علامه امینی می فرمود: در شبی که شب شهادت امیرالمومنین علیه السلام و شب قدر بود در حرم مطهر علوی مشغول عبادت بودم، ناگهان مردی که سیمایی روستایی ، لکن سیره و ضمیری روشن داشت وارد حرم مطهر شد.
او تنها نبود، یک بچه فلج و زمین گیر به همراه داشت، راههای زیادی را طی کرده بودو قصدش این بود که در این شب مبارک شفای فرزندش را از حضرت بگیرد.
فرزندش را کنار ضریح مطهر زمین گذاشت، مقداری گنار او نشست و بعد به فرزندش چنین خطاب نمود: پسرم، من می روم به بیرن صحن تا مقداری فرنی بخورم و تا من برگردم امام تو را شفا داده است.
فرزندش کنار ضریح ماند ، او رفت.
من از گفته این مرد در فکر فرو رفتم که این مرد چگونه با قاطعیت خبر از شفا یافتن بچه اش می دهد که گویا وعده ای از امام برای شفای مریض خود دارد.
منتظر ماندم که چه اتفاقی خواهد افتاد. ساعتی گذشت. ناگهان دست غیبی هویدا شد و توجهی از ناحیه قدس علوی به این بچه شد، بچه فلج و زمین گیر بلند شد.چند قدمی حرکت کرده صدا زد : پدر کجا رفتی و مرا تنها گذاشتی؟
ناگهان پدرش وارد شد، دید که بچه اش شفا یافته است. رو به او گفت: پسرم امام شفایت داد؟
آمد جلو و دست بچه اش را گرفت و در حالی که از امام تشکر می کرد بدون اینکه تعجب کند از حرم خارج شد.گویا اتفاق مهمی رخ نداده است و معجزه ای صورت نگرفته است.
برگرفته از کتاب ربع قرن مع العلامه، ص51