مظلومیّت برترین بانو (2)
کینه هایى در دل مردم
ابو یَعلى و بزّار- به سندى که حاکم، ذهبى، ابن حِبّان و دیگران آن را صحیح دانسته اند – از على علیه السلام روایت کرده اند که آن حضرت فرمود:
«بینا رسول اللّه صلّى اللّه علیه و سلم آخذ بیدی و نحن نمشی فی بعض سکک المدینه، إذ أتینا على حدیقه، فقلت:
یا رسول اللّه! ما أحسنها من حدیقه!
فقال: إنّ لک فی الجنّه أحسن منها.
ثمّ مررنا بأُخرى، فقلت: یا رسول اللّه! ما أحسنها من حدیقه!
قال: لک فی الجنّه أحسن منها.
حتّى مررنا بسبع حدائق، کلّ ذلک أقول ما أحسنها ویقول: لک فی الجنّه أحسن منها، فلمّا خلا لی الطریق اعتنقنی، ثمّ أجهش باکیاً.
قلت: یا رسول اللّه! ما یبکیک؟
قال: ضغائن فی صدور أقوام لا یبدونها لک إلاّ من بعدی.
قال: قلت: یا رسول اللّه! فی سلامه من دینی؟
قال: فی سلامه من دینک»
«روزى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله دست مرا گرفت و با هم در برخى از کوچه هاى مدینه راه مى رفتیم، تا به باغى رسیدیم؛ من گفتم: اى رسول خدا! چه باغ زیبایى!
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: تو در بهشت، باغى زیباتر از این دارى.
سپس به باغ دیگرى برخوردیم، من گفتم: اى رسول خدا! چه باغ زیبایى!
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: تو در بهشت، باغى زیباتر از این دارى.
تا به هفت باغ گذر کردیم که من مى گفتم: چه باغ زیبایى! و رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مى فرمود: تو در بهشت، باغى زیباتر از این دارى. هنگامى که راه خلوت شد، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مرا در آغوش خود کشید و گریست؛ گفتم: اى رسول خدا! براى چه گریه مى کنید؟
فرمود: کینه هایى از تو، در دل این قوم است که آن ها را آشکار نمى کنند مگر بعد از من.
گفتم: اى رسول خدا! آیا در آن هنگام، دین من سالم است؟
فرمود: آرى، دین تو سالم است».
این حدیث با همین عبارت در مجمع الزوائد از ابى یَعلى و بزّار نقل شده است (1) و همچنین به همین سند، در المستدرک (2) موجود است و حاکم نیشابورى و ذهبى (3)، هر دو آن را صحیح دانسته اند.
بنا بر این، به طور یقین، سند آن صحیح است؛ گرچه در کتاب المستدرک، سند به صورت اختصار ذکر شده است.
خدا مى داند که آیا این تصرّف از سوى خود حاکم بوده است و یا نسخه برداران، یا ناشران کتاب!
با ملاحظه مى توان دریافت که سند، همان سندى است که در نزد ابو یَعلى، بزّار و حاکم بوده است؛ حاکم این سند را صحیح شمرده و ذهبى نیز با او موافقت نموده است.
تنها فرقى که بین این دو منبع ملاحظه مى شود، در این نکته است که در کتاب حاکم نیشابورى، حدیث، به صورت ناقص نقل شده است. یعنى حدیث به جمله ی «تو در بهشت، باغى زیباتر از این دارى» پایان مى یابد.
همچنین احادیث صریحى وجود دارد که نشان مى دهند: مراد از «اقوام» در این حدیث، قریش است که در عنوان بعدى، برخى از آن ها، نقل خواهد شد.
عاملان هلاکت مردم پس از پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله چه کسانى بودند؟
موضوع دیگرى که قابل ذکر است این که سبب اصلى هلاکت مردم پس از پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله همان قریش بودند. در روایتى آمده است که ابو هریره گوید: پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود:
«یهلک أُمّتی هذا الحیّ من قریش»
«گروهى از قریش، امّت مرا به نابودى و هلاکت خواهند کشاند».
گفتند: چه دستور مى فرمایید؟
فرمود:
«لو أنّ الناس اعتزلوهم»
«مردم از آنان دورى گزینند».
