دگرگونی دشمن
به دستور حکومت عباسی ، امام حسن عسگری را در زندان علی بن اوتاش افکندند، او بسیار با آل محمد (صلی الله علیه وآله) دشمنی داشت و دشمن سر سخت آل علی (علیه السلام) بود و در انحراف و جنایت و ظلم هیچ باکی نداشت . امام حسن عسگری (علیه السلام) یک روز در زندان او بسر برد، در همین یک روز علی بن اوتاش آنچنان به امام گرایش پیدا کرد که به اصطلاح 180 درجه از وضع قبل ، دگرگون گردید و به احترام امام چشمش را بلند نمی کرد و سرافکنده بود و وقتی از حضور امام (علیه السلام) خارج شد، دیدند او از نظر شناخت و معرفت و گفتار از همه مردم بهتر است آری نور امامت ، این چنین بر قلب دشمن سرسخت تابید و او را از تباهیها پاک نموده و به سوی الله کشاند.
*******
شکوه ملکوتی
معتمد عباسی (پانزدهیمن طاغوت بنی عباس) امام حسن عسکری علیه السلام (یازدهمین امام بر حق) را از مدینه به سامراء آورد و آن حضرت را در کنار پادگان خود تحت نظر شدید نگه داشت و سرانجام او را توسط دژخیمانش به شهادت رساند. روزی جمعی از درباریان عباسی ، نزد صالح بن صیف (زندانبان امام) رفته و با او درباره امام حسن عسکری ، صحبت کردند، از جمله به او گفتند: بر امام ، سخت بگیر و او را در تنگنای دشواری قرار بده !. صالح به آنها گفت : می گوئید چه کنم ؟ من دو نفر از شرورترین افراد را پیدا کرده ام و آنها را نگهبانان خاص حسن بن علی قرار دادم ، ولی همین دو نفر، آنچنان تحت تأ ثیر مقام ملکوتی آن حضرت قرار گرفته اند که همواره به عبادت و نماز و روزه اشتغال دارند، اینک همین جا باشید من دستور می دهم آن دو نفر را به اینجا آورند، و خودتان از آنها بشنوید. صالح دستور داد آن دو نفر را، احضار کردند، در حضور درباریان عباسی به آن دو نفر رو کرد و گفت : وای بر شما، با این مرد (اشاره به امام حسن عسکری) کار شما به کجا کشید؟ آنها با کمال صراحت گفتند: چه می گوئی در مورد مردی که روزها روزه می گیرد و شبها از آغاز تا پایان شب ، مشغول عبادت و مناجات است ، اصلاً سخنی به ما نمی گوید، و به غیر عبادت به هیچ چیز اشتغال ندارد، هر گاه چهره (ملکوتی) او را می دیدم ، از هیبت او، بر اندام ما، لرزه می افتاد، و آنچنان دگرگون می شدیم ، که گوئی افراد قبل نیستیم . وقتی که درباریان شکمخواره عباسی این گفتار را از آن دو نگهبان شنیدند، با کمال خفت و سرافکندگی از مجلس خارج شدند.
*******
پاسخ به یک سوال
احمد بن اسحاق خدمت امام حسن عسکری علیه السلام رسید و از او در خواست کرد نوشته ای به او بدهد آنگاه قلمی را هم که امام علیه السلام با آن نوشت از او مطالبه کرد و عرض کرد: فدایت شوم مطلبی در دل دارم که بخاطر آن غمگینم ، می خواستم آن را از پدر شما سوال کنم که موفق نشدم . حضرت فرمود: سوال تو چیست ؟ عرض کردم : آقای من ! از پدران شما برای ما روایت کرده اند که خوابیدن پیامبران بر پشت و خوابیدن مومنین به جانب راست و خوابیدن منافقین به جانب چپ و خوابیدن شیاطین برو و بطور دمر است ، آیا همین طور است ؟ حضرت فرمود: بله همین طور است.
*******
تفاوت ارث زن و مرد
شخصی به نام فهفکی که اشکال تراشی های ابن ابی العوجاء یکی از دانشمندان معروف مادی عصر امام صادق علیه السلام در ذهن او نیز راه یافته بود، به حضور امام حسن عسکری (علیه السلام)آمد و پرسید: چرا در اسلام ، سهم ارث زن نصف سهم مرد است ؟ آیا چنین قانونی ، یکنوع زورکوئی به زن بینوا نیست ؟ امام حسن عسکری (علیه السلام)فرمود: برای زن ، جهاد واجب نیست ، و تاءمین معاش شوهر، واجب است (بنابراین در امور دیگری مخارج سنگینی بر عهده مرد است ، نه بر عهده زن). فهیفکی می گوید: پیش خود (در ذهنم) گفتم : ابن ابی العوجاء به من گفت : همین سوال را از امام صادق علیه السلام نمودم ، او نیز چنین جواب داد، ناگاه امام حسن عسکری (علیه السلام)به من رو کرد و فرمود: آری ، این سوال ، از ابن ابی العوجاء است ، و جواب ما یکی است ، و همه ما امامان به همدیگر مربوط، و مساوی هستیم.
*******
گناه شناسی
ابو هاشم جعفری (ره) که از دوستان و فقهاء و اصحاب امام هادی و امام حسن عسکری (علیه السلام)بود، می گوید: در محضر امام حسن عسکری (علیه السلام)بودم ،فرمود، یکی از گناهان نابخشودنی این است که شخصی (بر اثر غرور و کوچک شمردن گناه) بگوید: لیتنی لا اواخذ الا بهذا: ای کاش برای گناهی جز این یک گناه ، باز خواست الهی نشوم . با خود گفتم : براستی ، معنی این سخن ، بسیار دقیق و ظریف است ، و سزاوار است که هر انسانی ، مراقب خود باشد و در مورد هر چیزی دقت کندکه گاهی انسان حرفی می زند و خیال می کند حرف خوبی زده ، غافل از آنکه ، همان حرف ، گناه نابخشودنی است . ناگاه امام حسن عسکری (علیه السلام)به من رو کرد و فرمود: درست فکر می کنی ای ابو هاشم ، که باید توجه دقیق داشت ، بدان که شرک (ریا) در میان مردم ، ناپیداتر از راه رفتن مورچه روی سنگ در شب تاریک ، و راه رفتن مورچه بر صفحه سیاه است.
*******
آخرین وضوء
مرحوم شیخ طوسی و برخی دیگر از بزرگان ، به نقل از قول اسماعیل بن علی – معروف به ابوسهل نوبختی – بعد از بیان تاریخ میلاد حضرت مهدی موعود صلوات اللّه علیه و اشاره به نام مبارک و نیز اسم مادر آن حضرت ، حکایت کنند: در آن روزهائی که امام حسن عسکری علیه السلام در بستر بیماری قرار گرفته بود – که در همان مریضی هم به شهادت نائل آمد – به ملاقات و دیدار حضرت رفتم . پس از آن که لحظه ای در کنار بستر آن امام مظلوم با حالت غم و اندوه نشستم و به جمال مبارک حضرتش می نگریستم . ناگاه دیدم حضرت ، خادم خود را(که به نام عقید معروف و نیز سیاه چهره بود) صدا کرد و به او فرمود: ای عقید! مقداری آب – به همراه داروی مصطکی – بجوشان و بگذار سرد شود. همین که آب ، جوشانیده و سرد شد، ظرف آب را خدمت امام حسن عسکری علیه السلام آورد تا بیاشامد. موقعی که حضرت ظرف آب را با دست های مبارک خود گرفت ، لرزه و رعشه بر دست های حضرت عارض شد، به طوری که ظرف آب بر دندان های حضرت می خورد و نمی توانست بیاشامد. آب را روی زمین نهاد و به خادم خویش فرمود: ای عقید! داخل آن اتاق برو، آن جا کودکی خردسالی را می بینی که در حال سجده و عبادت می باشد، بگو نزد من بیاید. خادمِ حضرت گفت : چون داخل اتاقی که امام علیه السلام اشاره نمود، رفتم کودکی را در حال سجده مشاهده کردم که انگشت سبّابه خود را به سوی آسمان بلند نموده است ، بر او سلام کردم ، پس نماز و