارتش در منطقه فارس دوباره انسجام خودش را به زودى یافت.
نسبت به سپاه پاسداران انقلاب علاقه وافرى داشت مرتّباً از آنان دیدار مى‌کرد و تأییدشان مى‌نمود و راستى سپاهیان نیز او را پدرى مهربان براى خود مى‌دانستند و به او عشق مى‌ورزیدند و دیدیم که چندین نفر از آنان نیز همراهش شربت گواراى شهادت را نوشیدند.
در بعض برنامه‌هاى شهربانى در خدمتش بودم، گاهى در مراسم صبحگاهى آنان شرکت مى‌کرد و برایشان سخن مى‌گفت و گاهى هنگام ظهر در جمعشان حضور مى‌یافت و نماز جماعت را به امامتش اقامه مى‌نمودند و راستى شگفت است با این همه اشتغالات، چگونه از همراهى و همگامى با قواى انتظامى و نظامى غفلت نمى‌ورزید و شأنى براى خودش قائل نبود که دیگر مثلاً سزاوار من نیست و من بالاتر از این مطالب هستم.
من أطاعَ الخمینی فقد أطاع اللَّه
شهید بزرگوار، حضرت آیت‌اللَّه دستغیب (قدّس سرّه) چنان عظمت وجودى حضرت امام و اتصال ایشان به مبدأ وحى را دریافته بود که اطاعت از ایشان را همان اطاعت از خداوند سبحان مى‌دانست و سرپیچى از فرمان امام را نافرمانى خداى تعالى. او عارفانه مى‌گفت: «من اطاع الخمینى فقد اطاع اللَّه» و بنا بر همین اعتقاد از همان آغاز نهضت اسلامى تا پایان عمر همواره پشت سر ایشان حرکت مى‌کرد و از نظر خاص و عام سخت‌ترین مدافع ولایت فقیه بود.
در ماجراى وقایع خرداد 1342، آنقدر به مقاومت ادامه داد تا بالاخره هنگامى که از طرف دستگاه مأمورین رده بالا و افسران عالیرتبه به شیراز آمدند و خواستند با ایشان ملاقات کنند، حاضر نشد و فرمود هرچه آقایان قم بگویند، حرف ما هم همان است. رئیس ساواک وقت سرلشگر پاکروان مستقیماً به شیراز آمد، امّا شهید دستغیب او را نپذیرفت. پاکروان پیغام فرستاد که غرض شما از این هیاهو و سر و صدا چیست؟ بیایید بنشینید، تفاهم کنید. ایشان فرمود: بروید قم و با امام امت تفاهم کنید. ما پیرو ایشان هستیم هرچه بفرمایند ما هم اطاعت مى‌کنیم.
شهید دستغیب (قدّس سرّه) معتقد بود که مسئله امام، مسئله شخص ساده‌اى نیست که انسان فکر کند حالا ایشان یک مرجعى هست که حرفى مى‌زند و ما هم باید انجام دهیم. مسئله خیلى بالاتر از اینهاست. در بسیارى از مسائلى که ما خدمت امام مى‌رفتیم اصلاً مسائلى که امام مى‌گفت احساسمان این بود که امام شاید از خودش نیست که این حرفها را مى‌گوید و چیزهایى بود که فوق تصور بوده، در بسیارى از جزئیات که امام را در جریان نگذاشته بودیم حرفى که مى‌زد تطبیق داشت با طرح نظامى که طرح کرده بودیم.
ایشان همانقدر که نسبت به مقام امامت و رهبرى تولّى داشت، در رابطه با هر عنصرى که در جهت خلاف امام بود، بشدّت تبرّى مى‌ورزید. چنانکه خود مى‌فرمود: «هنگامى که در مجلس خبرگان قانون اساسى دیدم بنى صدر خبیث در رابطه با ولایت فقیه که اساس نظام الهى جمهورى اسلامى است، آن هتاکى‌ها رانمود، بر خود واجب دانستم به دفاع از ولایت فقیه برخیزم و مطالبى را از تریبون مجلس بیان نمایم». نمونه دیگرى از تبرّى وى، تنفر شدید از گروه گرایى و گروهکها بودکه همواره در سخنانش آنها را نصیحت مى‌فرمود و به تبعیت از حق فرا مى‌خواند.