ابو هریره در روایت دیگرى گوید که از پیامبر راستگوى تصدیق شده شنیدم که مى فرمود:
«هلاک أُمّتی على یدی غلمه من قریش»
«هلاکت و نابودى امّت من، به دست شهوت رانانى از قریش است».
گفتند: مروان از آن هاست؟
ابو هریره گفت: اگر بخواهم مى توانم یکایک آن ها را نام ببرم و بگویم که هر یک، از کدام قبیله اند.
این دو حدیث، حدیث صحیح هستند (4).
کینه هاى قریش و بنى امیّه نسبت به پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله و اهل بیت او علیهم السلام
پیش تر بیان شد که پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله در مورد بروز کینه ها و خیانت ها خبر داده بود؛ اکنون مى خواهیم نمونه هایى از کینه هاى قریش به ویژه بنى امیّه را نسبت به پیامبر و اهل بیت علیهم السلام ارائه دهیم. برخى از این کینه ها، حتّى در زمان خود آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله نیز بروز کرده بود و چون آن ها نمى توانستند از پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله انتقام بگیرند، از اهل بیت او علیهم السلام انتقام گرفتند؛ تا بدین وسیله از پیامبر صلّى اللّه علیه و آله انتقام گرفته باشند.
امیر مؤمنان على علیه السلام مى فرماید:
«اللهمّ إنّی أستعدیک على قریش، فإنّهم أضمروا لرسولک ضروباً من الشر و الغدر، فعجزوا عنها، وحُلت بینهم و بینها، فکانت الوجبه بی والدائره علیّ.
اللهمّ احفظ حسناً و حسیناً، ولا تمکّن فجره قریش منهما ما دمت حیّاً، فإذا توفّیتنی فأنت الرقیب علیهم وأنت على کلّ شیء شهید»(5)
«بارخدایا! از تو در برابر قریش، یارى مى طلبم؛ آن ها، شرارت ها و کینه هایى را نسبت به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در دل هایشان پنهان کرده بودند که از ابراز آن، عاجز ماندند. تو نگذاشتى که آسیبى به او برسانند، اکنون نوبت به من رسیده و آن کینه ها بر من فرود آمده و مرا در بر گرفته است.
خدایا! حسن و حسین را نگهدارى کن و تا زمانى که من زنده هستم، فاجرانِ قریش را بر آن ها مسلّط مکن، و آن گاه که مرا میراندى، تو خود نگهبان آنان باش که تو بر هر چیز گواه هستى».
در این سخن، امیر مؤمنان على علیه السلام از شرارت ها و کینه هایى سخن مى گوید که در دل قریش پنهان بود و خداوند تا زمانى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله زنده بود، از بروز آن ها جلوگیرى کرد و پس از ایشان، آن کینه ها بر امیر مؤمنان على علیه السلام بارید و وى را در بر گرفت.
همچنین آن حضرت علیه السلام در این سخن، اشاره مى نماید که قریش، حسن و حسین علیهما السلام را به عنوان انتقام گرفتن از پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله، خواهند کشت.
حضرتش در خطبه اى دیگر مى فرماید:
«و قال قائل: إنّک یا بن أبی طالب! على هذا الأمر لحریص. فقلت: بل أنتم -و اللّه – أحرص و أبعد، و أنا أخص و أقرب، و إنّما طلبت حقّاً لی و أنتم تحولون بینی و بینه، و تضربون وجهی دونه، فلمّا قرّعته بالحجّه فی الملأ الحاضرین هبّ کأنّه بهت لا یدری ما یجیبنی به.
اللهمّ إنّی استعدیک على قریش و من أعانهم، فإنّهم قطعوا رحمی، و صغّروا عظیم منزلتی، و أجمعوا على منازعتی أمراً هو لی، ثمّ قالوا: ألا إنّ فی الحقّ أن تأخذه وفی الحقّ أن تترکه»(6)
«شخصى به من گفت: اى پسر ابو طالب! تو به خلافت حریص هستى.
گفتم: به خدا سوگند! شما حریص ترید و حال آن که خلافت، ربطى به شما ندارد و من از همه به آن سزاوارتر و نزدیک تر هستم. من حقّ خودم را مى طلبم و شما بین من و آن، جدایى مى افکنید و نمى گذارید به آن برسم.