سجده خود را خلاصه و کوتاه نمود. پس به محضر ایشان عرض کردم : مولایم فرمود نزد ایشان برویم ، در همین لحظه ، صقیل مادر آن فرزند عزیز آمد و دست کودک را گرفت و پیش پدرش برد. ابوسهل نوبختی گوید: هنگامی که کودک – که بسیار زیبا و همچون ماه نورانی بود – نزد پدر آمد، سلام کرد و همین که چشم پدر به فرزند خود افتاد، گریست و به او فرمود: ای پسرم ! تو سیّد و بزرگ خانواده ما هستی ، من به سوی پروردگار خود رحلت می نمایم ، مقداری از آن آب مصطکی را با دست خود بر دهانم بگذار. چون مقداری از آن آب مصطکی را تناول نمود، فرمود: مرا کمک کنید تا نماز به جا آورم ، پس آن کودک حوله ای را که در کنار پدر بود، روی دامان امام علیه السلام انداخت و سپس پدرش را وضوء داد. و چون حضرت ابومحمّد، امام عسکری علیه السلام نماز را با آن حال مریضی انجام داد، خطاب به فرزند خویش نمود و فرمود: ای فرزندم ! تو را بشارت باد، که تو صاحب الزّمان و مهدی این امّت هستی ، تو حجّت و خلیفه خدا بر روی زمین می باشی ، تو وصی من و نیز خاتم ائمّه و اهل بیت عصمت و طهارت خواهی بود. و جدّت ، پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله تو را هم نام خود معرّفی نموده است . راوی در پایان سخن افزود: در همین لحظات حضرت امام حسن عسکری علیه السلام به وسیله آن سمّ و زهری که توسّط معتصم به او خورانیده شده بودرحلت نمود و به شهادت رسید.
*******
آزادی برادر
عدّه ای از مورّخین و محدّثین آورده اند:
معتمد عبّاسی همانند دیگر خلفاء بنی العبّاس ، هر روز به نوعی سادات بنی الزّهراء را مورد شکنجه و عذاب های روحی و جسمی قرار می داد، تا آن که روزی دستور داد: امام حسن عسکری علیه السلام را نیز به همراه برادرش جعفر دست گیر و زندانی نمایند. هنگامی که امام علیه السلام وارد زندان شد، معتمد عبّاسی به طور مرتّب جویای حالات او بود که در زندان چه می کند، در پاسخ به او گفته می شد: امام حسن عسکری علیه السلام دائماً روزها را روزه می گیرد و شب ها مشغول عبادت و مناجات با پروردگار می باشد. و چون چند روزی به همین منوال سپری گشت ، معتمد به یکی از وزیران خود دستور داد تا نزد حضرت ابومحمّد – حسن بن علی علیه السلام – برود و پس از رساندن سلام خلیفه ، او را از زندان آزاد و روانه منزلش گرداند. وزیر معتمد گوید: همین که جلوی زندان رسیدم ، دیدم الاغی ایستاده ، و مثل این که منتظر کسی است که بیاید و سوارش شود. هنگامی که داخل زندان رفتم ، دیدم حضرت لباس های خود را پوشیده و در انتظار خبری است و ظاهرا می دانست که من آمده ام تا او را از زندان آزاد گردانم . وقتی پیام خلیفه را برایش بازگو کردم ، بی درنگ حرکت نمود و سوار الاغ شد؛ ولی حرکت نکرد و سر جای خود ایستاد، جلو آمدم و عرض کردم : چرا ایستاده ای ؟ اظهار داشت : منتظر برادرم جعفر هستم .
گفتم : من فقط مامور آزادی شما بودم و کاری با جعفر ندارم ، او باید فعلاً در زندان باشد. حضرت فرمود: نزد خلیفه برو و به او بگو: ما هر دو با هم از منزل آمده ایم و اگر هر دو با هم به منزل بازنگردیم ، مشکل ساز خواهد شد. لذا وزیر نزد معتمد عبّاسی آمد و پیام حضرت را برای او مطرح کرد و معتمد نیز دستور آزادی جعفر را صادر کرد؛ و چون خدمت حضرت بازگشت و حکم آزادی جعفر را نیز آورد، حضرت به همراه برادرش جعفر به سوی منزل حرکت کردند.
