وضع اکثریت قریب به اتفاق مسلمانان، معارف اعتقادى و عملى اسلام روز به روز رو به سقوط مىرفت و طرق درک و پیشرفت این حقایق، یعنى طریق بحث آزاد و طریق سیر معنوى، رهسپار وادى فراموشى مىشد؛ اما اقلیت شیعه که از همان روزهاى نخستین به مخالفت با رویه اکثریت قد علم کرده بودند، چون نیروى کافى براى درهم شکستن وضع موجود نداشتند و اعاده وضع عمومىزمان رسول اکرم(ص) براىشان ممکن بهنظر نمىرسید، ناگزیر از مقاومت کلى و مثبت دست برداشته، از راه دیگر دست به کار شدند و آن اینکه کوشیدند تا مىتوانند معارف اعتقادى و عملى اسلام را حفظ و ضبط نمایند و راههاى مشروع آن را که همان راه بحث آزاد و سیر معنوى باشد، زنده نگه دارند.
شیعیان طبق وصیتى که به موجب آن، رسول اکرم(ص) اهلبیت کرام خود را حافظ و مبین معارف اسلامىو پیشواى معنوى مسلمین معرفى کرده بودند، به ائمه اهل بیت روى آوردند و با نهایت ترس و لرزى که داشتند، از هر راه ممکن به تحصیل و ضبط معارف دینى پرداختند. امام اول شیعه در بیست و پنج سال دوران گوشهگیرى و پنج سال زمان خلافت پر محنت خود، با لهجه جذاب و بلاغت خارقالعادهاش که با تصدیق دوست و دشمن، غیر قابل معارضه و بىرقیب بود، به نشر معارف و احکام اسلام پرداخت و درهاى بهترین بحثها را به روى مردم باز نمود و عدهاى از مردان خدا را از صحابه و تابعین، مانند سلمان و کمیل نخعى و اویس قرنى و رُشید هَجَرى و میثم کوفى و غیر آنها پرورش داد و البته نمىتوان گفت کهاینان با روش معنوى که داشتند و ذخایر معارف علومىکه حمل کردند، در جامعه اسلامىهیچ گونه تأثیرى نداشتند.
پس از شهادت پیشواى نخستین شیعه، دوران سلطنت اموى با قیافه هولناک و مستبدانه خود، شروع شد و معاویه و عمالش و پس از آن سایر پادشاهان اموى، با آخرین نیروى خود، علیه شیعه به مبارزه پرداختند و هر جا فردى از شیعه را سراغ مىگرفتند،حتى کسانى را که به تشیع متهم مىشدند، از میان میبردند و هر رگ و ریشهاى که داشت، مىزدند و روزبهروز کار وخیمتر و فشار شدیدتر مىشد.
با این همه در این مدت، پیشواى دوم و سوم و چهارم شیعه در زنده کردن و زنده نگه داشتن حق، فرو گذار نمىکردند و در چنین محیطى که پر از شدت و محنت بود، در زیر سایبان شمشیر و تازیانه و زنجیر، کار مىکردند و حقیقت تشیع روز به روز وسعت پیدا کرده، روح حق توسعه مىیافت.
بهترین گواه بر این مطلب، این است که بلافاصله پس از این دوره، در زمان پیشواى پنجم و ششم شیعه که سلطنت اموى ضعیف شده و رو به انهدام نهاد و هنوز سلطنت عباسى نضج نگرفته بود، در زمان بسیار کمى، دستى که گلوى شیعه را فشار مىداد، قدرى سست شد و شیعیان راه نفسى پیدا کردند، رجال و علما و محدثان، مانند سیل خروشان به سوى این دو پیشواى بزرگوار سرازیر شدند و به اخذ علوم معارف اسلامىپرداختند. این جمعیت عظیم، غیرشیعى نبودند که اول به دست امام، شیعه شده باشند و بعد از آن به تعلیم علوم و معارف بپردازند، بلکه شیعیانى بودند که در پس پرده اختفا و تقید، زندگى مىکردند و با کوچکترین فرصتى، پرده را کنار زده و بیرون آمدند.
البته این روح توسعه یافته، در کالبد اکثریت جامعه، خالى از نفوذ نبود و در آیینه افهام آنها حق و حقیقت را کم و بیش جلوه مىداد و نیازمندى فطرت انسانى را به دین فطرى و بحث آزاد و احتیاج انسان متدین با ذوق و محبت را به سیر معنوى، به گوش هوش همگانى مىرسانید. از سوى دیگر اوضاع تاریک جامعه که روزبهروز تاریکتر مىشد و همچنین ستمگرى فزون از حد و بىبند و بارى عمال حکومت که در تمام مدت حکمرانى بنىامیه ادامه داشت، این معنى را پیش مردم مسجل کرد که اساس دین از جانب مقام خلافت، هیچگونه مصونیت ندارد و نمىشود زمان احکام و قوانین دینى به دست مقام خلافت سپرده شود و اجراى آن منوط به اجتهاد و صوابدید خلیفه وقت باشد. و بالاخره بر عموم روشن شده بود که قدرت کرسى خلافت، به نفع خود کار مىکند، نه به نفع مردم و جامعه اسلامى. در نتیجه این معنى مسلم شد که احکام و قوانین دینى قابل تغییر نیست و براى همیشه زنده است و «اجتهاد در مقابل نص» معنى ندارد.
عامه مردم صرفاً به خاطر ارادتى که به مقام صحابه داشتند و از راه تعبد به روایاتى که از مقام ایشان تمجید مىکرد و اجتهاد آنها را تصدیق مىنمود، از هرگونه اعتراض به خلفای آغازین خوددارى مىنمودند و با اینکه خلافت آنها به طور آشکار روى اساس نظریه سابق استوار بود و سیرت آنها به همین معنى گواهى مىداد، مداخله و تصرفات آنها را در احکام و قوانین اسلامى، توجیه نموده، به محلهاى صحیحى حمل مىکردند. همچنین گاهى انصاف داده، به بحثهاى آزاد مىپرداختند و به معنویات اسلام نیز منتقل مىشدند.
ظهور روش معنوى و سیر و سلوک
نفوذ و سرایت تعلیمات معنوى اهل بیت علیهمالسلام که در رأس آنها بیانات علمىو تربیت عملى پیشواى اول شیعه، امیرالمؤمنین على بن ابىطالب(ع) قرار گرفته بود، با مساعدتى که گرفتاریهاى عمومى طبعاً نسبت به این مقصد داشت، به علاوه اینکه پیوسته جمعى از مردان خدا که تربیتیافتگان این مکتب بودند و در حال تقید و تستر زندگى مىکردند، در میان مردم بودند و در موارد مناسب، از حق و حقیقت گوشههایى مىزدند، مجموعه این عوامل موجب شد که عدهاى در قرن دوم هجرى از همان اکثریت، به مجاهدتهاى باطنى و تصفیه نفس تمایل پیدا کردند. این عده در خط سیر و سلوک افتادند و جمعى دیگر از عامه مردم، به ارادت آنها برخاستند و با اینکه در همان اوایل ظهور، تا مدتى مبتلا به کشمکشهاى شدید بودند و در این راه هرگونه فشار از قبیل قتل و حبس و شکنجه و تبعید را متحمل مىشدند، ولى بالاخره از مقاومت دست برنداشته، پس از دو سه قرن، در تمام بلاد اسلامى ریشه دوانیده و جمعیتهاى انبوهى را بهوجود آوردند.
یکى از بهترین شواهدى که دلالت دارد بر اینکه ظهور این طایفه، از تعلیم و تربیت ائمه شیعه سرچشمه مىگیرد، این است که همه این طوایف (که در حدود بیست و پنج سلسله کلى مىباشند و هر سلسله منشعب به سلسلههاى فرعى متعدد دیگرى است)، به استثناى یک طایفه، سلسله طریقت و ارشاد خود را به پیشواى اول شیعه، منتسب مىسازند. دلیلى ندارد که ما این نسبت را تکذیب نموده و به واسطه مفاسد و معایبى که در میان این طوایف شیوع پیدا کرده، اصل نسبت و استناد را انکار کنیم یا حمل بر دکاندارى نماییم؛ زیرا اولاً سرایت فساد و شیوع آن در میان طایفهاى از طوایف مذهبى، دلیل بطلان اصل انتساب آنها نیست و اگر بنا شود که شیوع فساد در میان طایفهاى، دلیل بطلان اصول اولى آنان باشد، باید خط بطلان به دور همه مذاهب و ادیان کشید و همه طبقات گوناگون مذهبی را محکوم به بطلان نمود و حمل به دکان دارى و عوامفریبى کرد!