همسر شهید در مورد علاقه و ارادت ایشان به حضرت امام مى‌گوید: «هرگاه حاج آقا با امام امّت دیدار داشتند، در بازگشت بیش از حد خوشحال و شاداب بودند. همیشه خودشان را موظف مى‌دانستند که اخبار رادیو و تلویزیون و بخصوص صحبتهاى امام امّت را گوش کنند و یادداشت نمایند. ایشان در سخنرانى‌هاى خود صحبتهاى امام را محور سخنرانى قرار مى‌دادند».
هنگامى که به محضر امام شرفیاب مى‌گردید، همچون عبدى در مقابل مولایش و عاشقى در برابر معشوقش به زمین مى‌نشست و در یکى از ملاقاتها با امام فرموده بود: «در محضر امام مرا یاراى سخن گفتن نیست، لذا بایستى مطالب لازم را خلاصه و فشرده کنم». هم او بود که خطاب به یکى از نمایندگان مردم شیراز در مجلس اظهار داشت: «پسر جان! باید باورت بیاید که حضرت امام (قدّس سرّه) نایب امام زمان(عج) است. تصور کن با امام زمان چگونه باید رفتار کرد؟ احترام به امام، احترام به امام‌زمان(عج) است. احترام به امام زمان، احترام به خداوند متعال است. مى‌خواهى عزّت پیدا کنى، عزّت در تبعیت از امام است». جمله معروف «بى عشق خمینى تنوان عاشق مهدى شد» نیز از همین شهید است. در اواخر عمر ایشان طورى شده بود که وقتى صحبتى از امام به میان مى‌آمد، چندین بار پشت سر هم مى‌گفت، امام، امام، امام، چه امامى و سپس آهى مى‌کشید مثل اینکه آن چیزى را که از امام یافته بود، نمى‌توانست بیان کند. هیچگاه اسم امام را تنها نمى‌برد و اظهار مى‌داشت که پیروى از ایشان باعث افتخار من است. او این اطاعت را قولاً و عملاً نشان مى‌داد و هرگز دیده نشد که در برابر امام و فرامینش و یا دولتى که مورد تأیید حضرت امام باشد، به اجتهاد به رأى و استنباط خویش استناد جوید.
به تعبیر رهبر کبیر انقلاب او متعهد به اسلام و جمهورى اسلامى بود و تا روزهاى آخر عمرش چه در خطبه‌ها، چه در سخنرانیها و چه در مصاحبه‌ها و چه در مقالاتى که مى‌نوشت وظیفه خود، اجتماع و گویندگان را در تقویت ولایت فقیه مى‌دانست و مى‌گفت اگر مى‌خواهید به رژیم طاغوتى برنگردید باید ولایت فقیه را تقویت کنید. حکومت اللَّه به پرچمدارى ولایت فقیه است. حضرت امام ایشان را از مفاخر اسلام مى‌دانست.

امامت جمعه و نمایندگى امام (قدّس سرّه) در فارس
در نخستین هفته پس از اقامه نماز جمعه در تهران زمزمه درخواست برپا شدن نماز جمعه در شیراز برخاست و با مراجعه مکرّر به ایشان، فرمود چون نماز جمعه از مناصب خاصّ است، اختیارش به دست ولىّ امر است که فعلاً امام خمینى است. اگر ایشان دستور بفرمایند مانعى ندارد.
لذا به فاصله دو سه روز طومارى به طول هشتاد متر از امضاء اهالى خدمت امام (قدّس سرّه) به قم فرستاده شد و ایشان بلافاصله حکم امامت جمعه را با دست خطّ مبارک خویش بدین شرح برایشان فرستادند:
بسمه تعالی
خدمت حضرت مستطاب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج سید عبدالحسین دستغیب دامت برکاته
مرقوم محترم که حاکی از صحت مزاج شریف بود واصل گردید طوماری هم از اهالی محترم شیراز بوسیله حامل نامه رسید که خواستار شده بودند جنابعالی دعوت آقایان را جهت اقامه نماز جمعه بپذیرید و بدین ترتیب مناسب است جنابعالی اقدام فرموده و نماز جمعه را در شیراز بخوانید. از خدای تعالی ادامه توفیقات و سلامتی آنجناب را خواستارم والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
بتاریخ ششم رمضان المبارک 99
روح الله الموسوی الخمینی
راستى که تحوّل عمیقى به برکت اقامه نماز جمعه در سراسر کشور و از آن جمله خطّه فارس پیدا شد و شکّى نیست قسمت معظم دوام انقلاب و پیروزى جمهورى اسلامى، مرهون اقامه این شعار بزرگ اسلامى است.