*******
ارسال کمک از زندان
یکی از اصحاب و راویان حدیث که به نام ابویعقوب ، اسحاق – فرزند ابان – معروف بود، حکایت کند: در آن دورانی که حضرت ابومحمّد، امام حسن عسکری علیه السلام در زندان معتمد عبّاسی به سر می برد، به بعضی از دوستان و یاران باوفایش سفارش می فرمود تا مقدار معیّنی طعام برای افراد بی بضاعت از خانواده های مؤمن ببرند. و در ضمن تصریح می نمود: متوجّه باشید، هنگامی که وسائل خوراکی را درب منزل فلانی و فلانی برسانید، من نیز در کنار شما همان جا حاضر خواهم بود. و با این که مامورین حکومتی به طور مرتّب جلوی زندان و اطراف آن حضور داشتند و دائم در گشت و کنترل بودند. همچنین با این که مسئول زندان هم جلوی زندان حاضر بود و درب زندان قفل داشت و در هر پنج روز، یکبار مسئول زندان را تعویض می کردند تا مبادا راه دوستی و… با افراد زندانی پیدا شود. و نیز با توجّه بر این که جاسوسانی را به شکل های مختلف ، در اطراف گماشته بودند. با همه این سختگیری ها، همین که اصحاب دستور حضرت را اجراء می کردند و مقدار طعام سفارش شده را درب منزل شخص فقیر مورد نظر می رساندند، می دیدند که امام علیه السلام قبل از آن ها جلوی منزل حضور دارد و از آن ها دلجوئی می نماید. و از این طریق فقراء و شیعیان ، توسّط حضرت امام حسن عسکری علیه السلام در رفاه و آسایش قرار می گرفتند. و امام مسلمین – حضرت امام حسن عسکری علیه السلام به هر نوعی که می توانست حتّی از داخل زندان هم ، به خانواده های بی بضاعت و تهی دست رسیدگی می نمود.
*******
محاسبه اول ماه رمضان
مرحوم سیّد بن طاووس رضوان اللّه تعالی علیه ، به نقل یکی از اصحاب به نام ابوالهیثم ، محمّد بن ابراهیم حکایت کند: روز اوّل ماه رمضان ، پدرم خدمت امام حسن عسکری علیه السلام شرفیاب شد و مردم در آن روز اختلاف داشتند که آیا آخر ماه شعبان است یا آن که اوّل ماه رمضان می باشد؟! موقعی که پدرم بر آن حضرت وارد شد، فرمود: جزء کدام گروه هستی و در چه حالی می باشی ؟ پدرم عرضه داشت : ای سرورم ! یاابن رسول اللّه ! من فدای شما گردم ، امروز را قصد روزه کرده ام . امام علیه السلام فرمود: آیا مایل هستی که یک قانون کلّی را برایت بگویم تا برای همیشه مفید باشد و نیز دیگر بعد از این ، نسبت به روزهای اوّل ماه رمضان شکّ نکنی ؟ پدرم اظهار داشت : بلی ، بر من منّت گذار و مرا راهنمائی فرما. حضرت فرمود: دقّت کن که اوّل ماه محرّم چه روزی خواهد بود که اگر آن را شناختی برای همیشه سودمند است و دیگر برای ماه رمضان مشکلی نخواهی داشت . پدرم گفت : چگونه با شناختن اوّل محرّم ، دیگر مشکلی برای ماه رمضان نخواهد بود؟! و سپس افزود: خواهشمندم چنانچه ممکن باشد، برایم توضیح بفرما، تا نسبت به آن آشنا بشوم ؟ امام علیه السلام فرمود: خوب دقّت کن ، هنگامی که روز اوّل ماه محرّم فرا می رسد – که با تشخیص صحیح آن را که به دست آورده باشی -. پس اگر اوّل محرّم ، روز یک شنبه باشد، عدد یک را نگه بدار. و اگر دوشنبه باشد، عدد دو، نیز اگر سه شنبه بود عدد سه و برای چهارشنبه عدد چهار و برای پنج شنبه عدد پنج ، همچنین برای جمعه عدد شش و برای شنبه ، عدد هفت را در نظر بگیر. بعد از آن ، حضرت افزود: سپس همان عدد مورد نظر را – که مصادف با اوّلین روز محرّم شده است – با عدد ائمّه اطهار علیهم السلام – که عدد دوازده می باشد – جمع کن . سپس از مجموع اعداد، هفت تا هفت تا، کم بکن و در نهایت ، دقّت داشته باش که عدد باقیمانده چیست ؟ اگر عدد باقیمانده هفت باشد پس اول ماه رمضان شنبه خواهد بود و اگر شش باشد ماه رمضان جمعه است و اگر پنح باشد ماه رمضان پنج شنبه است و اگر چهار باشد ماه رمضان چهارشنبه خواهد بود؛ و به همین منوال تا آخر محاسبه را انجام بده ، که انشاءاللّه موافق با واقع در خواهد آمد.
*******
پنج کار خارق العاده
عبداللّه بن محمّد، یکی از اصحاب امام حسن عسکری علیه السلام حکایت کند: روزی آن حضرت را دیدم که در بیابانی ایستاده است و با گرگی صحبت می کند و حرف می زند. بسیار تعجّب کردم و اظهار داشتم : یاابن رسول اللّه ! برادرم در طبرستان است و از حال او اطّلاعی ندارم ، از این گرک سؤالی فرما که احوال برادرم چگونه است ؟ امام عسکری علیه السلام فرمود: هرگاه خواستی برادرت را مشاهده کنی ، به درختی که در سامراء داخل منزلت هست نگاه کن ، برادرات را خواهی دید. ابوجعفر طبری حکایت کند:
روزی از روزها وارد منزل حضرت ابومحمّد امام حسن عسکری علیه السلام شدم ، در حیات منزل آن حضرت چشمه ای را دیدم که به جای جریان آب ، شیر و عسل از آن بیرون می آمد. و من و دوستانم از – شیر و عسل – آن چشمه تناول کردیم و نیز مقداری هم همراه خود بردیم . همچنین طبری حکایت کند:
روزی در محضر شریف حضرت ابومحمّد علیه السلام بودم که عدّه ای بیابان نشین ، از اطراف وارد شدند و از کم آبی و خشکسالی شکایت و اظهار ناراحتی کردند. امام علیه السلام برای آنها خطّی را نوشت و باران شروع به باریدن کرد، پس از ساعتی آمدند و گفتند: یاابن رسول اللّه ! بارش باران زیاد شده و احساس خطر می کنیم . پس حضرت روی زمین علامتی کشید و باران قطع شد و دیگر نبارید. و نیز طبری حکایت نماید:
روزی در محضر پُر فیض امام حسن عسکری علیه السلام نشسته بودم ، از حضرت تقاضا کردم و عرضه داشتم : یاابن رسول اللّه ! چنانچه ممکن باشد یک معجزه خصوصی برای من ظاهر سازید؟ تا آن را برای دیگر برادران و دوستان هم مطرح کنم . امام علیه السلام فرمود: ممکن است طاقت نداشته باشی و از عقیده خود دست برداری ، به همین جهت سه بار سوگند یاد کردم بر این که من ثابت و استوار خواهم ماند. پس از آن ، ناگهان متوجّه شدم که حضرت زیر سجّاده خود پنهان شد و دیگر او را ندیدم . چون لحظه ای از این حادثه گذشت ، حضرت ظاهر گردید و یک ماهی بزرگی را که در دست خود گرفته بود به من فرمود: این ماهی را از عمق دریا آورده ام . و من آن ماهی را از حضرت گرفتم و رفتم با عدّه ای از دوستان طبخ کرده و همگی از آن ماهی خوردیم ، که بسیار لذیذ بود. و در روایتی دیگر آورده است :
به طور مکرّر می دیدم بر این که امام حسن عسکری علیه السلام (روز روشن در میان آفتاب) در بازار و کوچه های شهر سامراء راه می رفت ، بدون آن که سایه ای داشته باشد.
نمونههایى از خبرهاى غیبى امام عسکرى علیهالسلام
خبر از تصمیم دو نفر
ابوالقاسم کاتب راشد نقل مىکند: مردى از سادات علوى براى کار و کوشش، و تحصیل روزى از خانه خود در سامرا، خارج شد و در خارج شهر به مردى از اهل همدان برخورد نمود که آمده بود امام حسن عسکرى علیهالسلام را زیارت کند. مرد همدانى پرسید: اى مرد! از کجا مىآیى و اهل کدام شهرى؟ مرد علوى جواب داد: اهل سامِرّا هستم و در پى تحصیل روزى از خانهام خارج شدهام. او گفت: آیا حاضرى مرا به خانه امام حسن عسکرى علیهالسلام راهنمایى کنى و در عوض پنجاه دینار از من بگیرى؟ مرد علوى جواب داد، مانعى ندارد و هر دو به سمت خانه حضرت حرکت کردند… وقتى رسیدند اذن ورود خواستند، امام عسکرى علیهالسلام در حالى که در صحن منزل نشسته بود به آن دو اجازه ورود داد. وقتى نگاهش به مرد همدانى (جبلّى) افتاد فرمود: تو فلانى فرزند فلانى هستى؟ عرض کرد: بله! فرمود: بله پدرت درباره ما به تو وصیّت کرده است، براى همین منظور آمدهاى تا به وصیت پدرت عمل کنى «وَ مَعَکَ اَرْبَعَهُ اَلْفِ دینارٍ هاتِها فَقالَ الرَّجُلُ نَعَمْ؛ و آن چهار هزار دینار را که همراه توست تحویل بده، مرد گفت: بله (همین طور است).» و آن را به حضرت تقدیم کرد.
آن گاه حضرت به علوى نگاه کرد و فرمود: خَرَجْتَ اِلَى الْجَبَلِ تَطْلُبُ الْفَضْلَ فَاَعْطاکَ هذَا الرَّجُلُ خَمْسینَ دینارا فَرَجَعْتَ مَعَهُ؛ تو براى تحصیل فضل [الهى و روزى] به سوى جبل خارج شدى، این مرد (همدانى) به تو پنجاه دینار داد، و تو هم با او برگشتى.» سپس امام علیهالسلام فرمودند: «الان ما [هم] پنجاه دینار به تو عطا مىکنیم.»
تو دویست دینار دارى
اسماعیل بن محمّد که از فرزندان عبداللّه بن عباس است مىگوید: مبلغ دویست دینار پول داشتم که آنها را در زمینى دفن کرده بودم، بر سر راه امام عسکرى علیهالسلام قرار گرفته و به او عرض کردم: یابن رسول اللّه! من در آمدى ندارم تا براى شب و روزم نانى تهیه کنم و در وضع اسفناکى به سر مىبرم، تا جایى که حتى یک دینار پول ندارم.
جاى تعجب این بود که اسماعیل در حضور امام به دروغ سوگند یاد کرد. حضرت از شنیدن سخنان اسماعیل ناراحت شد و فرمود: چرا به دروغ قسم یاد مىکنى، و من مىدانم که تو دویست دینار دفن کردهاى ولى «… اِنَّکَ تَحْرُمُ الدَّنانیرَ الَّتى کُنْتَ دَفَنْتَها…؛ [این را بدان که روزى شدیدا به آن پول محتاج مىشوى و]لکن از آن دینارها که دفن کردهاى استفاده نمىبرى؟» و امام علیهالسلام اضافه کرد که من این سخنان را براى این نمىگویم که تو را از احسان خود محروم سازم. آن گاه به غلام خویش دستور داد: که هر چه دارى به او بپرداز، غلام موجودى حضرتش را که صد دینار بود به وى داد.
از این جریان مدّتى گذشت تا زمانى که اسماعیل شدیدا به آن دویست دینار دفن شده نیاز پیدا کرد، با اینکه جاى دفن دینارها را تغییر داده بود وقتى سراغ آن رفت متوجّه شد که پسرش دینارها را خرج کرده و حتى یک درهم باقى نگذاشته است.
خبر از دل خادم
ابى حمزه نصیر خادم مىگوید: از امام عسکرى علیهالسلام بارها شنیدم که با غلامانش که ترک زبان یا رومى و… بودند با زبان آنها صحبت کرد، من از این مسئله تعجّب کردم و در دل با خودم گفتم: «آخر» این [امام] در مدینه به دنیا آمده [چگونه ترکى و رومى و… صحبت مىکند]… این را به خود گفتم، سپس حضرت عسکرى به من رو کرد و فرمود: «اِنَّ اللّهَ جَلَّ اسْمُهُ اَبانَ حُجَّتَهُ مِنْ سائِرِ خَلْقِهِ وَ اَعْطاهُ مَعْرِفَهَ کُلِّ شَىْءٍ وَ هُوَ یَعْرِفُ اللُّغاتَ وَ الاَْسْبابَ وَالْحَوادِثَ، وَ لَوْلا ذلِکَ لَمْ یَکُنْ بَیْنَ الْحُجَّهِ وَالْمَحْجُوجِ فَرْقا؛ بهراستى خداوندى که نامش بلند است، حجّتش را از دیگر مخلوقاتش ممتاز نموده [به این صورت که] به او شناخت همه چیز را عطا فرموده و او (حجّت خدا) به زبانهاى مختلف، اسباب و علل کارها و حوادث [گوناگون که پیش مىآید] آگاهى و شناخت دارد، اگر این نبود، بین حجّت (امام) و مردم فرقى نبود.
جواب ناصبى
محمد بن عیاش مىگوید: چند نفر بودیم که در مورد کرامات امام عسکرى علیهالسلام گفتگو مىکردیم، فردى ناصبى (دشمن اهل بیت) گفت: من نوشتهاى بدون مرکّب براى او مىنویسم، اگر آن را پاسخ داد مىپذیرم که او بر حق است.
ما مسائل خود را نوشتیم، ناصبى نیز بدون مرکّب روى برگهاى مطلب خود را نوشت و آن را با نامهها به خدمت امام فرستادیم، حضرت پاسخ سؤالهاى ما را مرقوم فرمود و روى برگه مربوط به ناصبى [که گویا از امام خواسته بود، اسم او و پدرش را بگوید] اسم او و پدرش را نوشت!
ناصبى چون آن [نامه] را دید از هوش رفت و چون به هوش آمد، حقانیت حضرت را تصدیق کرد و در زمره شیعیان قرار گرفت.
تو غفار هستى؟
شخصى به نام «حلبى» مىگوید: در سامراء گرد آمده بودیم و منتظر خروج [امام عسکرى علیهالسلام ] از خانه شدیم تا او را از نزدیک ببینیم. در این هنگام نامهاى از حضرت دریافت کردیم که در آن نوشته بود: «هشدار که هیچ کس بر من سلام نکند و کسى با دست به سوى من اشاره نکند، در غیر این صورت جانتان به خطر خواهد افتاد!»
در کنار من جوانى ایستاده بود، به او گفتم: از کجایى؟ گفت: از مدینه. گفتم: اینجا چه مىکنى؟ گفت: درباره امامت «ابو محمد علیهالسلام » اختلافى پیش آمده است، آمدهام تا او را ببینم و سخنى از او بشنوم یا نشانهاى ببینم تا دلم آرام گیرد، من از نوادگان «ابوذر غِفارى» هستم. در این هنگام امام حسن علیهالسلام همراه خادمش بیرون آمد. وقتى که رو به روى ما رسید، به جوانى که در کنار من بود نگریست و فرمود: آیا تو غفارى هستى؟ جوان پاسخ داد: آرى. امام فرمود: مادرت «حمدویه» چه مىکند؟ جوان گفت: خوب است. حضرت از کنار ما گذشت. رو به جوان کردم و گفتم: آیا او را قبلاً دیده بودى؟ پاسخ داد: خیر. گفتم: آیا همین تو را کافى است؟ گفت: کمتر از این نیز کافى بود.
سه نشانه
«ابو الادیان» مىگوید: من از خدمتگزاران امام عسکرى علیهالسلام بودم و نامههاى آن حضرت را به شهرها مىبردم. در بیمارى که امام علیهالسلام با آن از دنیا رفت، به خدمتش رسیدم. حضرت نامههایى نوشت و فرمود: اینها را به مدائن مىبرى، پانزده روز در سامراء نخواهى بود، روز پانزدهم که داخل شهر شدى، خواهى دید که از خانه من ناله و شیون بلند است و جسد مرا در محل غسل گذاشتهاند. گفتم: سرور من! اگر چنین شود، امام بعد از شما کیست؟ فرمود: هر کس بر جنازه من نماز گذارد، قائم بعد از من است. گفتم: نشانه دیگرى بفرمایید. فرمود: هر کس از آنچه در میان همیان (کمربند) است خبر دهد، او امام بعد از من است. هیبت و عظمت امام مانع شد که بپرسم: مقصود از آنچه در همیان است چیست؟ من نامههاى آن حضرت را به «مدائن» بردم و جواب آنها را گرفته و روز پانزدهم وارد سامراء شدم، دیدم همان طور که امام فرموده بود، از خانه او صداى ناله بلند است. و همین طور دیدم برادرش «جعفر» [کذّاب] در کنار خانه آن حضرت نشسته و گروهى از شیعیان اطراف او را گرفته و به وى تسلیت و به امامتش تبریک مىگویند!! من از این جریان یکّه خوردم و با خود گفتم: اگر جعفر امام شده باشد، پس وضع امامت عوض شده است، زیرا من با چشم خود دیده بودم که جعفر شراب مىخورد و قمار بازى مىکرد و اهل تار و طنبور بود. من هم جلو رفته و رحلت برادرش را تسلیت و امامتش را تبریک گفتم، ولى از من چیزى نپرسید! در این هنگام «عقید» خادم خانه امام، بیرون آمد و به جعفر گفت: جنازه برادرت را کفن کردند، بیایید نماز بخوانید. جعفر وارد خانه شد. شیعیان در اطراف او بودند. «سمّان» و «حسن بن على» معروف به سلمه پیشاپیش آنها قرار داشتند. وقتى که به حیاط خانه وارد شدیم، جنازه امام عسکرى علیهالسلام را کفن کرده و در تابوت گذاشته بودند، جعفر پیش رفت تا بر جنازه امام نماز گذارد. وقتى که خواست تکبیر نماز را بگوید، ناگاه کودکى گندمگون و سیاه موى که دندانهاى پیشینش قدرى با هم فاصله داشت، بیرون آمد و لباس جعفر را گرفت و او را کنار کشید و گفت: عمو! کنار برو، من باید بر جنازه پدرم نماز بخوانم. جعفر در حالى که قیافهاش دگرگون شده بود، کنار رفت. آن کودک بر جنازه امام نماز خواند و حضرت را در خانه خود کنار قبر پدرش امام هادى علیهالسلام دفن کردند. بعد همان کودک رو به من کرد و فرمود: اى مرد بصرى! جواب نامهها را که همراه توست بده! جواب نامهها را به وى دادم و با خود گفتم: این دو نشانه (نماز بر جنازه، خواستن جواب نامهها)، حالا فقط همیان مانده، آن گاه پیش جعفر آمدم و دیدم سر و صدایش بلند است. «حاجز حضرت عسکرى علیهالسلام براى از بین بردن شک و تردیدها، حفظ یاران و دلگرمى آنها، و یا هدایت گمراهان، ناگزیر بود از علوم غیبى استفاده کند، و این راه بهترین روش براى هدایت، جلب مخالفان، و تقویت ایمان و برطرف شدن شک و تردید، از دل شیعیان بود.
وشّاء» که حاضر بود به جعفر گفت: آن کودک که بود؟! او مىخواست با این سؤال جعفر را [که بىخود ادعاى امامت کرده بود] محکوم کند. جعفر گفت: واللّه تا به حال او را ندیدهام و نمىشناسم!
در آنجا نشسته بودیم که گروهى از اهل «قم» آمدند و از امام حسن علیهالسلام پرسیدند و چون دانستند امام رحلت فرمودهاند، گفتند: جانشین امام کیست؟ حاضران جعفر را نشان دادند. آنها به جعفر سلام کرده تسلیت و تهنیت گفتند و اظهار داشتند: نامهها و پولهایى آوردهایم، بفرمایید نامهها را چه کسانى نوشتهاند و پولها چقدر است؟ جعفر از این سؤال برآشفت و برخاست و در حالى که گرد جامههاى خود را پاک مىکرد. گفت: اینها از ما انتظار دارند علم غیب بدانیم!! در این میان خادمى از میان خانه بیرون آمد و گفت: نامهها از فلان کس و فلان کس است و در همیان هزار دینار است که ده تا از آنها را آب طلا دادهاند.
نمایندگان مردم قم نامهها و همیان را تحویل او داده و به خادم گفتند: هر کس تو را براى گرفتن همیان فرستاده، او امام است.
منابع:
داستان دوستان ، آیت الله محمد محمدی اشتهاردی(رحمت الله علیه)
قصه های تربیتی چهارده معصوم(علیهم السلام) ، حجت الاسلام محمد رضا اکبری
داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام) ، آیت الله محمد محمدی اشتهاردی(رحمت الله علیه)
چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسگری(علیه السلام) ، عبدالله صالحی
داستان صاحبدلان ، آیت الله محمد محمدی اشتهاردی(رحمت الله علیه)
امام عسکرى علیهالسلام و استفاده وسیع از علوم غیبى، سیدجواد حسینى