وقتى در جمع حاضران، آن شخص را با دلیل و برهان کوبیدم، به خود آمد، گویى حیران ماند و نتوانست پاسخ مرا بگوید.
خدایا! من در برابر تو، از قریش و آنان که قریش را یارى مى نمایند، دادخواهى مى نمایم. چرا که آنان پیوند خویشاوندى مرا بریدند، بزرگى مقام و منزلت مرا کوچک شمردند و به پیکار با من – در آن چه حقّ من بود – هم پیمان شدند. سپس گفتند: هان! که گاهى باید حق را بگیرى و گاهى باید آن را رها کنى».
آن بزرگوار در ضمن نامه اى به عقیل مى نویسد:
«فدع عنک قریشاً و ترکاضهم فی الضلال، و تجوالهم فی الشقاق، و جماحهم فی التیه، فإنّهم قد أجمعوا على حربی إجماعهم على حرب رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله قبلی، فجزت قریشاً عنّی الجوازی، فقد قطعوا رحمی و سلبونی سلطان ابن أُمّی»(7)
«قریش و پیشتازى آن ها را در گمراهى، و تلاش هایشان را در جدایى افکندن، و سرکشى هایشان را در سرگردانى، از خود دور کن؛ چرا که آن ها بر جنگِ با من هم پیمان شده اند؛ آن سان که پیش از من، براى جنگ با رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله چنین کرده بودند. قریش از من پاداش هایى گرفتند، آنان پیوند خویشاوندى مرا قطع کردند و حکومت پسر مادرم را از من، به تاراج بردند».
ابن عَدى در کتاب الکامل روایت مى کند:
روزى ابوسفیان گفت: مَثَل محمّد در میان بنى هاشم، به سان گُل خوش بویى در میان گندزار است(!!)(8).
عدّه اى از مردم، سخن او را به پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله رساندند. پیامبر در حالى که خشم در چهره اش دیده مى شد؛ آمد، ایستاد و فرمود:
«ما بال أقوام تبلغنی عن أقوام …»
«این ها چه سخن هایى است که از برخى شنیده مى شود»؟!(9)
این روایت به این صراحت در الکامل ابن عَدى از ابوسُفیان نقل شده است.
در برخى از کتاب هاى دیگر، همین روایت با همین سند، ذکر شده است، ولى به جاى ابوسُفیان آمده است: مردى گفت. براى نمونه به مجمع الزوائد (10) بنگرید.
در روایت دیگرى آمده است:
عبدالمطَّلِب بن ربیعه بن حارث بن عبدالمطِّلِب مى گوید که گروهى از انصار نزد رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله آمدند و گفتند: ما سخن هاى زشتى از مردم قبیله ی شما مى شنویم، حتّى یکى از آن ها مى گوید: محمّد مانند درخت خرمایى است که در زباله دانى روییده است(11)(!!).
البتّه این روایت نیز در برخى از منابع تحریف شده است.
این همه کینه توزى براى چیست؟
به راستى آیا در این همه کینه توزى، سببى به جز ارتباط مخصوص بین پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله و امیر مؤمنان على علیه السلام وجود دارد؟ پس، اینان از على علیه السلام انتقام مى گیرند؛ تا از این طریق، از پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله انتقام گرفته باشند.
البتّه بر این ارتباطِ مخصوص، نقش امیر مؤمنان على علیه السلام در جنگ ها و کشتن قهرمانان قریش را نیز باید افزود.
عثمان در سخنى به امیر مؤمنان على علیه السلام به همین مطلب تصریح کرده است. آبى در کتاب نثر الدرر (12) از قول ابن عبّاس مى گوید:
بین على علیه السلام و عثمان گفت و گو شد، عثمان گفت:
«ما أصنع إن کانت قریش لا تحبّکم، و قد قتلتم منهم یوم بدر سبعین کأنّ وجوههم شنوف الذهب»
«چه کنم که قریش تو را دوست نمى دارد! تو در جنگ بدر، هفتاد تن از آن ها را – که هر یک چون گوهرى از طلا بودند(!!) -کشته اى».
آنان، نتوانستند این کینه ها و دشمنى ها را نسبت به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بروز دهند، از این رو، پس از ایشان، از اهل بیت آن حضرت علیهم السلام انتقام گرفتند؛ آن سان که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از آن خبر داده بود.
آرى، وقایع همچنان یکى پس از دیگرى بروز مى کردند؛ آنان از حضرت زهرا علیها السلام و امیر مؤمنان على علیهما السلام انتقام گرفتند، از امام حسن و امام حسین علیهما السلام انتقام گرفتند … و این کینه توزى آنان، همچنان تا به امروز ادامه دارد.
برخى کینه توزى ها نسبت به على و زهرا علیهما السلام
شکى وجود ندارد که با کنترل شدیدى که نسبت به نشر روایات و احادیث معصومین علیهم السلام بود و با وجود دخل و تصرّف هایى که از سوى محدّثان و راویان اهل سنّت، در احادیث اعمال مى گردید و نیز با توجّه به منعِ خلفا از نقل احادیث مهم و نیز سوزاندن، پاره کردن و از بین بردن کتاب هایى که چنین احادیثى در آن ها درج شده بود، لذا نمى توان انتظار داشت که وقایع مربوط به مظلومیّت حضرت زهرا علیها السلام با تمام جزئیّات آن، به صورت صحیح نقل شده و به دست ما رسیده باشد، بلکه ما فقط مى توانیم به اندکى از آن اندک، که تنها برخى از محدّثان و مورّخان -با تمام آن مشکلات و موانع و از پس آن همه پرده پوشى ها و درگیرى ها – روایت کرده اند، دست یابیم.
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به اهل بیتش خبر داده بود که این امّت، بعد از من به شما خیانت خواهند کرد و اینان، کینه هاى خود را بروز داده و انتقام خواهند گرفت.
یعنى با آزار دادن پاره ی تن پیامبر علیها السلام از پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله انتقام خواهند گرفت؛ چرا که او پاره ی تن و تکه اى از وجود پیامبر صلّى اللّه علیه و آله است و به همین دلیل، انتقام از حضرت زهرا علیها السلام، همان انتقام از پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله است. این پاره ی تن در میان این امّت باقى مانده بود تا آن که این امّت، امتحان شوند و آن ها، آن چه در دل نهفته دارند، آشکار سازند.
آرى، زودتر از زود این امتحان واقع شد و پس از مدّت زمانى کوتاه، این پاره ی تن رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به سوى او بازگشت و به او ملحق شد.
ما هرگز انتظار نداریم که به تمام این مسائل، آن هم به صورت تفصیلى، دسترسى پیدا کنیم؛ بلکه اگر پنجاه درصد آن را نیز بیابیم، مى توانیم پنجاه درصد دیگر را استنباط کنیم و بفهمیم.
اکنون آشنا شدیم که چگونه روایات را تحریف مى کردند، تا جایى که نقل حاکى از سخن تند و ناگوار ابوسُفیان در مورد پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله را تحریف کردند و نام ابوسفیان را از آن میان برداشتند و به جاى آن، عبارت «مردى گفت» را نهادند!
بنا بر این، شما چگونه انتظار دارید که راویان، همه ی رخدادهایى را که پس از پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله واقع شده است را براى ما بازگو کنند؟ چگونه توقّع دارید که راویان اخبار، بتوانند همه آن حوادث تلخ و ناگوار را بازگو نمایند؟
امّا از سوى دیگر، خداوند لطف خود را از بندگانش دریغ نفرموده و با وجود آن همه دیوارهاى بلند و جلوگیرى هاى شدید و تهدیدهاى فراوانى که در نقل روایات رخ نموده است، باز هم در این باره، گوشه هایى از اخبار و احادیث به دست ما رسیده است تا راه حقّ و باطل از یکدیگر تمیز داده شود.
گفتنى است که ما در این نوشتار فقط از مصادر مهمّ اهل سنّت نقل قول مى کنیم و به هیچ عنوان به آن چه در کتاب هاى شیعه آمده است، استناد نمى نماییم. تلاش ما در این است که تا حدّ امکان، از کهن ترین منابع استفاده کنیم و از تألیفاتى که در قرن هاى اخیر سامان یافته اند، مطلبى را نقل ننماییم.
تحریف و سانسور حقایق
به راستى از کینه ها، جنایت ها و خیانت هاى رخ داده، در کتاب ها – جز اندکى – اثرى دیده نمى شود؛ علّت آن هم واضح است، چرا که خلفا، سالیان درازى تدوین حدیث را منع کردند و آن گاه که دوران تدوین آغاز شد، این عمل، به دست حاکمان و با نظارت و کنترل آن ها صورت پذیرفت.
در چنین شرایطى، هر کسى در این زمینه، روایتى از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در اختیار داشت، آن را نقل نکرد و اگر هم کسى چیزى نقل کرد، نوشته نشد. همچنین از نشر آن و از این که به دیگران منتقل شود نیز جلوگیرى شد؛ تا جایى که اگر نزد کسى کتابى بود که در آن، خبر و اثرى از این قبیل مسائل وجود داشت، آن کتاب را از او گرفتند و نابود ساختند، یا خودِ او، آن کتاب را مخفى کرد و براى احدى آشکار ننمود.
مواردى از این قبیل را به عنوان نمونه بیان مى نماییم:
ابن عَدى در بخش پایانى کتاب الکامل فى الضعفاء در شرح حال «عبدالرزاق بن هَمّام صَنعانى» -که استاد بُخارى بود – مى نویسد:
صَنعانى احادیث گوناگون بسیارى داشت و دانشمندان مورد اعتماد مسلمانان و پیشوایان آن ها، به نزد او رحل سفر بسته و احادیث او را تدوین کردند؛ ولى از ترس، حدیثى از او نقل نکردند. البتّه او را به تشیّع نیز نسبت داده اند. او احادیثى را در فضایل نقل کرده است که هیچ یک از راویان ثقات، موافق نقل آن ها نبودند و همین امر، مهمترین دلیل بر کنار گذاشتن احادیث اوست.
البتّه وى در مثالب و عیب هاى دیگران نیز احادیثى نقل کرده بود که من در این جا آن ها را نمى آورم؛ ولى در مورد صدق او امیدوارم که مشکل نداشته باشد. تنها کارى که از او سر زده این است که احادیثى در فضایل اهل بیت علیهم السلام و معایب دیگران، نقل کرده است (13).
ابن عَدى در شرح حال حافظ بزرگ، عبدالرحمان بن یوسف بن خَراش مى نویسد:
از عبدان شنیدم که مى گفت: ابن خَراش دو جلد کتاب -که در معایب و مثالب شیخین نوشته بود – به بندار تحویل داد و با دو هزار درهم اجازه ی نقل آن ها را داد.
پس این کتاب دو جلدى کجاست؟
ابن عَدى در ادامه گوید: به نظر من ابن خَراش از روى عمد دروغ نمى گوید (14).
بنا بر این، وى دروغگو نیست.
حال اگر به کتاب سیر أعلام ذهبى یا تذکره الحفّاظ او مراجعه کنید، این مطلب را ملاحظه خواهید کرد که ذهبى، چگونه به ابن خَراش حمله مى کند و به او دشنام مى دهد و به سان سبِّ کفرورزان، او را سبّ مى کند (15).
کسى نپندارد که ابن خَراش شیعه بوده، چرا که او از بزرگان دانشمندان اهل سنّت و از پیشوایان جرح و تعدیل است. آن ها در پذیرش و عدم پذیرش قول راوى، به رأى و نظر او اعتماد مى کنند.
به نمونه هایى در این زمینه توجّه کنید:
1- ابن خَراش در شرح حال عبداللّه بن شقیق -که ابن حَجَر عَسقلانى در تهذیب التهذیب آورده است – مى گوید: عبداللّه بن شقیق فرد مورد اعتمادى بود، او عثمانى بود و نسبت به على علیه السلام کینه مى ورزید (16).
از این رو، ابن خَراش شیعه نبود، چرا که او این راوى را توثیق مى نماید و به صراحت مى گوید که او عثمانى بوده و نسبت به على علیه السلام کینه توزى داشته است.
