روایت بعثت

روایت بعثت

به انتخاب یدالله گودرزی
ای جامعه به خود پیچیده، بر خیز و انذار کن
محمد (ص) به مرز چهل سالگی رسیده بود. تبلور آن رنجمایه ها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیاری را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند تا شاید خداوند، بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حرا به عبادت می گذارنید.
– آن شب، از شب های واپسین رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم در غار پیچید:
بخوان!
– محمد (ص) در هراسی وهم آلود به اطراف نگریست! صدا دوباره گفت: بخوان!
– این بار محمد با بیم و تردید گفت: من خواندن نمی دانم.
صدا پاسخ داد:
– بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان و پروردگار تو را ارجمند ترین است، همو که با قلم آموخت و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت…
و او هر چه را که فرشته وحی خوانده بود بازخواند.
– هنگامی که از غار پایین می آمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت به جذبه الوهی عشق بر خود می لرزید، از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:
– مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می کنم!
و چون خدیجه (س) علت را جویا شد، گفت:
– آنچه امشب بر من گذشت، بیش از طاقت من بود، امشب من به پیامبری برگزیده شدم! خدیجه که از شادمانی سر از پا نمی شناخت، در حالی که روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می پوشانید، گفت:
– من مدت ها پیش در انتظار چنین روزی بودم، می دانستم که تو با دیگران بسیار فرق داری، اینک به پیشگاه خدا شهادت می دهم که تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان می آورم…
– پس ازآن علی (ع) که در خانه محمد (ص) بود با پیامبر بیعت کرد.

ماه مجلس

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد

چو زر عزیز وجودست شعر من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد

خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
به جرعه نوشی سلطان، ابوالفوارس شد

ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که «حافظ» از این راه برفت و مفلس شد

حافظ شیرازی

نوردو چشم

خورشید خلد، مهتر دنیا و آخرت
سلطان شرع، خواجه کونین، مصطفی

چشم و چراق سنت و نور دو چشم دین
صاحب قبول هفت قرآن، صاحب لوا

عطار

نورناب

پرواز آسمانی او را ملک نداشت
ماهی که در اطاعت خورشید شک نداشت

سنگش زدند و دست ز افشای شب نَشُست
آن نور ناب واهمه ای از محک نداشت

مهتاب زیر سیلی شب بود وآفتاب
حتی دو دست باز برای کمک نداشت

این بود دستمزد رسالت، زمینیان؟!
ای خلق خیره! دست محمد نمک نداشت!

می پرسد از شما که چه کردید مردمان؟
گلدان یاس باغچه من تَرَک نداشت

خورشید و ماه را به زمینی فروختند
ای کاش خاک تیره یثرب فدک نداشت

امید مهدی نژاد

آیینه حیرانی

تفسیر نماز شب، شد قصه گیسویت
پیچید چو عطر گل، در شهر، هیاهویت

در باد، سواری هست، آوازه یاری هست
محراب دعای ما شد قبله ابرویت

ای دوست کجایی تو؟ داغیم برای تو
بگذار به رقص آییم با دف دفِ هوهویت

دیروز اگر بگذشت، بگذار که بگذاریم
امروز کنار خُم سر بر سر زانویت

کشت و ثمری باید، چشمان تری باید
ای دل، دل بی حاصل، کو سنگ و ترازویت؟

آیینه حیرانیم، اندوه پریشانیم
تفسیر نماز شب، شد قصه گیسویت

محمد علی عجمی (شاعر تاجیکستانی)

تورا دوست دارم

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تورا دوست دارم

جهان یک دهان شد هماواز با ما:
تورا دوست دارم، تورا دوست دارم

زنده یاد قیصر امین پور

خزانه اسرار

جز به من دست و دل محمد نیست
حل و عقد خزانه اسرار

چون دلت پر ز نور احمد بود
به یقین دان که ایمنی از نار

سنایی

در باغ آسمانی

ای خیالت بهشت رازآلود
کاش جانم قرین جانت بود

چون تو در حسن خلق لطف نظر
در جهان کس ندید و کس نشنود

دور باد از حضور شیرینت
گوش نامحرمان و چشم حسود

صحن دل از تو گشته آبادان
بام دل گشته از تو مهراندود!

چشم امیدشان به رحمت توست
هرچه، در هرکجا بود، موجود

شب معراج از تلالؤ تو
نور باران شد آسمان کبود

از لبت مثل نور، مرغ دعا
بال در باغ آسمان، بگشود

از جمال خدای عزّوجل
شعله زد در دل آتشی بی دود

پل زدی با کلام شیرینت
در جهان بین ساجد و مسجود

سروسان، چون در ایستی در نماز
فارغ از خیال بود و بود

سایه سنگ و صخره، خار و درخت
با تو در ذکر و در قیام و قعود

کاش افتد به قلب خشیت ما
نور پاک تو در رکوع و سجود

کاش یک لحظه در نظر آیی
وقت دیدار، لحظه موعود

ای عزیزی که احمدت خواندند
ای مقامت به نز حق محمود

در حریم خدا، تویی محرم
ز آفرینش تو بوده ای مقصود

یاورت می شود فرشته وحی
دوست می داردت، خدای ودود

صورتت مثل سیرتت، نیکو
بعثتت، چون ولایتت مسعود

آن درودی که از خداوند است
برتو باد آن درود نامعدود

ای عزیزی که دوست داشتنت
هست ما را ز ژرفنای وجود

لطف تو آفتاب هستی بخش
شامل خلق، بی ثغور و حدود

خواست هر کس تو را، بهشتی شد
هرکه در سایه تو بود آسود

بر تو و آل تو که نیکانند
ای محمد (ص) درود باد، درود

محمد جواد محبت

ودیعه ازلی

برای من دل و دست غزل نمانده ولی
هنوز نیز تو تنها بهانه غزلی

خدا شکوه تو را در غزل نهاده بگو
چگونه بگذرم از این ودیعه ازلی؟

برای من که زبانم خزیده پشت سکوت
هنوز نیز تو تنها صدای محتملی

چه بارها که دل ازدست تلخ کامی ها
پناه برده به آن چشم روشن عسلی

خیال بازشکفتن نداشتم دیگر
گرفته بودم از این قحطی ترانه ولی،

تبسمت به سرودن امیدوارم کرد
بگو که تار امید مرا نمی گسلی

رضا معتمد

قاب قوسین نگاه تو

محمد! ای ستون آسمان تکیه گاه تو
زمین و عرش و فرش و کهکشان ها خاک راه تو

خلایق شب به شب حیران ز خال رویت ای خورشید
ملائک صف به صف رقصان به گرد روی ماه تو

دو ابروی تو شاهین وزین خلقت است آری
جهان، میزان شده از قاب قوسین نگاه تو

سپیده از سپیدای نگاهت رنگ می گیرد
و شب آغاز می گردد ز گیسوی سیاه تو

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»
کجا دست نجاتی هست جز دست پناه تو؟!

تو آن خورشید رخشانی که بر این آستان هر روز
تمام آفرینش می گذارد سر به راه تو

یدالله گودرزی

نگین محمد (ص)

گزینم قرآن است و دین محمد (ص)
همین بود ازیرا گزین محمد

یقینم که من هر دوان را بورزم
یقینم شود چون یقین محمد

کلید بهشت و دلیل نعیم است
حصار حصین چیست؟ دین محمد

محمد رسول خدای است زی ما
همین بود نقش نگین محمد (ص)

ناصرخسرو

شب وصال

ماه، فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد

وعده دیدار هر کسی به قیامت
لیله اسری، شب وصال محمد (ص)

سعدی

چهارده مروارید

یک نظر بر پرده نقاش کن
تاب گیسوی قلم را فاش کن

آفرین گو پنجه معمار را
تا نماید بر تو این اسرار را

فاش می گوید به ما لوح و قلم
از وجود چهارده بی بیش و کم

چهارده گیسوی درهم ریخته
چهارده حبل از فلک آویخته

چهارده ماه فلک پرواز کن
چهارده خورشید هستی سازکن

چهارده پرواز در هفت آسمان
هر یکی رنگین تر از رنگین کمان

چهارده الیاس در باد آمده
چهارده خضر به امداد آمده

چهارده کنعانی یوسف جمال
چهارده موسی به سینای کمال

چهارده نوح به دریا متصل
چهارده روح جدا از آب و گل

چهارده دریای مروارید جوش
چهارده سیل سراپا در خروش

چهارده گنجینه علم لدن
چهارده شمشیر پولاد آب کن

چهارده سر، چهارده سردار دین
چهارده تفسیر قرآن مبین

چهارده پروانه افروخته
چهارده شمع سراپاسوخته

چهارده سرمست بی جام و سبو
جرعه نوش از باده اسرار هو

چهارده میخواره ساقی شده
وجه ربک گشته و باقی شده

محمد رضا آقاسی

گنج الهی

محمد کافرینش هست خاکش
هزاران آفرین برجان پاکش

چراغ افروز چشم اهل بینش
طراز کارگاه آفرینش

ریاحین بخش باغ صبحگاهی
کلید مخزن گنج الهی

نظامی

منبع:نشریه سروش شماره1406

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید