حکایت گنهکار امیدوار

حکایت گنهکار امیدوار

روایت است:
در ایام «مالک بن دینار» مردى بود که تمام عمر خود را در خرابات به سر برده و روى به خیر نیاورد و اندیشه نیکى بر او نگذشت. نیکان روزگار از او حذر کردند، تا وقتى که فرشته مرگ دست مطالبه به دامن عمرش دراز کرد. او چون دریافت وقت مرگ فرا رسیده‏ نظر در جراید اعمال خود کرد، نقطه امیدى در آن ندید. به جویبار عمر نگریست شاخى که دست امید بر آن توان زد نیافت، آهى از عمق جان کشید و به سوى ربّ الارباب روى کرد و گفت:
«یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ ارْحَمْ مَنْ لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ» .
این را گفت و جان داد.
اهل شهر به مرگ او شادى کردند و بر جنازه او به شادى گذشتند، او را به بیرون شهر برده به مزبله انداختند و خاک و خاشاک بر جنازه‏اش ریختند.
مالک بن دینار را در خواب گفتند: فلانى درگذشته و به مزبله‏اش افکنده‏اند، برخیز او را از آنجا بردار غسل بده و در مقبره نیکان دفن کن. گفت: پروردگارا! او در میان خلق به بدکارى معروف بود؛ مگر چه چیز به درگاه کبریاى تو آورده که سزاى چنین کرامتى شده است؟
جواب آمد: چون به حالت جان دادن رسید که نامه عمل خود را نظر کرد و چون همه را خطا دید، مُفلسانه به درگاه ما نالید و عاجزانه به بارگاه ما نظر کرد، چون دست بر دامن فضل ما زد، بر دردمندى او رحم کردیم و چنان او را بخشیدم که انگار گناهى نداشته بود، از عذاب نجاتش دادیم و به نعمت‏هاى پایدارش رساندیم، کدام درد زده به درگاه ما نالید که او را شفا ندادیم؟ و کدام غمگین از ما خلاصى طلبید که خلعت شادکامى بر او نپوشاندیم؟!

منبع: پایگاه عرفان

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید