پاییز، رنگ زرد را برای درختان به ارمغان آورده بود. هادی داشت، توی باغچه، درختان را نگاه می کرد که جامه سبز را از تن درآورده و پیراهن زرد رنگ پاره پاره ای را بر تن خویش نموده بودند. او پدری پیر و مهربان و مادری دلسوز داشت. وضع مالی خوبی داشتند و به نیازمندان هم یاری می رساندند. مشهدی عبد الرحیم و ملیحه خانم، پدر و مادر هادی، انسان های نیکوکاری بودند و در خانه آنها بر روی بی نوایان باز بود و خیلی ها، خانه امیدشان، آنجا بود. پدر، خیلی هادی را دوست می داشت و می خواست تا هادی در آینده، پزشک شود و به نیازمندان خدمت نماید. هادی نیز، پسر خوب و درسخوانی بود و توان فراگیری بالایی داشت. سالها گذشت تا هادی بزرگ شد و به روزگار جوانی پا گذاشت. او در دبیرستان با دوستانی آشنا شد که برخی از آنها، بچه های خوبی نبودند و هادی را برای پول و دارایی اش می خواستند.
پدر و مادر هادی همیشه به او می گفتند که پسرم، در انتخاب دوست خیلی دقت کن. دوستانی را بپذیر و با آنها یکرنگ شو که تو را به خدا نزدیک کنند، دوستانی که تو را به گمراهی نکشانند. هادی جوان بود و خیلی نمی توانست پند و اندرزهای پدر و مادرش را بکار گیرد. او هنوز سرش به سنگ نخورده بود تا دریابد که برخی از دوستان، انسان را تنها برای پول می خواهند و بس.
زمستان سرد داشت کم کم به درون خانه ها پا می گذاشت. باد سرد به چهره رهگذران، تازیانه می زد و رخ آنان را چون گلهای سرخ، گلگون می نمود.
آن روز، مشهدی عبدالرحیم، کمی سرش درد می کرد. ملیحه خانم، گل گاو زبان دم کرده بود تا همسرش با نوشیدن آن، آرام گیرد ولی گویا دردمندتر از آن بود که گل گاوزبان بتواند او را آرام نماید. نیمه های شب بود که مشهدی عبد الرحیم، ناچار شد به درمانگاه شبانه روزی برود، پزشک برای او آزمایشهایی نوشت و از وی خواست که پس از انجام آنها، به نزدش آید تا درد او را پیدا نماید. آن شب عبد الرحیم با خوردن داروهای آرام بخشی که پزشک نوشته بود، توانست بخوابد. فردا، عبد الرحیم به زنش گفت: این درد باید نشانه ی چیزی باشد. آنها به آزمایشگاه رفتند و آزمایشهایی را که دکتر گفته بود، انجام دادند، سپس عکسبرداری و نوار مغز هم گرفتند.
یکی دوروزی گذشت تا آزمایشها آماده شد. عبد الرحیم به همراه همسرش ملیحه، همه آزمایشها و عکس و نوار مغز را نزد پزشک بردند. پزشک که از دوستان دیرینه عبد الرحیم بود، آزمایشها را بررسی کرد و خیلی اندوهگین شد. پزشک، دلش نمی خواست آنچه دیده، بازگو نماید ولی بناچار می بایست درد مشهدی عبد الرحیم را بگوید. سرانجام کمی که گذشت، ملیحه خانم به پزشک گفت که چه شده است و او همه چیز را گفت. عبد الرحیم که مرد با خدایی بود و بیش از هفتاد بهار از زندگی را سپری کرده بود، با شنیدن سخنان پزشک سرش را تکان داد و گفت:إنا لله و إنا الیه راجعون(1)
ترجمه: ما از خدا هستیم و به سوی او باز خواهیم گشت.
ملیحه گریه کرد. پزشک با دیدن آزمایشها، دریافته بود که توده سرطانی در سر او پیدا شده است و بیش از چند ماه زنده نخواهد ماند. ملیحه، با دلی پر از اندوه، به همراه همسر راهی خانه شد. او می دانست که پس از مرگ همسر، زندگی برایش دشوار خواهد بود.
هادی توی باغچه ایستاده بود و پدر داشت او را می نگریست. دلش برای او سوخت که تا چند ماه آینده، بی پدر خواهد گشت و سرپرست خود را از دست خواهد داد ولی به خود دلداری داد که نگران نباش، خداوند هست و او سرپرست همه مردم است. دست مهربان پروردگاری که یک گیاه کوچک را در دل بیابان، به زیبایی می پروراند، خواهد توانست دست مهربانش را بر سر فرزند او نیز بکشد.
پدر، هادی را در آغوش کشید و خود را شاد و خندان نشان داد. مادر نیز به سختی جلوی خود را گرفت تا گریه نکند و دل سرشار از شادی فرزندش را پر از اندوه ننماید. یکی دو روز پس از آن، عبد الرحیم همه دارایی اش را بنام همسر و فرزندش هادی کرد تا هنگام مرگ با آسودگی جان بدهد. مشهدی عبد الرحیم برای رفتن به مکه هم به همراه همسرش نام نویسی کرده بود ولی چون نوبتش نشده بود، نتوانسته بود که حج واجب خود را بجای آورد و اکنون نیز دیگر نمی توانست برود. آن شب پدر با مهربانی همه چیز را به هادی گفت و از او خواست تا سال آینده بجایش، همراه با مادر به مکه برود. هادی نیز پذیرفت و آرام آرام شروع به گریستن نمود.
کم کم، همسایه ها، دوستان و آشنایان شنیدند که برای عبد الرحیم چه گرفتاری پیش آمده است. برخی از آنها اندوهگین شدند. عبد الرحیم خیلی به مردم یاری رسانده بود و دست خیلی ها را گرفته بود. آنها نان و نمک او را خورده بودند. برخی از آنها دلشان برای هادی می سوخت که داشت بی پدر می شد، برخی هم برای ملیحه که بی همسر و یاور می گشت. چند ماهی گذشت. بیماری عبد الرحیم رو به گسترش گذاشت و سرانجام رخ بر خاک تیره گور نهاد.
با مرگ عبد الرحیم، گویا همه چیز دگرگون گشت. هادی دیگر مانند گذشته شاد نبود. چهره اش پر از اندوه گشته بود. ملیحه، با یک جهان اندوه به همراه هادی، در خانه زندگی تازه ای را آغاز کردند. زندگی که در آن دیگر مشهدی عبد الرحیم تنها یادی از او بیش نبود. یک سال پس از مرگ عبد الرحیم، هادی به همراه مادرش، به مکه رفتند و حج واجب را بجا آوردند. از مکه که بازگشتند، چند روزی خانه آنها پر بود از میهمان و آنها نیز به گرمی از میهمانان، پذیرایی می نمودند.
حاجیه ملیحه، نمی توانست جای خالی همسر را ببیند. گوشه گوشه خانه، یاد عبد الرحیم بود و سخنان و مهربانی هایش که مانند پروانه زیبا و رنگارنگی توی هوا چرخ می زد و نگاه نگران و چشمان اشکبار ملیحه را دنبال خود می کشید. ملیحه که دیگر دوری از همسر، برایش سخت گشته بود، یک روز که توی اتاق داشت نماز می خواند، افتاد و مرد. او همیشه از خداوند خواسته بود که مرگش را هنگام نماز برساند. فردای آن روز، تن بی جان ملیحه را در کنار همسرش بخاک سپردند. هادی خود را تنهاتر از گذشته می دید. بستگان و آشنایان هادی، چند شبی را در کنار او می ماندند تا یک هفته در خانه هادی، برنامه سوگواری برپا بود.
هادی تا چهل روز سوگوار مادر بود و پس از آن نیز نمی توانست مرگ مادر را باور کند. او هنوز از دوری پدر، رهایی نیافته بود که مرگ مادر نیز، رنج دیگری را به رنجهایش افزود. پس از مرگ مادر، زندگی هادی دگرگون گشت. او که دیگر سرپرستی نداشت تا وی را بدرستی راهنمایی نماید، کم کم به بیراهه کشیده شد. برخی از دوستان و آشنایان هادی که چشم به پول و دارایی هادی داشتند، سراغش می آمدند و از او تعریف هایی می کردند تا هادی را با خود همراه نمایند.
هادی که خام بود و سرد و گرم روزگار را نچشیده بود، فریب دوستان و آشنایانش را خورد و شب نشینی های با شکوهی را در خانه راه می انداخت. خانه ای که جای نیازمندان بود و دست گیر بی چارگان، اینک جای شب نشینی های گناه آلودی گشته بود که هادی ناخواسته آن را انجام می داد.
برخی، هادی را حاج آقا هادی، برخی او را کدخدا هادی و ده ها عنوان دیگر که جز فریب او، چیز دیگری را همراه نداشت، می خواندند. هادی نمی دانست که این ها برای بدست آوردن پول اوست که اینگونه با چرب زبانی سخن می گویند و نمی دانست که اگر روزی او بی پول شود، همگی آنها، وی را تنها خواهند گذاشت. کم کم، هادی کارش بجایی رسید که بر اثر ولخرجی های فراوان، برخی از زمینها و مغازه هایش را فروخت تا آن را برای شب نشینی ها بکار گیرد. دوستان نیز او را تشویق می کردند که از جوانی و دارائی ات خود بهره ببر و هرچه می توانی خوش باش. هادی، بی آنکه بخواهد از راه درست، دور شده بود و کم کم داشت، همه دارائی اش را از دست می داد. او کم کم، تا آنجا پیش رفت که برای شب نشینی هایش از مردم پول دستی گرفت و به آنها سفته داد. چند ماهی گذشت. بدهی هادی خیلی سنگین شده بود. او دیگر هیچ چیز، جز خانه پدری نداشت. همه را فروخته بود و اینک نیز می بایستی خانه پدری را که یادگار پدر و مادرش بود، بفروشد تا بتواند، بدهی اش را پرداخت نماید.
او خانه پدری را خیلی ارزان تر از آنچه بود، فروخت. با آن همه ی بدهی هایش را داد و پول کمی برای خودش ماند. هادی هنوز باور نمی کرد که دیگر چیزی ندارد ولی نگرانی هم نداشت. او می گفت که من این همه دوست و آشنا دارم. آنها مرا تنها نمی گذارند و به من پول می دهند تا دوباره بتوانم خانه ای بخرم و زندگی ام را سرو سامان بدهم. او سراغ همه دوستان و آشنایانش رفت ولی پاسخی از روی مهربانی دریافت نکرد.
هادی تازه دریافته بود که این دوستان، تنها او را برای پولش می خواسته اند و گمان نمی کرد که این شعر زیبای سعدی شیرازی درباره او هم سروده شده باشد که گفته است:
این دَغَل دوستان را که می بینی
مگِسانند گرد شیرینی
هادی آن شب توی خیابانها راه افتاد. او دیگر همه دارائی اش را از دست داده بود. هادی به سراغ یکی از بستگانش رفت، همان کسی که باغ بزرگ پدرش را با نیرنگ از چنگش درآورده بود. هادی از او خواست که برای مدتی به او پناه دهد تا راه چاره ای برای خویش بیابد ولی او این درخواست هادی را نپذیرفت. هرکجا که رفت، نزد هر کسی که می شناخت، پاسخ همه یکی بود؛ نه.
هیچ کس دست یاری به او نداد. سرش گیج رفت، خیابانها را پیمود. نزدیک یک پل رسید، کنار پل رفت و آبی را که به آرامی در زیر آن روان بود، نگاه کرد. دور از آن همه ناجوانمردی دوستان و آشنایان، زیبایی یک زندگی پاک را در درون آب و جوی کوچک آبی که روان بود، می دید. او دیگر هیچ چیز نداشت. زمین، باغ و هرآنچه که بود، اینک از دست او رفته بود. هادی، با اندک پولی که داشت تنها می خواست چند روز زندگی کند. او پاسخ دوستان و آشنایانش را که چیزی جز تلخی و سردی در آن راه نداشت، شنیده بود. دلشکسته و ناامید، شروع به راه رفتن کرد. خودش هم نمی دانست کجا برود و چکار کند.
هادی فردا دوباره به سراغ دوستان و آشنایان رفت ولی این بار برخی از آنان او را با خشم از خود راندند و برخی به او ناسزا گفتند.
هادی دانست که از این پس، اینان دوست و آشنای او نیستند و باید از آنان پرهیز نماید و دیگر به سراغشان نرود. هادی در گوشه ای از پارک نشست و خیلی گریه کرد. اشکها از گونه هایش روان گشته بود. از گریه که باز ایستاد، نوایی از درون، او را به امیدواری می خواند و به او می گفت: هادی، ناامید مشو، تو هنوز خدا را داری. سرانجام برای رهایی از گرفتاری، خداوند راهی را بر روی بنده اش می گشاید. هادی سبک گشته بود و آن نوا داشت، پشت سر هم او را دلداری می داد که هادی، آن دوستان و آشنایان همه رفتنی بودند ولی چیزی که هرگز از میان نمی رود و همیشه برای تو خواهند ماند، خداوند است، تلاش کن تا او را از دست ندهی. او فریاد رس بی پناهان است و تنها کسی است که تو را برای پول و دارائی ات نمی خواهد.
هادی، تو مگر قرآن نخوانده ای؟ آنجا که در نخستین سوره اش که همانا سوره حمد است می فرماید:”إیاک نستعین”(2)
تنها از”خدا” یاری می جوییم.
هادی به خود آمد. از خداوند یاری خواست و با اندک پولی که داشت راهی شهری دیگر شد تا در آنجا گمنام زندگی نماید و بتواند زندگی اش را دوباره بسازد. هادی شبانه به شهری دیگر رفت. نه کسی از او سراغی گرفت و نه هادی سراغی از دوستان و آشنایان پول پرست خویش گرفت. هادی برای آنها که پول او را می خواستند، دیگر مرده ای بیش نبود و تنها گوری نداشت که به آن شناخته شود.
او در آن شهر بزرگ، چند روزی راه افتاد تا کاری پیدا کند. سرانجام پس از چند روز تلاش و دوندگی، کسی از او خواست تا برای کار کردن در یک کارگاه به آنجا برود، او چاره ای نداشت. نازپرورده پدر و مادر، اینک در شهری تنها، ناچار بود که برای گذراندن زندگی در یک کارگاه کوچک و دورافتاده از شهر با سختی کار کند و چون شبها جایی برای خوابیدن نداشت، در همان کارگاه می خوابید. هادی، کمی از درآمد ماهیانه اش را برای خورد و خوراک می گذاشت و مانده پول را پس انداز می نمود.
سالها گذشت و هادی با تلاش شبانه روزی، توانست خود یک کارگاه بزرگ درست کند. تلاش خستگی ناپذیر و فراوان شبانه روزی او، موی سر و رخسارش را سپید کرده بود. او پس از گذشت سالها، توانسته بود، با دختری پاکدامن و مهربان، به نام شکوفه ازدواج نماید. شکوفه، همه آرزوهایش این بود که هادی بتواند دوباره، مانند گذشته و مانند روزهایی که پدر و مادرش زنده بودند، بشود. هادی، از زندگی خوب گذشته که با پدر و مادر داشت، برای شکوفه سخنها گفته بود. پس از چند سالی که ازدواج هادی و شکوفه گذشت، آنها دارای دو فرزند شدند، احمد و علی فرزندان آنها جهانی را از شادی برایشان به ارمغان آوردند.
سالهای سخت سپری شده بود و جای آن را خوشی و شادی گرفته بود. سرانجام، یکروز که بهار داشت از لابلای درختان سر بیرون می کرد و باد، ابرها را جارو می نمود تا خورشید با مهربانی بر پهنه دشت های زیبا بتابد، هادی و شکوفه، دست بچه ها را گرفته و به سوی دشتها راهی شدند. توی دشت، بچه ها می دویدند و لابلای گلها، بدنبال پروانه های رنگارنگ و زیبایی بودند که بر روی گلها نشسته بودند.
هادی با شکوفه گفت: همسر مهربانم، بچه ها را نگاه کن که چگونه برای گرفتن یک پروانه این همه خود را خسته می کنند. آنها را ببین که چه کودکانه سرگرم بازی هستند. زندگی نیز، یک سرگرمی است و جهان به این بزرگی بازیچه ای بیش نیست اگر در آن به بازی بپردازی. آنها کمی درباره آینده بچه ها سخن گفتند. به خانه که بازگشتند، شکوفه به هادی گفت: اگر دوست داری، به نزد آشنایان و دوستان گذشته بروی، ما هم با تو می آییم، آنها نیز از دیدار ما شادمان خواهند شد. هادی هرچند که، دل خوشی از گذشته نداشت ولی سخن شکوفه را پذیرفت.
فردای آن روز بار و بنه رفتن را بستند و راهی شدند. هادی می دانست، هنگامی که به شهر برسند، بسیاری از مردم برای دیدن او خواهند آمد. او اینک دوباره پولدار شده بود و این بار خیلی بیشتر از گذشته هم پول و دارائی داشت ولی دیگر آن هادی دوران جوانی نبود که کسی بتواند او را فریب دهد، چون اکنون پختگی فراوانی بدست آورده بود و همسری دانا نیز در کنارش زندگی می کرد.
هادی در شهر پدری اش و در هتل شهر، اتاق گرفت. مردم به دیدنش آمدند، برخی پشیمان شده بودند و برخی نیز می خواستند دوباره پول او را از چنگش بیرون آورند. هادی به آشنایان و دوستانش لبخند زد. لبخندی زیبا، که در آن هزاران راز نهفته بود. هرکس به هادی چیزی می گفت و می خواست خود را به او نزدیک نماید. هادی می دانست که برخی از دوستان و آشنایان هنوز هم دروغ می گویند و بهانه دیدار از او، تنها برای پول است. هادی به همراه همسر و فرزندانش به گورستان شهر رفت و بر سر گور پدر و مادرش نشست و برای آن آمرزش خواست تا خداوند بزرگ آنها را در جایگاه بهشت نیکوی خویش جای دهد.
دوستان و آشنایان می خواستند که هرکدام، هادی را به خانه اشان ببرند ولی او نپذیرفت. هادی اینک، چشمان تیزبین و گوشهایی داشت که همه سخنان ناگفته را می شنید. او دریافته بود که چه کسانی دوست و چه کسانی، دوست نما هستند.
او گذشته ها را به باد فراموشی سپرد. سراغ برخی از دوستان را گرفت. یکی از آنها که پول و زمین هادی را بالا کشیده بود نیمی از تنش از کار افتاده و در گوشه ی بیمارستان بستری بود. دیگری در یک کارخانه، نگهبان بود و خانواده اش هم از او جدا شده بودند. همه آنهایی پول و دارایی و خانه ی پدری هادی را بالا کشیده بودند، هر کدام گرفتار بدبختی های فراوانی گشته و از زندگی جز رنج و بدبختی چیزی نمی دیدند.
هادی به سراغ همه دوستان و آشنایان رفت، برخی از آنها با شرمندگی، سر به زیر افکنده و برخی دیگر تنها به خوش آمدگویی می پرداختند. یک شب، در خانه ی یکی از آشنایان، یک مهمانی بزرگ برگزار گردید و همه دوستان و آشنایان آمده بودند تا از نزدیک هادی را دیده و با او گفتگو نمایند.
آن شب، هادی با همه سخن گفت و آنان را از کارهایی که انجام داده بودند، آگاه ساخت. او از رنجهایی که برده و از سختی هایی که کشیده بود، سخنها گفت. همه نگاه می کردند، برخی اشک می ریختند، برخی آه می کشیدند و برخی که هنوز مانند گذشته بودند، دردل به هادی بد و بیراه می گفتند و دوست داشتند هرچه زودتر مهمانی به پایان برسد تا بیشتر شرمنده نگردند؛ یکی دو نفر هم به بهانه هایی از مهمانی بیرون رفته و به خانه های خود بازگشتند.
هادی هرچند آن شب همه را بخشید ولی دیگر فریب کسی را نمی خورد. او به آنها که نیازمند بودند کمی پول داد تا زندگی اشان را روبراه نمایند. دیگر کسی نمی توانست از جوانی و ناپختگی اش، بهره گیرد و او را گرفتار کند. هادی در دید آشنایان و دوستان، اینک بهتر و ارزشمندتر از گذشته گشته بود. هادی، پس از یک هفته، همسر و فرزندان را راهی شهر محل زندگی اش نمود و خود در شهر پدری اش ماند تا یک سری کارهایی که داشت انجام دهد. هادی پس از یکی دو هفته، کارهایی را که داشت انجام داد و آهنگ بازگشت نمود. این بار، برخی براستی از رفتن هادی اندوهگین بودند. راننده، برای هادی در ماشین را باز کرد. او روی صندلی ماشین نشست. و دستش را تکان داد، راننده نیز ماشین را به راه انداخت. اشک برخی درآمده بود و خیلی ها از رفتارهای گذشته خویش درباره هادی پشیمان گشته بودند.
هادی به راه افتاد، او دیگر می دانست که پول را چگونه باید به کار برد و با چه کسانی باید دوستی نماید. او دوستانی می خواست که هنگام سختی ها او را دریابند و در اندوهایش او را همراهی نمایند. او دوستانی می خواست که رنگ و بوی خدایی داشته باشند و از آنان سخنان نیکو و آمرزنده بشنود و او را برای خودش بخواهند نه برای پول و دارائی اش.
هادی به نزد خانواده اش بازگشت. شکوفه و بچه ها دلشان برای او تنگ شده بود. آن شب تا پاسی از شب گذشته، هادی برای شکوفه و بچه ها سخن گفت. شکوفه نیز به هادی می نگریست و تنها هادی را می خواست با همه مهربانیهایش. هادی خمیازه ای کشید. شکوفه دانست که همسرش بسیار خسته است. همه آن شب را به خوشی آرمیدند تا فردایی دیگر، با مهربانی های خدای بزرگ، زندگی را دوباره آغاز کنند.
پی نوشت ها :
1. سوره بقره:آیه 156.
2. سوره حمد: آیه 5.
منبع: کاظمی راد، حمید؛ (1389) نیلوفر آبی (ده داستان)، قم، حبیب، چاپ نخست.