حضرت هادی(ع) که در آن وقت شش ساله بود، به همراه خانوادهاش در مدینه ماند، معتصم از خانواده جوادالائمه(ع) پرسوجو کرد و وقتی شنید پسر بزرگ حضرت جواد، علی بن محمد(ع) شش سال دارد، گفت: این خطرناک است، ما باید به فکرش باشیم!
به مناسبت سالروز ولادت نوه حضرت علی بن موسی الرضا(ع)، هادی امت و نورالعین جوادالائمه(ع) حضرت علی النقی(ع) دهمین پیشوای شیعیان، روایت آیتالله سیدعلی خامنهای رهبر انقلاب از زندگانی این امام همام از کتاب «انسان 250 ساله» در ادامه میآید:
*پیروزی امام هادی(ع) در برابر خلفای عباسی
در نبرد بین امام هادی(ع) و خلفای که در زمان ایشان بودند، آن کس که ظاهراً و باطناً پیروز شد، حضرت هادی(ع) بود، در زمان امامت آن بزرگوار، شش خلیفه یکی پس از دیگری آمدند و به درک واصل شدند، آخرین نفر آنها معتز بود که حضرت را شهید کرد و خودش هم به فاصله کوتاهی مرد.
این خلفا غالباً با ذلت مردند؛ یکی به دست پسرش کشته شد، دیگری به دست برادرزادهاش و به همین ترتیب بنیعباس تار و مار شدند، به عکس شیعه.
شیعه در دوران حضرت هادی(ع) و حضرت عسکری(ع) و در آن شدت عمل، روز به روز وسعت پیدا کرد، قویتر شد.
حضرت هادی(ع) 42 سال عمر کردند که بیست سالش را در سامرا بودند، آنجا مزرعه داشتند و در آن شهر کار و زندگی میکردند. سامرا در واقع مثل یک پادگان بود و آن را معتصم ساخت تا غلامان ترک نزدیک به خود را -با ترکهای خودمان، ترکهای آذربایجان و سایر نقاط- اشتباه نشود که از ترکستان و سمرقند و از همین منطقه مغولستان و آسیای شرقی آورده بود، در سامرا نگه دارد.
این عده چون تازه اسلام آورده بودند، ائمه و مؤمنان را نمیشناختند و از اسلام سر در نمیآوردند، به همین دلیل، مزاحم مردم میشدند و با عربها مردم بغداد اختلاف پیدا کردند، در همین شهر سامرا عده قابل توجهی از بزرگان شیعه در زمان امام هادی(ع) جمع شدند و حضرت توانست آنها را اداره کند و به وسیله آنها پیام امامت را به سر تا سر دنیای اسلام با نامهنگاری و … برساند.
*گسترش شبکه شیعه در مناطق دوردست اسلام و روش خاص امام هادی(ع)
این شبکههای شیعه در قم، خراسان، ری، مدینه، یمن و در مناطق دوردست و در همه اقطار دنیا همین عده توانستند رواج بدهند و روز به روز تعداد افرادی را که مؤمن به این مکتب هستند، زیادتر کنند.
امام هادی(ع) همه این کارها را در زیر برق شمشیر تیز و خونریز همان شش خلیفه و علیرغم آنها انجام داده است، حدیث معروفی درباره وفات حضرت هادی(ع) هست که از عبارت آن معلوم میشود که عده قابل توجهی از شیعیان در سامرا جمع شده بودند، به گونهای که دستگاه خلافت هم آنها را نمیشناخت؛ چون اگر میشناخت، همهشان را تار و مار میکرد، اما این عده چون شبکه قویای به وجود آورده بودند، دستگاه خلافت نمیتوانست به آنها دسترسی پیدا کند.
یک روز مجاهدت این بزرگوارها ائمه(ع) به قدر سالها اثر میگذاشت، یکی روز از زندگی مبارک اینها مثل جماعتی که سالها کار کنند، در جامعه اثر میگذاشت، این بزرگواران دین را همین طور حفظ کردند، والا دینی که در رأسش متوکل و معتز و معتصم و مأموران باشد و علمایش اشخاصی باشند مثل یحییبناکثم که با آنکه عالم دستگاه بودند، خودشان از فساق و فجار درجه یک علنی بودند، اصلاً نباید بماند؛ باید همان روزها به کل، کلک آن کنده میشد، تمام میشد.
این مجاهدت و تلاش ائمه(ع) نه فقط تشیع، بلکه قرآن اسلام و معارف دینی را حفظ کرد، این است خاصیت بندگان خالص و مخلص و اولیای خدا، اگر اسلام انسانهای کمربسته نداشت، نمیتوانست بعد از هزار و دویست، سیصد سال تازه زنده شود و بیداری اسلامی به وجود بیاید، باید یواش یواش از بین میرفت.
اگر اسلام کسانی را نداشت که بعد از پیغمبران این معارف عظیم را در ذهن تاریخ بشری و در تاریخ اسلامی نهادینه کنند، باید از بین میرفت، تمام میشد، و اصلاً هیچ چیزش نمیماند، اگر هم میماند، از معارف چیزی باقی نمیماند، مثل مسیحیت و یهودیتی که حالا از معارف اصلیشان تقریباً هیچ چیز باقی نمانده است.
اینکه قرآن سالم بماند، حدیث نبوی بماند، این همه احکام و معارف بماند و معارف اسلامی بعد از هزار سال بتواند در رأس معارف بشری خودش را نشان دهد، کار طبیعی نبود؛ کار غیر طبیعی بود که با مجاهدت انجام گرفت، البته در راه این کار بزرگ، کتک خوردن، زندان رفتن و کشته شدن هم هست که اینها برای این بزرگوارها چیزی نبود.
*روایتی از دوران کودکی امام هادی(ع)
حدیثی درباره کودکی حضرت هادی(ع) است که وقتی معتصم در سال دویست و هجده هجری، حضرت جواد(ع) را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادی(ع) که در آن وقت شش ساله بود، به همراه خانوادهاش در مدینه ماند، پس از آنکه حضرت جواد(ع) به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرسوجو کرد و وقتی شنید پسر بزرگ حضرت جواد، علی بن محمد(ع) شش سال دارد، گفت: این خطرناک است، ما باید به فکرش باشیم.
معتصم شخصی را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آنجا کسی را که دشمن اهل بیت(ع) است پیدا کند و این بچه را به دست آن شخص بسپرد تا او به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد.
این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکی از علمای مدینه را به نام الجُنَیدی که جزو مخالفترین و دشمنترین مردم با اهل بیت(ع) بود،-در مدینه از این قبیل علما آن وقت بودند- برای این کار پیدا کرد و به او گفت: من مأموریت دارم که تو را مربی و مؤدب این بچه کنم، تا نگذاری هیچ کس با او رفتوآمد کند و او را آن طور که ما میخواهیم تربیت کن، اسم این شخص الجنیدی در تاریخ ثبت است، حضرت هادی(ع) هم همان طور که گفتم، در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حکومت بود؛ چه کسی میتوانست در مقابل آن مقاومت کند؟
بعد از چند وقت یکی از وابستگان دستگاه خلافت، الجنیدی را دید و از بچهای که به دستش سپرده بودند، سؤال کرد، الجنیدی گفت: بچه؟ این بچه است؟ من یک مسأله از ادب برای او بیان میکنم، او بابهایی از ادب را برای من بیان میکند که من استفاده میکنم! اینها کجا درس خواندهاند؟ گاهی به او، وقتی میخواهد وارد حجره شود، میگویم یک سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو- میخواسته اذیت کند- میپرسد: چه سورهای بخوانم؟ من به او گفتم: سوره بزرگی، مثلاً سوره آلعمران را بخوان، او خوانده و جاهای مشکلش را هم برای من معنا کرده است، اینها عالمند! حافظ قرآن و عالم به تأویل و تفسیر قرآنند، ارتباط این کودک ـ که علیالظاهر کودک است، اما ولی الله است، «و آتیناه الحکم صبیّا»ـ با این استاد مدتی ادامه پیدا کرد -و استاد یکی از شیعیان مخلص اهل بیت شد.
شد غلامی که آب جو آرد/آب جوی آمد و غلام بِبُرد