نویسنده:سید على اکبر قریشى
احترام بزرگان
جریربن عبدالله گوید: چون رسول خدا مبعوث گردید، من به حضورش آمدم تا با او بیعت کنم، فرمود: یا جریر به چه منظورى پیش من آمدهاى، گفتم: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدهام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عباى خود را براى نشستن من به زمین پهن کرد. بعد به یاران خود فرمود: چون کسى که در میان قوم خویش محترم است پیش شما آید احترامش کنید: «اذا اتا کم کریم قوم فاکرموه»2
نهى از بدگویى
ابن مسعود گوید: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: کسى در پیش من از اصحابم بدگوئى نکند، مىخواهم وقتى که پیش شما مىآیم قلبم نسبت بشما آرام و بى دغدغه باشد: «قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) : لا یبلغنى احد منکم عن اصحابى شیئا فانى احب ان اخرج الیکم و انا سلیم الصدر»3.
صبر و مقاومت
آنگاه که پسرش ابراهیم در حال جان دادن بود چنین فرمود: اگر فرزند در گذشته، براى پدر اجرى نداشت و اگر این نبود که زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در این صورت بر تو محزون مىشدیم اى ابراهیم، بعد به گریه افتاد و فرمود: چشم اشک مىریزد، قلب مىسوزد ولى جز آنچه خدا راضى باشد سخنى نمىگوئیم و اى ابراهیم ما در فراق تو محزونیم :
«و قال لابنه ابراهیم و هو یجود بنفسه: لولا ان الماضى فرط الباقى و ان الاخر لاحق بالاول لحزّنا علیک یا ابراهیم ثم دمعت عینه و قال: تدمع العین و یحزن القلب و لا نقول الا ما یرضى الرب و انّا بک یا ابراهیم لمحزونون: 7».
تواضع
روزى خواهر رضاعیش محضر وى آمد، حضرت چون او را دید شاد شد، عباى خویش را پهن کرد و او را در آن نشانید، با او سخن مىگفت و بر رویش مىخندید، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نکرد، گفتند: یا رسول الله با خواهرش رفتارى کردى که با برادرش نردى با آنکه او مرد است؟!
فرمود: آن خواهر بر پدرش از این برادر نیکوکارتر بود. 10
پناه بردن به خدا
روزى به مردى از بنى فهد گذر کرد که بندهاش را مىزد بنده در زیر شکنجه مىگفت: اعوذ بالله، مولایش از او دست بر نمىداشت چون حضرت را دید گفت: «اعوذ بمحمد» (صلی الله علیه و آله و سلم) به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پنام مىبرم، مولایش از زدن او دست کشید.
حضرت فرمود: به خدا پناه مىبرد دست بر نمىدارى ولى به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناه مىبرد دست بر مىدارى؟!! خدا از محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) سزاوارتر است که پناه آورندهاش را پناه دهد، مرد گفت: براى خدا او را آزاد کردم: «هو حر لوجه الله»فرمود: به خدائى که مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنین نمىکردى، چهرهات با حرارت آتش جهنم مواجهه مىشد. «والذى بعثنى بالحق نبیا لو لم تفعل لواقع و جهُک حرّالنار»11.
مزاح
آن حضرت پیر زنى از قبیله اشجع را دید فرمود: پیر زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست و شروع به گریه کرد، بلال بن ریاح گفت: چرا گریه مىکنى؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پیر زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: یا رسول الله شما چنین فرمودهاید؟
فرمود: آرى، سیاهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گریه کرد، عباس عمومى حضرت آن دو را دید، سبب گریهشان را پرسید، گفتند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چنین فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جریان را پرسید، فرمود: آرى حتى پیرمردان هم به بهشت نمىروند، عباس نیز مانند آن دو شروع به ناله و شیون نمود.
آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبید، قلوبشان آرام کرد و فرمود: خداوند پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را در بهترین شکل و قیافه زنده مىکند، همه در حالى که جوان و نورانىاند داخل بهشت مىشوند « و قال: ان اهل الجنه جُرْدْ مُرْدٌ مُکَحّلوُنَ» 12.
ساده زیستى
امام صادق صلوات الله علیه فرمود: روزى على بن ابیطالب (علیه السلام) محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد، جامه آن حضرت کهنه شده بود، دوازده درهم به على (علیه السلام) داد و فرمود: یا على این پول را بگیر و براى من لباسى بخر، تا بپوشم.
على (علیه السلام) فرمود: پول را به بازار آورده و پیراهنى به دوازده درهم براى آن حضرت خریدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا دید فرمود: یا على این را خوش ندارم ببین فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمىدانم؟ آنگاه به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) این را خوش ندارم، دیگرى را مىخواهم، این معامله را اقاله کن.
فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پیش رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پیراهنى بخرد، در راه کنیزى را دید که گریه مىکرد، فرمود: چرا گریه مىکنى؟
گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعى بخرم ولى پولم گم شده، جرأت نمىکنم که پیش آنها بر گردم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چهار درهم به او داد و فرمود: به سوى اهل خویش برگرد.
آنگاه به بازار رفت و پیراهنى به چهار درهم خرید و پوشید و خدا را حمد کرد، چون از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، دید مرد عریانى در سر راه نشسته و مىگوید: هر که به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهاى بهشت بپوشاند«من کَسانى کَساه اللّهُ من ثیاب اِلجنه» آن حضرت پیراهنى را که خریده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانید.
سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمى که باقى مانده بود پیراهنى خرید و پوشید و خداى عزّوجل را حمد کرد و به منزل برگشت.
ناگاه دید همان کنیز در راه نشسته، گریه مىکند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: چه شده که پیش خانوادهات بر نمىگردى؟! گفت: اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تأخیر کردهام مىترسم مرا تنبیه کنند، فرمود پیشاپیش من برو، خانوادهات را به من نشان بده.
کنیزک در پیش رفت تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام علیکم یا اهل الدار» جواب نیامد، دفعه دوم فرمود: سلام علیکم جواب ندادند، بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و علیک السلام یا رسول الله و رحمه الله و برکاته.
فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب ندادید؟ گفتند: یا رسول الله سلام تو را شنیدیم، خوش داشتیم که کلام تو را بیشتر بشنویم.
حضرت فرمود: این دختر تأخیر کرده او را در اینکار مقصر ندانید، گفتند: یا رسول الله چون شما تشریف آوردهاید، او را آزاد کردیم ، حضرت فرمود: الحمد لله، هیچ دوازده درهمى پر برکتتر از این ندیدهام، خدا با آن، دو نفر عریان را پوشانید و انسانى را آزاد کرد. 13 کمک به دوستان و نیازمندان
جابربن عبدالله یکى از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پیوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهید گردید، او بعد از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بسر برد، اوست که با عطیه عوفى در اولین اربعین به زیارت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) مشرف گردید و اوست که بقدرى زنده ماند تا سلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را به امام باقر (علیه السلام) رسانید.
مىگوید: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در بیست و یک جنگ شرکت کرد، و من در نوزده تاى آنها در رکاب ایشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در یکى از آن غزوات شتر من از رفتن درماند و خوابید، آن حضرت در آخر لشکریان حرکت مىکرد تا به بازماندگان یارى رساند و آنها را به مرکب خود سوار کند.
من در کنار شتر خویش ایستاده و مىگفتم: اى واى مادرم این چه شتر بدى است، در این هنگام رسول خدا رسید و فرمود: این شخص کیست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) .
فرمود: چرا در اینجا ماندهاى؟
گفتم: شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستى دارى؟ گفتم: آرى. با چوب دستى به شتر زد و او را بلند کرد، آنگاه آنرا خوابانید و قدم بر دو بازوى آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه مىرفتم، آن شب بیست و پنج بار براى من استغفار کرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتى بر شتر او سبقت مىکرد.
در آن شب که با هم راه مىرفتیم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.
فرمود: آیا قرضى هم دارد؟ گفتم: آرى. فرمود: چون به مدینه برگشتى وعده کن که با اقساط خواهى داد14 اگر قبول نکردند، وقت چیدن خرمایتان مرا مطلع کن.
بعد فرمود: زن گرفتهاى؟ گفتم: آرى. فرمود کدام را؟ گفتم: فلان زن بیوه را که در مدینه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتى که با تو بازى کند و تو با او بازى کنى؟
گفتم: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) هفت خواهر کم تجربه در منزل دارم، ترسیدم اگر دخترى مثل آنها را بگیرم کار به اشکال کشد، گفتم: این زن بیوه و تجربه دیده با آنها بهتر مىسازد، فرمود: خوب کردهاى، راه همانست .
فرمود: این شتر را به چند خریدهاى؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.15.
فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدینه حق سوار شدن دارى، چون به مدینه برگشتیم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا در اداى قروض پدرش از آنها استفاده کند، سه «اواق» دیگر اضافه کن، شترش را نیز به خودش بده.
آنگاه فرمود: آیا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه کردى؟ گفتم: نه یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود آیا داده شده؟ 16 گفتم: نه یا رسول اللّه. فرمود: مانعى نیست چون وقت چیدن خرمایتان رسید مرا خبر کن.
وقت چیدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشریف آورد و براى ما دعا کرد( و از خدا برکت خواست) خرما را چپدیم، به همه قرضها کفایت کرد و بیشتر از آنچه آنها بردند، براى ما باقى ماند.
حضرت فرمود: اینها را بردارید و پیمانه نکنید، آنها را برداشتیم و مدتى از آنها خوردیم .17
ترحم ودلسوزى
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) لشکرى براى سرکوبى قبیله طىّ فرستاد فرماندهى آن را على بن ابیطالب (صلوات الله علیه) بر عهده داشت، عدى بن حاتم طائى که از دشمنان سرسخت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود، به شام فرار کرد.
على (علیه السلام) با مدادان بر آن قبیله حمله کرد، آنها را شکست داد مردان و زنان و اسباب و چهارپایان آنها را به مدینه آورد. 18
وقتى که اسیران را به حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) نشان دادند، سفانه دختر حاتم طائى برخاست و گفت، یا محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پدرم از دنیا رفت، برادرم از قبیلهام ناپدید شد، اگر مصلحت بدانى مرا آزاد کن، مرا به شماتت قبائل عرب مگذار.
پدر من پیشواى قبیله بود، اسیران را آزاد مىکرد، جانیان را مىکشت، بهر که پناه مىداد حمایتش مىکرد، از حریم دفاع مىنمود، ازمبتلایان دستگیرى مىکرد، مردم را طعام مىداد، سلام را آشکار مىساخت، یتیم و فقیر را بى نیاز مىکرد، در پیشامدها مددکار مردم بود، کسى نبود که حاجت پیش او آورد، نا امید بر گردد، من دختر حاتم طائى هستم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از سخن او در عجب شد، فرمود: اى دختر اینها که گفتى صفات مؤمنان است اگر پدرت مسلمان بود از خدا برایش رحمت مىخواستم .19
آنگاه فرمود: این دختر را آزاد کنید که پدرش اخلاق خوب را دوست مىداشته، سپس فرمود: «ارحموا عزیزاً ذلّ و غنیا افتقر و عالماً ضاع بین جهّال»: رحم کنید عزیزى را که ذیل گشته و توانگرى را که فقیر شده و عالمى را که میان نادانان ضایع گردیده است .
و نیز در اثر گفتار آن زن فرمود: همه اسیران را آزاد کنند، دختر حاتم که چنین دید گفت: اجازه بدهید شما را دعا بکنم، حضرت اجازه فرمود و بیاران گفت که بدعاى او گوش فرا دهند.
دختر گفت: خدا احسان تو را در جاى خود قرار دهد، تو را به هیچ آدم لئیم محتاج نکند، نعمت هیچ بزرگ قومى را از دستش نگیرد مگر آنکه تو را وسیله برگرداندن آن قرار دهد.
دختر چون آزاد شد، به نزد برادرش عدى بن حاتم که در «دومه الجندل» بود، رفت، گفت: برادرم پیش از آنکه نیروهاى این مرد تو را گرفتار کند، پیش او برو، من در او هدایت و دقت رأى دیدم، حتما بر دیگران پیروز خواهد گردید، در او خصلتهائى دیدم که به تعجبم واداشت، او فقیر را دوست مىدارد، اسیر را آزاد مىکند، بصغیر رحم مىکند، قدر آدم بزرگ را مىداند، من سخىتر و بزرگوارتر از او ندیدهام اگر پیامبر باشد، تو پیش از دیگران ایمان آورده و برترى یافتهاى و اگر پادشاه باشد در حکومت او پیوسته با عزت زندگى مىکنى.
این سخنان در عدى بن حاتم موثر واقع شد، لذا به مدینه آمد و به دست رسول خدا (ص) اسلام آورد، خواهرش سفانه نیز مسلمان شد.20
عدى بن حاتم مىگوید: به مدینه آمدم، داخل مسجد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) شدم ، سلام کردم ، فرمود: تو کیستى؟ گفتم: عدى بن حاتم ، فورى برخاست و مرا بخانهاش برد. او متوجه من بود، ناگاه پیرزنى ضعیف پیش آمد و گفت: حاجتى دارم ، حضرت مفصل ایستاد و درباره نیاز آن زن صحبت مىکرد.
من در دلم گفتم: به خدا این شخص پادشاه نیست وگرنه با ضعفاء چنین نمىکرد، این قدر اهمیت دادن به یک پیرزن کار شاهان نیست، چون به خانهاش رسیدیم، وسادهاى که از لیف خرما داشت به طرف من انداخت فرمود: روى آن بنشین، گفتم: نه شما روى آن بنشینید، فرمود: نه تو بنشین، من روى وساده نشستم و او به زمین نشست.
باز در دلم گفتم: والله این پادشاه نیست، آنگاه فرمود: اى عدى آیا تو رکوسى نبودى 21؟ گفتم آرى. فرمود: آیا از قو خویش مالیات مرباع 22 نمىگرفتى؟ گفتم: آرى. فرمود: آن در دین تو جایز نبود. گفتم: آرى به خدا حرام بود، دانستم که او پیامبر است که غیب را مىداند23.
بدین طریق مىبینیم که اخلاق نیکو کار خود را مىکند تا جائى که انسانها در مقابل آن از اعتقادات خود دست بر مىدارند.
عبادت و مناجات شب
عبدالله بن سیار از امام صادق (علیه السلام) نقل مىکند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شبى در منزل ام سلمه بود، او در اثناى شب بیدار شد، آن حضرت را در بستر نیافت، فکر کرد که به منزل بعضى از زنانش رفته است. لذا به جستجوى آن حضرت برخاست، حضرت را در گوشهاى از منزل یافت که ایستاده و دست به آسمان برداشته و گریه مىکرد و مىگفت :
خدایا نعمتهاى خوبى که بمن دادهاى از من مگیر. و مرا بخودم ولو بقدر چشم بهم زدن وامگذار. خدایا هیچ وقت مرا بشماتت دشمن و آدم بدخواه مبتلا مکن. خدایا هیچ وقت مرا به آن بدبختى که از آن نجاتم دادهاى بر مگردان .
«اللهم لا تنزع عنى صالح ما اعطیتنى ابداً، ولا تکلنى الى نفسى طرفه عین ابداً، اللهم لا تشمت بى عدواً ولا حاسداً ابدا اللهم لا تردنى فى سوء استنقذتنى منه ابداً»
ام سلمه با شنیدن این سخنان به گریه افتاد و برگشت و به شدت مىگریست بطورى که رسول خدا با شنیدن گریه او برگشت و فرمود: اى ام سلمه علت گریهات چیست؟
گفت: پدر و مادرم بفدایت یا رسول الله، چرا گریه نکنم در حالى که تو با آن مقامى که از خدا دارى و خدا گناه قدیم و جدید تو را آمرزیده 24از او مىخواهى که بشماتت دشمن مبتلایت نکند و تو را به نفس خودت ولو به قدر چشم بهم زدن وامگذارد و تو را ببدى که از آن نجاتت داده بر نگرداند و از تو هیچ وقت نعمت خوبى که داده نگیرد!!!
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در جواب فرمود: اى ام سلمه چه چیز مرا خاطر جمع مىکند، خداوند یونس بن متى را فقط به اندازه چشم بهم زدن به نفس خویش واگذاشت تا به سرش آمد آن بلائى که آمد «یا امّ سلمه ما یُؤمّننى و انّما و کل اللّه یونس بن متى الى نفسه طرفه عین فکان منه ما کان»25.
پی نوشت ها :
1- روضه الواعظین 448 مجلس 59.
2- مکارم الاخلاق ص 25.
3- مکارم الاخلاق ص 17.
4- مکارم الاخلاق ص 25.
5- کافى ج 6 ص 18 باب الاسماء والکنى.
6- تحف العقول ص 37.
7- اصول کافى 2 ص 183.
9- بحار ج 16 ص 281 – 282.
10- بحار الانوار ج 16 ص 295.
11- روضه الواعظین ص 495 مجلس 74، علامه مجلسى آن را در بحار ج 16 ص 214 از خصال و امالى صدوق نقل کرده است و در آنجاست که دوازده درهم را کسى به حضرت رسول (ص) آورد و او به على (ع) داد.
12- عبارت عربى «فقاطعهم» است یعنى با آنها مقاطعه کن به نظر مىآید منظور اقساط باشد.
13- عبارت عربى «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گوید: «الاوقیه: سدس نصف الرطل».
14- عبارت عربى «أتُرِکَ وفاًء» است .
15- مکارم الاخلاق طبرسى؛ ص 20 فصل 2، علامه مجلسى نیز آن را در بحار ج 16 ص 233 از مکارم الاخلاق نقل کرده است .
16- آنها کافر حربى بودند، این عمل به مقتضاى شریعت اسلام بود.
17- سیره حلبیه ج 3 ص 224.
18- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغانى.
19- رکوسى دینى بود میان نصرانیت و صابئین.
20- مرباع مالیاتى بود که رؤسا از قبائل مىگرفتند.
21- سیره ابن هشام ج 4 ص 228.
22- اشاره است به «لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر» فتح: 2.
23- تفسیر برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسیر على بن ابراهیم قمى.
24- یعنى خدا توبه کردبر آن سه نفر که از جنگ باز داشته شدند، تا چون زمین بر آنها با آن فراخى تنگ شد، دلشان نیز بر آنها تنگ گردید، دانستند که پناهى از خدا نیست مگر خود خدا، سپس خدا به آنها توبه کرد تا توبه کنند خدا تواب و رحیم است سوره توبه: 118.
25- در روایات هست که به وقت آمدن، اول به خانه فاطمه علیها السلام تشریف مىبرد.
منبع:خاندان وحى، سید على اکبر قریشى، ص 31 – 5
ادامه دارد …