اهتمام به مسأله ولایت فقیه
آن بزرگوار بر این عقیده بود که اساس جمهورى اسلامى و حکومت «اللَّه» بر پایه ولایت فقیه است و باید با تمام قوا این مطلب را پى‌ریزى کرد تا بنیان استوارى بر آن قرار گیرد.
در کمترین خطبه‌اى است که به این مسأله پافشارى نکند و در کمترین سخنرانى در ارگانها و مجالس رسمى و غیر رسمى یا در دیدار با انجمن‌ها و جمعیّت‌هایى که از اطراف یا خود شیراز به ملاقاتش مى‌آمدند یادآور نشود.

اطاعت رهبر، اطاعت اللَّه است
مظهر ولایت فقیه را در شخص امام خمینى (قدّس سرّه) مى‌دانست و این جمله‌اش را بر دیوارها مى‌بینیم که از قولش نوشته‌اند:
«من اطاع الخمینى فقد اطاع اللّه».
هر کس از امام خمینى اطاعت کند، اطاعت خداوند را کرده است.
راستى عقیده‌اش این بود و به طلاب و دیگران نیز سفارش مى‌نمود این معنى را باید به همگان برسانید و بر آن ثابت قدم بمانید تا انشاءاللّه این جمهورى اسلامى به قیام مهدى (علیه السلام) منتقل گردد.

حکومت اسلامى به رهبرى فقیه عادل مى‌شود
در تحلیل‌هایى که از جمهورى اسلامى و قانون اساسى آن مى‌نمود مى‌فرمود: حکومت وقتى اسلامى مى‌شود که در رأس آن نایب امام عصر (علیه السلام) و در این زمان امام خمینى در رأس قواى سه‌گانه مقنّنه و قضائیّه و مجریّه باشد.
رئیس جمهور وقتى اسلامى مى‌شود که تأیید رهبرى را به دنبال داشته باشد وگرنه طاغوتى است. فرماندهى کلّ قوا باید به دست فقیه عادل و رهبر باشد و همچنین رئیس دیوان عالى کشور عالیترین مرجع قضایى باید به انتخاب رهبر باشد تا قُضّات زیر دستش نیز اسلامى شوند.
قوانین مجلس نیز باید به تصویب شوراى نگهبان که منتخبین او هستند برسد تا اسلامى باشد.
این حقایق را با بیانات رسا در ذهنها فرو مى‌کرد و مردم را با حکومت «اللّه» آشنا مى‌ساخت.

روحانى نماها را در معارضه با رهبر رسوا ساخت
درباره شرایط رهبرى زیاد تأکید مى‌کرد که تنها فقاهت نیست بلکه عدالت و بیش از آن، نداشتن هواى نفس و حبّ ریاست نیز شرط است.
مخصوصاً وقتى خرابکاریهاى حزب به اصطلاح خلق مسلمان شروع شد و در قم و تبریز دست به جنایاتى زدند، دو سه هفته خطبه‌هایش را بر روى شرایط رهبرى و وحدت مقام رهبرى متمرکز کرد چون احساس نمود با این سر و صداها میخواهند مقام رهبرى تضعیف شود و به طور خلاصه پیش از افشاگریهاى اخیر درباره بعضى روحانى نماها در سطح مرجعیّت، آن بزرگوار کوس رسوائیشان را نواخت و آنان را و هم‌دست‌هاى آنان را مفتضح گردانید البتّه با نهایت عفّت کلام.

خدمات ارزنده و آثار جاودانه
در سال 1321 شهید دستغیب (قدّس سرّه) اقدام به تعمیر مسجد جامع عتیق شیراز نمود که از بناهاى قدیمى بشمار مى‌رفت و بیش از هزار سال از تاریخ بنیان آن مى‌گذشت و به مرور ایّام رو به ویرانى مى‌رفت. وى با همّت عالى با یارى مؤمنین فارس چنان تعمیرات اساسى انجام داد که گویى آن مسجد به تازگى بنا شده است. مأمور گزارشگر ساواک در این باره مى‌گوید: «… آیت‌اللَّه دستغیب که امام جماعت مسجد عتیق است، وقتى که این مسجد خراب بود، او شخصاً در آغاز امر مانند یک عمله در خاکبردارى مسجد اقدام و سپس با کمک اهالى آن راتعمیر کردند».