آرى او شیعه نبود، بلکه از بزرگان اهل سنّت و از حافظان بزرگ بود، در عین حال، دو جلد کتاب نیز در مثالب ابوبکر و عمر نگاشته بود.
احمد بن حنبل در کتاب العلل مى گوید: ابو عَوانه (17) کتابى در معایب و بلایاى اصحاب رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله نوشته بود.
سلاّم بن ابى مطیع (18) نزد او آمد و گفت: اى ابى عَوانه! آن کتاب را به من بده.
ابو عَوانه کتاب را به او داد و سلاّم آن را گرفت و سوزاند (19).
2- احمد بن حنبل در همان کتاب نقل مى کند که عبدالرحمان بن مهدى (20) گوید: از این که نگاهى به کتاب ابى عَوانه کرده ام، از خدا آمرزش مى طلبم (21).
جالب است! یکى از این که به آن کتاب نگریسته، از خدا آمرزش مى طلبد و دیگرى، کتاب را از او مى گیرد و بدون اجازه و رضایت او، آن را به آتش مى کشد.
3- در میزان الإعتدال در شرح حال ابراهیم بن حکم بن زهیر کوفى آمده است:
ابو حاتِم گوید: او روایاتى در معایب معاویه نقل کرده است که ما آن ها را پاره کردیم (22).
4- در شرح حال حسین بن حسن اشقر ذکر کرده اند:
احمد بن حنبل از او حدیث نقل مى کرد و مى گفت: به نظر من او دروغگو نبود (23).
به احمد گفتند: «اشقر» احادیثى علیه ابوبکر و عمر روایت مى کند و بابى در ذکر معایب آن ها نگاشته است.
احمد بن حنبل چون چنین شنید، گفت: پس شایستگى آن را ندارد که از او حدیث نقل شود (24).
به راستى آن دو جزء از کتاب، یا آن بابى که مشتمل بر معایب ابوبکر و عمر بود، کجاست؟
چرا چیزى از آن براى ما روایت نشده و به دست ما نرسیده است؟
چرا به محض این که احمد بن حنبل مى فهمد که «اشقر» درباره ی شیخین چنان احادیثى را روایت مى کند و آن ها را در کتاب خود مى آورَد، نظر خود را درباره ی او تغییر مى دهد و به ناگاه، در نگاه او «اشقر»، دروغگو و غیر قابل اعتماد مى شود و شایستگى نقل و روایت حدیث را از دست مى دهد؟
از طرفى، علماى اهل سنّت در شرح حال بسیارى از بزرگان حدیث -که جزو راویان صحاح ششگانه هستند -، گفته اند: آن ها به ابوبکر و عمر دشنام مى داده اند.
براى نمونه، شرح حال اسماعیل بن عبدالرحمان السُدّى (25)، تلید بن سلیمان (26)، جعفر بن سلیمان الضبعى (27) و دیگران را ملاحظه نمایید.
به راستى چرا به شیخین دشنام مى دادند؟
آیا روایتى -بلکه روایت هایى -به آن ها رسیده بود که آنان را وادار به دشنام گویى مى کرد و آن ها با دیدن آن روایات، به خود اجازه مى دادند که به عمر و ابوبکر لعن و فحش نثار کنند؟
آن روایات اکنون کجاست؟
همچنین، در شرح حال رجال، بزرگان و حافظانشان، دشنام گویى به عثمان و معاویه فراوان دیده مى شود؛ به اندازه اى که شاید غیر قابل شمارش باشد.
خاطرنشان مى گردد که در نیمه ی دوم قرن سوم، لعن و طعن بر شیخین بسیار گزارش شده است. زائده بن قدامه -که در نیمه ی دوم قرن سوم مى زیسته است -مى گوید:
چه زمانه اى شده است؟! مردم، ابوبکر و عمر را دشنام مى دهند (28).
این امر همچنان گسترش مى یافت، تا در قرن ششم، یکى از محدّثان بزرگ اهل سنّت به نام عبدالمغیث بن زهیر بن حرب حنبلى بغدادى، کتابى در فضیلت یزید بن معاویه و جلوگیرى از لعنِ بر او، نگاشت و چون از او علّت تألیف چنین کتابى را پرسیدند، پاسخ گفت: هدف من این بود که زبان ها را از لعن خلفا باز دارم (29).
در اواخر قرن هشتم هجرى، به تفتازانى مى رسیم؛ او در شرح المقاصد چنین مى گوید:
«فإن قیل: فمن علماء المذهب من لم یجوّز اللعن على یزید مع علمهم بأنّه یستحق ما یربو على ذلک و یزید؟
قلنا: تحامیاً عن أن یرتقى إلى الأعلى فالأعلى»(30)
«اگر گفته شود که چرا برخى از علماى مذهب، با این که مى دانند یزید مستحقّ لعن است، لعن او را جایز نمى شمارند؟
در پاسخ مى گوییم: به خاطر این که از لعن افراد بالاتر از یزید، جلوگیرى کرده باشند».
در عصر ما نیز نویسندگانى در مناقب یزید، حَجّاج و هند کتاب هایى تألیف مى کنند. به نظر من تمام این نویسندگان مى دانند که فضایل و مناقبى را که به این قبیل افراد نسبت داده اند، سراسر دروغ است و آن افراد، سزاوار لعن هستند؛ تنها هدف اصلى، مشغول کردن نویسندگان، پژوهشگران، اندیشمندان و افراد دیگر به این موضوعات است؛ شاید که لعن و نفرین به افراد بالاتر از آن ها و خلفاى نخستین سرایت نکند.
و از همین جا مى فهمیم: هدف کسانى که با شعائر حسینى و مراسم عزادارى و نقل وقایع عاشورا مخالفت مى کنند، این است که یزید لعن نشود و لعن، از او به خلفاى نخستین، سرایت نکند.
پینوشتها:
1- مجمع الزوائد: 9 / 118.
2- المستدرک: 3 / 139.
3- میزان الاعتدال: 3 / 355.
4- مسند احمد: 2 / 288 و 301 و 324 و 328.
5- شرح نهج البلاغه: 20 / 298.
6- نهج البلاغه: 2 /84.
7- شرح نهج البلاغه: 16 / 151.
8- شایان یادآورى است که ما در مقابل ترجمه عبارات مندرج در منابع آن ها که محل تأمّل و دقّت نظر مى باشند، علامت (!!) را نهاده ایم.
9- الکامل فى الضعفاء: 3 / 28.
10- مجمع الزوائد: 8 / 215.
11- همان.
12- این کتاب چاپ شده و در دست رس مى باشد. برای آگاهی بیشتر به شرح نهج البلاغه:9 / 23 مراجعه شود.
13- الکامل فى الضعفاء: 6 / 545 .
14- الکامل فى الضعفاء: 5 / 519 .
15- سیر أعلام النبلاء: 13 / 509 ، تذکره الحفّاظ: 2 / 684 ، میزان الإعتدال: 2 / 600 .
16- تهذیب التهذیب: 5 / 223.
17- ابو عَوانه، یکى از بزرگان حُفّاظ و محدّثان اهل سنّت است، وى کتابى به نام صحیح ابى عَوانه تألیف کرده است.
18- که ذهبى او را چنین توصیف مى کند: پیشواى رهبران و از رجال صحیحین است. سیر أعلام النبلاء: 7 / 428.
19- کتاب العلل والرجال: 1 / 60 .
20- ذهبى در توصیف او مى گوید: او پیشواى نقد پرداز نیکو و سرور حافظان بود. سیر أعلام النبلاء: 9 / 192.
21- کتاب العلل والرجال: 3 / 92.
22- میزان الإعتدال: 1 / 27.
23- دقّت کنید! احمد بن حنبل از او حدیث نقل مى کند و مى گوید: به نظر من او دروغگو نبود.
24- تهذیب التهذیب: 2 / 291.
25- همان: 1 / 274.
26- تهذیب الکمال: 4 / 322.
27- تهذیب التهذیب: 2 / 82 ـ 83 .
28- همان: 3 / 264.
29- سیر أعلام النبلاء: 21 / 161.
30- شرح المقاصد: 5 / 311.
منبع مقاله :
حسینی میلانی، آیت الله سیّد علی؛ (1391)، مظلومیّت برترین بانو، هیئت تحریریّه ی انتشارات الحقایق، قم: الحقایق، چاپ دوازدهم.