ثانیاً پیدایش اولى این سلسلهها در میان اکثریت سنى شروع شده و قرنهاى متوالى در همان محیط به پیشرفت خود ادامه داده است. در همه این مدت، اعتقاد اکثریت قریب به اتفاق اهل سنت، در حق سه خلیفه اولى، بیشتر از اعتقادى بود که به خلیفه چهارم و پیشواى اول شیعه داشتند؛ اعتقاداً آنها را افضل مىدانستند و عملاً نیز اخلاص و ارادت بیشترى به آنها داشتند.
در همه این مدت، مقام خلافت و کارگردان جامعه، اعتقاد خوشى در حق اهل بیت علیهمالسلام نداشتند و آنچه فشار و شکنجه بود، نسبت به دوستداران و منتسبان آنها روا مىدیدند و دوستى اهل بیت، گناهى نابخشودنى به شمار مىرفت. اگر مقصود این طوایف از انتساب به آن حضرت، مجرد ترویج طریقه آنها و جلب قلوب اولیاى امور و عامه مردم بود، هیچ دلیلى نداشت که خلفاى مورد علاقه و اخلاص دولت و ملت و به ویژه خلیفه اول و دوم را رها کرده، به دامن پیشواى اول شیعه بچسبند، یا مثلاً به امام ششم یا هشتم انتساب جویند.
پس بهتراین است که متعرض اصل انتساب نشده، در بررسى دیگرى به کنجکاوى پردازیم و آن این است که جمع معدود پیشروان این طوایف، از اکثریت تسنن بودند و در محیط تسنن زندگى مىکردند و روش و طریقهاى جز روش و طریقه عمومى جامعه که همان راه تسنن بود، تصور نمىکردند. آنان وقتى که براى اولین بار به مکتب معنوى اهل بیت اتصال پیدا کردند و از نورانیت امام اول الهام یافتند، چون هرگز باور نمىکردند و حتى به ذهنشان نیز خطور نمىکرد که پیشواى معنویت که خود یکى از خلفاى اربعه و جانشین گذشتگان خود مىباشد، در معارف اعتقادى و عملى اسلام نظرى ماوراى نظر دیگران داشته باشد، همان موجودى اعتقاد و عمل تسنن را زمینه قرار داده، با همان مواد اعتقادى و عملى که در دست داشتند، شروع به کار نمودند و با همان زاد و راحله عمومى، راه سیر و سلوک را در پیش گرفتند.
این رویه از دو جهت در نتایج سیر و سلوک و محصول مجاهدات معنوى آنان نقایصى را به وجود آورد: اولاً نقطههاى تاریکى که در متن معارف اعتقادى و عملى داشتند، حجاب و مانع گردید از اینکه سلسله حقایق پاک براى آنها مکشوف شده، خودنمایى کند و در نتیجه محصول کارشان به صورت مجموعهاى درآمد که خالى از تضاد و تناقض نمىباشد. کسى که آشنایى کامل به کتب علمى این طوایف دارد، اگر با نظر دقت بهاین کتب مراجعه نماید، صدق گفتار ما را به رأىالعین مشاهده خواهد کرد.
وى یک رشته معارف خاصه تشیع را که در غیر کلام ائمه اهل بیت علیهمالسلام نشانى از آنها نیست، در این کتب مشاهده خواهد کرد و نیز به مطالبى بر خواهد خورد که هرگز با معارف نام برده، قابل التیام نیست. وى خواهد دید که روح تشیع در مطالب عرفانى که در این کتابها هست، دیده شده است؛ ولى مانند روحى که در یک پیکر آفتدیده جاى گزیند و نتواند برخى از کمالات درونى خود را آنطور که شاید و باید از آن ظهور بدهد یا مانند آیینهاى که به واسطه نقیصه صنعتى، گرهها و ناهموارىهایى در سطحش پیدا شود، چنین آیینهاى صورت مرئى را نشان مىدهد؛ ولى مطابقت کامل را تأمین نمىکند.
ثانیاً نظر به اینکه روش بحث و کنجکاوى آنها در معارف اعتقادى و عملى کتاب و سنت، همان روش عمومى بود و در مکتب علمىائمه اهل بیت علیهمالسلام تربیت نیافته بودند، نتوانستند طریقه معرفت نفس و تصفیه باطن را از بیانات شرع استفاده نموده و دستورات کافى راه را از کتاب و سنت دریافت دارند؛ لذا به حسب اقتضاى حاجت، در مراحل مختلف سیر و سلوک و منازل مختلفه سالکان، دستورات گوناگونى از مشایخ طریقت صادر شده و رویههایى اخذ مىشد که سابقهاى در میان دستورات شرع اسلام نداشت.
کمکم این عقیده مسلم گردید که طریقه «معرفت نفس» در عین اینکه راهى است براى معرفت حق ـ عز اسمه ـ و نیل به کمال معنوى، و به خودى خود، پسندیده خدا و رسول، معذلک بیان این راه از شرع مقدس اسلام نرسیده است! در دنبال این عقیده، هر یک از مشایخ طریقت، براى تربیت و تکمیل مریدان خود، دستوراتى تهیه کرده و به مورد اجرا گذاشتند و انشعاباتى هم در سلسلهها
پیدا شد.
در نتیجه همین عقیده و عمل، روز به روز طریقت از شریعت فاصله گرفت تا آنجا که طریقت و شریعت، درست در دو نقطه متقابل استقرار یافتند و نغمه «سقوط تکالیف» از بعضى افراد بلند شد و عبادتهاى پاک دینى به شاهدبازى و حلقههاى نى و دف و ترانههاى مهیج و رقص و وجد تبدیل گردید و طبعاً جمعى از سلاطین و اولیاى دولت و توانگران و اهل نعمت که فطرتاً به معنویات علاقهمند بودند و از طرف دیگر نمىتوانستند از لذایذ مادى دل بکنند، سرسپرده این طوایف شده، هرگونه احترام و مساعدت ممکن را نسبت به مشایخ قوم بذل مىکردند که این خود، یکى از بذرهاى فساد بود که در میان جماعت نشو و نما مىکرد. بالاخره عرفان به معنى حقیقى خود (خداشناسى یا معادشناسى) از میان قوم رخت بر بسته، به جاى آن جز گدایى و دریوزه و افیون و چرس و بنگ و غزلخوانى، چیزى نماند.
سرایت این سلیقه به شیعه
اجمالى که مربوط به آغاز پیدایش و سرانجام طریقه عرفان گفته شد، براى کسى که محققانه و با کمال بىطرفى به کتب و رسائلى که در سیر و سلوک تألیف یافته و همچنین تراجم و تذکرههایى مانند تذکره شیخ عطار و نفحات و رشحات و طبقات الاخیار و طرائق و نظایر آنها که متضمن جهات تاریخى طریقت و رجال طریقت است، مراجعه نماید، درنهایت روشنى است. سخن ما اگرچه در سیرى بود که طریقت عرفان در میان اکثریت اهل سنت نموده بود و جهات نقص و فسادى را توصیف مىکردیم که قوم گرفتار آن شده بودند، ولى نمىتوان انکار کرد که اقلیت شیعه نیز به همین درد مبتلا شده است و اتحاد محیط، با تأثیر قهرى و جبرى خود، همین فساد را به داخل جمعیت اهل طریقت از شیعه نیز انعکاس داده است، و همان طور که روش عمومى اجتماعى اکثریت که از سیرت جاریه زمان رسول اکرم(ص) منحرف شده بودند، شیعه را تحت الشعاع قرار داد و نگذاشت سیرت نبى اکرم(ص) را پس از استقلال، در میان جمعیت متشکل خود اجرا و عملى سازد، همچنین سلیقههاى علمىکه شیعه از ائمه اهل بیت علیهمالسلام اخذ کرده بود، با آن همه صافى و روانى، در کمترین زمان تحت تأثیر سلیقههاى علمى جماعت قرار داده شد و رنگهاى نامطبوعى از آنها گرفت. همچنین طریقه عرفان نیز به رنگ طریقت جماعت در آمد و تقریباً به همان سرنوشت که توصیف کردیم، دچار شد…
فسادها و اختلالات در روش و اعمال طایفهاى که از یک مشرب و مسلک عمومى کلى منشعب شدهاند، دلالت بر فساد و بطلان اصول اولى آن طایفه ندارد و به همین سبب، بحث و کنجکاوى از چگونگى اصول اولى آنها را نباید در روش و اعمال فرعى آنها انجام داد، بلکه باید به سراغ مواد اولى اصول آنها رفت. ازاین رو در تشخیص رابطه شریعت و طریقت و لزوم و عدم لزوم موافقت میان آنها، از نظریههاى خصوصى سلسلههاى مختلف عرفان چشم پوشى نمود، بهنظر کلى خود اسلام که سرچشمه خدا شناسى مىباشد (به هر معنى که فرض شود) مراجعه مىنماییم.
منبع:http://www.ettelaat.com