با پیروزى انقلاب اسلامى، مدارس علمیه قوام، هاشمیه و آستانه در شیراز که سالهاى متمادى توسط رژیم گذشته غصب و خالى از طلبه بود، تحت نظر ایشان در اختیار طلاب قرار داده شد که اکنون توسط مدرسین برجسته و نمونه اداره مى‌شود. بیش از دهها مسجد و مدرسه و حوزه علمیه از جمله مدرسه حکیم، مسجد الرّضا، مسجد المهدى، مسجد فرج آل رسول، مسجد امام حسین و مسجد روح اللَّه نیز توسط آن شهید ساخته شد و هزاران متر زمین در اختیار مستضعفین قرار گرفت که در این زمینه مى‌توان به مجتمع على بن ابیطالب، شهرک شهید دستغیب و مجتمع خاتم الانبیاء اشاره کرد. وى همچنین کمکهاى شایستهاى به ساختمان بیش از 50 مسجد نموده است.

تأسیس حوزه علمیه در شیراز
در ده دوازده سال آخر عمر آن مرحوم اهتمام فوق‌العاده‌اى به تأسیس و توسعه حوزه علمیّه پیدا کرد. خودش مى‌فرمود: نسل قبل کوتاهى کردند و ما صدمه‌اش را مى‌خوریم اینکه کمبود روحانى مخصوصاً در منطقه فارس کاملاً محسوس است لذا دعوت عام کرد، تشویق نمود و عدّه‌اى جمع شدند و از الطاف الهى و با همکارى بعضى از بستگان و اساتید محترم، مدرسه علمیّه حکیم شروع به کار کرد و با گذشت چند سال مدرسه دیگر نیز افتتاح شد و با پیروزى انقلاب، مدارس قوام و هاشمیّه نیز طلبه نشین گردید. طولى نکشید که بیست و پنج نفر طلبه نخستین به دویست و پنجاه نفر رسید.

خاطراتى از زندان شهید از زبان فرزند ایشان
خوب به خاطر دارم چهارمین روزى بود که در سلّول انفرادى عشرت‌آباد با حالت زار و نزار افتاده بودم، چشم راستم از آماس و برآمدگى صورت پوشیده شده و سیاه کرده بود و از درد کمر و دندان و استخوان گونه و پا سخت در زحمت بودم. ناگهان صداى سرفه آشنایى توجّهم را جلب کرد و با تکرار آن یقین کردم پدرم را نیز آورده‌اند. فرداى آن روز مأمور ما عوض شد؛ مأمور جدید نزد من آمد و آهسته گفت: آقایى با این خصوصیّات به شما سلام رسانده و پیغام داده است که ناراحت نباش؛ من هم در کنار شما و نزدیک شما هستم.
پس از چند روز که همه زندانیان را از سلّول انفرادى در یک جا جمع کردند، آن وقت جریانات شیراز را برایم تعریف فرمود و مخصوصاً خدا را شکر مى‌کرد که مرا به آن حال مى‌دید چون مى‌فرمود این طور که به من گزارش دادند خیال نمى‌کردم از آن ضربات جان به در برده باشى.
پس از آزادى از زندان تا سه ماه دیگر تبعید بودیم؛ در مراجعت به شیراز فراموش نمى‌کنم مردم تا آباده به استقبال آمده بودند. در تمام شهرهاى مسیر راه چه غوغایى بر پا بود و مردم با چه شور و هیجان استقبال مى‌نمودند. هنگام ظهر که به مرودشت رسیدیم، سیل ماشین از شیراز خیابانهاى مرودشت را فراگرفته بود و هنگام حرکت به گفته بعضى از مطّلیعن از مرودشت تا زرقان ماشینها متّصل بودند.

خاطره‌اى از دوران سکوت و اختناق
با تبعید امام خمینى (قدّس سرّه) به ترکیه و سپس به عراق سکوت عمیقى در اثر اختناق در ایران پیش آمد و جز چند مورد ایشان با مبارزه منفى و بى‌اعتنایى به مسؤولین مخالفت خودش را با رژیم ستم شاهى مى‌رسانید.
چند ماه پیش از شهادتش در یک مجلس خصوصى چنین تعریف فرمود: در سالهایى که رژیم شاه در اوج قدرت و با ایجاد اختناق کاملاً صداها را گرفته و به اصطلاح نفس کش باقى نمانده بود توسّط یکى از بستگان براى یک نفر که از تهران مى‌آمد وقت خصوصى براى ملاقات گرفته شد؛ من طرف را مى‌شناختم ولى نمى‌دانستم چه قصدى دارد همین قدر احتمال مى‌دادم چون فرزند یکى از علماى مشهور درگذشته است براى دیدار و تجدید عهد دوستى مى‌آید و مدّتها بود او را ندیده بودم؛ وارد شد (ایشان در آخر صحبتشان نامش را آوردند ولى افشاء نامش صلاح نیست) پس از مقدّماتى صریحاً گفت من مستقیماً از نزد شاه آمده‌ام و نظر شاه این است که فارس احتیاج به یک نفر شریعتمدار دارد که از نظر علم و عمل و تقوا شناخته شده باشد و موقعیّت اجتماعیش نیز مناسب باشد و کسى با صلاحیّت دارتر از شما نمى‌باشد لذا پیشنهاد مى‌شود که شما رسماً به میدان بیایید، حوزه علمیّه تشکیل دهید، مبلّغ مذهبى به اطراف بفرستید هر مقدار پول هم لازم داشتید بى‌حساب در اختیارتان گذاشته مى‌شود و به علاوه رادیو و تلویزیون و مطبوعات در اختیارتان مى‌باشد، هرگونه تبلیغى بخواهید مى‌کنید و مأمورین دولتى نیز در اجراى اوامرتان آماده‌اند.
من عذر ضعف مزاج و بیمارى معده را بهانه کردم امّا پاسخ داد مهم نیست فقط شما موافقت بفرمایید بقیّه کارها را دیگران در زیر اسم شما انجام مى‌دهند، این بود که ناچار شدم صریحاً نهیب دهم من اسلام اُموى را هرگز ترویج نمى‌کنم من شُرَیح قاضى نیستم که دینم را به دنیاى دیگران بفروشم من در جوانیم مشتاق مال و جاه و شهرت نبودم حالا که موقع مردنم هست…
وقتى که این پاسخ صریح را شنید گفت پس خواهش دیگر دارم که حتماً باید بپذیرید و آن این است که تا وقتى شاه زنده است، این مطلب نباید فاش گردد.

ماجراى سال 57
وقتى که دستور رسید که منزل شهید آیت‌الّله دستغیب را محاصره بکنند و نگذارند کسى وارد بشود؛ دستور را هم باید شب اجرا بکنند اتفاقاً آن روز مرحوم شهید دستغیب منزل نبودند، بیرون بودند از کوچه مدرسه خان وارد مى‌شوند، مى‌خواهند تجدید وضو کنند. سفارش مى‌کنند که ماشین سر کوچه میدان مولا آن طرف خیابان زند باشد. ایشان به منزل مى‌آیند و تجدید وضو مى‌کنند و چند دقیقه معطل مى‌شوند و از منزل خارج مى‌گردند. از آن طرف مأمورین دخول ایشان را دیده بودند ولى خروجشان را متوجّه نشده بودند لذا گزارش مى‌دهند که ایشان وارد شد. بلافاصله به اندازه یک لشکر حالا چه عرض کنم مى‌آیند اطراف منزل را مى‌گیرند؛ در مدرسه خان و پشت بام و آن طرف را اشغال مى‌کنند؛ حالا به خیال خودشان که مرحوم والد در منزل است. یکى دو روز مى‌گذرد؛ سه روز مى‌گذرد مى‌بینند خبرى نشد. هیچ مهم نبود مسئله، بعد کم‌کم منتشر مى‌شود که اینها خانه خالى را محاصره کرده‌اند و برایشان واقعاً خیلى افتضاح بود؛ لذا واقعاً مدمّغ شده بودند که چه کنند. خوب با بنده هم تماس تلفنى داشتند.
چند روزى گذشت خدمت مرحوم آیت‌الّله نجابت رسیدم؛ ایشان فرمود: غایب بودن آقاى دستغیب به هیچ وجهى صلاح نیست؛ بلکه به خیالشان ایشان فرار کرده است و انعکاسش اصلاً درست نیست.با این که ایشان اصلاً فرار نکرده بود؛ عرض کردم بنده خودم بودم در ماجرا، لذا بلافاصله بعد از این که شنیدم منزل محاصره شده آمدم منزل ایشان و از قضیه با خبر شدم که آقا از این طرف آمده و از آن طرف رفته و اینها متوجّه نبودند و منزل را محاصره کردند. خوب، آوردن آقا هم کار آسانى نبود مع الوصف برنامه را این جور قرار دادیم که روز چهارشنبه مرحوم والد بیایند مرودشت، بنده هم رفتم شب آنجا و با ایشان برنامه را هماهنگ کردیم؛ به قسمى که با اتفاق رفقاى دیگر مخصوصاً عموى بزرگوار، که فردا عصر مرحوم ابوى بیاید در مسجد آماده باشد موقع نماز برود محراب حالا اینها درب منزل را محاصره کرده‌اند. برنامه بسیار خوب پیاده شد آقا از زیر قرآن (دروازه قرآن) تا بیایند در مسجد جامع آن هم روز روشن، توجه بکنید آن هم نه این که ایشان بخواهد پنهان شود، در ماشین راحت نشسته مثل این که همه مأمورین کور شدند و اصلاً متوجّه نشدند.
این عجب هست یا نه؟ گاهى فکرش را کرده‌اید؟ وقتى که ایشان در شبستان بود رفقا به من خبر دادند که بله الآن آقا هستند؛ بنده هم از درب دیگر رفتم خدمت ایشان و اذان نماز را گفتند و حالا خیال مى‌کردند بنده مى‌خواهم اقامه نماز کنم. البته از قبل سفارش کرده بودیم جمعیّت هم آمده بود که یک مرتبه مرحوم شهید دستغیب آمد در محراب و روى جا نماز قرار گرفت و بعد از نماز هم بلافاصله رفت روى منبر و شروع کرد به صحبت و داد و قالى که باید بکند؛ حرفهایى که باید بزند و بقدرى اینها مدمّغ شده بودند و بقدرى این مسئله صلاح بود؛ زیرا تبلیغات سوئى مى‌خواستند راه بیندازند که ایشان فرار کرده و حال آن که اصلاً نقل فرار نبود.
مع الوصف با تمهیدى که مرحوم آیت‌الّله نجابت فرمود و خداى تعالى لطف کرد و واقعاً مى‌شود گفت مأمورین کور شدند؛ خیلى عجیب است واقعاً، آدم حسابش مى‌کند به حساب چه بگذارد؟ در هر حال بزرگوارى بود که شناخته نشد؛ یعنى از جهت علمى کم‌نظیر بود و در مدارج بسیار بالا از علمیت قرار داشت؛ در آن هیچ شکى نیست؛ 18 سال در نجف اشرف به تدرّس و تدریس اشتغال داشت؛ اساتید بزرگوار داشت مانند مرحوم آیت‌الّله آقا میرزا عبد الهادى شیرازى مثل مرحوم آیت‌الّله خویى که نزد آنان تلمّذ کرده بود و به ایشان اعتناء داشتند نه به عنوان یک طلبه بسیار فاضل؛ یعنى واقعاً در حد مرجعیت بود.

وداد حضرت آیت الله نجابت(رحمت الله علیه) با شهید دستغیب(رحمت الله علیه)
حضرت آیت الله سید محمد هاشم دستغیب فرزند شهید در رابطه با رفاقت شهید با حضرت آیت الله العظمی شیخ حسنعلی نجابت (رحمهما الله) می فرمایند: من حدود ده دوازده ساله بودم که تازه یشان از نجف برگشته بودند و با مرحوم والد خوب دوستى صمیمى داشتند؛ مرحوم آیت‌اللّه دستغیب مسافرت تشریف برده بود. ایشان هر روز و بعضى روزها دو مرتبه صبح و عصر مى‌آمدند درب منزل، در مى‌زدند. بنده یا مادرم به در منزل مى‌رفتیم؛ ایشان احوال مى‌پرسید: حالتان چطور است؟ احتیاجى ندارید؟ خوب این برنامه مرتب ایشان بود تا وقتى که سفر والد طول کشید. ایشان مقدارى خرجى گذاشته بودند؛ مرحومه والده ما به فکر افتاد دارد خرجى ته مى‌کشد ولو هنوز موجود است ولى اگر وضع به این منوال پیش رود به زحمت مى‌افتیم. به من گفت: امروز که آقاى نجابت تشریف آورد بگو اگر وجهى باشد، بد نیست و اشاره‌اى بکن. گفتم: بسیار خوب؛ تا مرحوم آیت‌الّله نجابت دم درب سئوال فرمود: کارى، چیزى، پولى نمى‌خواهید؟ گفتم: چرا اگر باشد بد نیست. ایشان یک مرتبه گفت:، چشم، چشم، چشم و اصلاً معطل نشد با حالت دویدن به سرعت رفت؛ چند دقیقه بعدش برگشت با یک بسته اسکناس، 5 تومانى بود آن وقتها، خیلى مبلغ زیادى بود حالا مبلغش دقیقاً چقدر بود یادم نیست ولى مى‌دانم براى آن وقت واقعاً مبلغ قابل توجهى بود؛ در هر حال فوراً به فاصله چند دقیقه پول را داد و فرمود: اگر باز هم کم آمد، تذکر بدهید. گفتم: چشم آقا.
بعد که مرحوم والد از مسافرت برگشت معلوم شد ایشان خود آه در بساط نداشته‌اند؛ مع الوصف فوراً رفته بودند از یکى از کسبه بازار که آشنا بود قرض گرفته بودند به عهده خودشان و فوراً آوردند که مبادا خانواده اهل بیت رفیقش در زحمت باشد. این نمونه کوچکى از فعالیت آن بزرگوار که درس عملى براى دیگران بود.
مورد دوم هم شاید در مجلس باشند بعضى از آقایان که سال 1327 یا 1328 دقیقاً یادم نیست کدام بود؛ سال انفجار انبار مهمات در پادگان خیابان هنگ شیراز بود. شب جمعه بود حدود سه ساعت از شب گذشته صداى انفجار یکى پس از دیگرى شنیده شد؛ وقتى مردم فهمیدند انبار مهمات منفجر شده سر به صحرا گذاشته بودند و فرار مى‌کردند؛ در آن شدت دیدیم در منزل را مى‌زنند یک مرتبه مرحوم آقاى نجابت تشریف آوردند، سئوال کردند وضعتان چطور است، حالتان چطور است؟ یک مقدارى با مرحوم والد صحبت کردند؛ بعداً خودشان براى بنده تعریف کردند و فرمودند در آن شرایط که همه وحشت زده بودند من گفتم باید به فکر رفیقم باشم؛ ببینم او در چه حال است وقتى آمدم دیدم او آرامش دارد و بحمداللّه نیازى نیست که من باشم؛ مرحوم والد هم تسکین داشت مخصوصاً با آمدن ایشان سکون بیشترى پیدا کرد.
وقتى که نداى «هل من ناصر» مرحوم حضرت امام (قدّس سره) برخاست با این که مرحوم والد (شهید آیت‌الّله دستغیب) منزوى بود یعنى سرش به گریبان خودش بود؛ مع الوصف حضرت آیت‌اللّه نجابت ایشان را بقدرى تحریک کرد که مرحوم والد برخاست و رفت منزل آقایان علماء در بعضى از آن خود من همراه ایشان بودم. عموى بزرگوار آیت‌الّله سید محمد مهدى دستغیب (سلمه اللّه) تولیت آستان احمدى و محمدى ایشان هم بودند. به هر وصفى بود فرمود بالاخره شما بیایید بنشینید و کمک کنید، مجلس آماده است (مقصود دعاى کمیل شبهاى جمعه در مسجد جامع) تا جمعیّت شبهاى جمعه دعاى کمیل مسجد جامع رنگ انقلابى به خودش بگیرد؛ شما بیایید حضور پیدا کنید من حرف مى‌زنم؛ صدمه‌اى است، بلایى است براى من باشد. گرفتارى، زندان، تبعید، کشتن براى من باشد؛ شما بیایید کمک بکنید. بالاخره با هر زبانى بود کم و بیش، عمده آقایان را قانع کرد، که مرحوم آیت‌الّله نجابت در آن شرایط مخصوصاً آن رفقاى خصوصى را که داشتند وا مى‌داشتند چه ظهر، چه شب بیایند مسجد همراه مرحوم والد مخصوصاً در آن شرایط محافظت ایشان را تا آن مقدارى که مى‌شود به عهده بگیرند.
منبع: www.dastgheib.ir

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید