نویسنده: رقیه ندیری
چه می گویند این مردم ؟!
مسموم کرده اند ؟!
آن هم علی بن حسین را؟!
خدایا این کابوس تلخ تا کجا پیش خواهد رفت؟بنی امیه، این عقرب های شوم، بیش از همه فرزندان هاشم را برگزیده اند.مروانیان هم که سایه به سایه بنی امیه می روند، کم از آنان ندارند. این هم از ولید بن عبدالملک ، تا زهر خود را به جان نواده پیامبر نریخت آرام نشد. علی بن سحین مگر کم سختی کشیده بود.؟
نگاه کن، چه اشک ها می ریزند، چه بی تابی ها می کنند این مردم. مثل سیل به طرف خانه زین العابدین راه افتاده اند که چه بگویند؟
آن وقت که امام نیازشان داشت، درخانه هاشان خوابیده بودند و خواب درهم و دینارهای پیش کشی بنی امیه را می دیدند. بیدار هم اگر می شدند گوش شان از صدای ساز و دهل و تنبک و تنبور پر بود. نمی دانم حالا چرا این گونه بر سر و روی می کوبند و شیون می کنند؟
نه،انصاف نیست بیراهه بروم. برای این مردم هم روزگاری سخت گذشته است. بگذار بگریند این زنان شوی مرده و این مردان فرزند از دست داده. بگذار خون بگریند مردم نگون بخت مدینه. بعد از طوفان مهیب کربلا، ناامید شدند. آرزویشان بر باد رفت. دل شان را وحشت و هراس از بنی امیه پرکرد. فکر می کردند یزید آن قدر پست فطرت و سنگ دل باشد که فرزندان رسول خدا را با آن وضع قلع و قمع کند. اما دیگر کار از کار گذشته بود. بیش از هزار نفر از بنی امیه هم که درمدینه ساکن اند روز به روز فضا را تنگ تر می کردند. مردم آب هم می خوردند، گزارش آن به یزید می رسید خدایا، من دارم خودم را تبرئه می کنم یا این مردم نان به نرخ روز خور را ؟
مگر در زمان این ها نبود که علی بن حسین می گفت: درمکه و مدینه حتی بیست نفر نیستند که ما را دوست بدارند؟ بعد هم سر به بیابان گذاشت.
می گفتند: چادری در سینه صحرا علم کرده و روزگار می گذراند و هر وقت که بخواهد برای زیارت قبر پدرش به عراق می رود. کار با کار این مردم نداشت. از همه خواسته بود نه به نفع اهل بیت حرفی بزنند و نه علیه این خاندان کاری کنند.
رفتن امام برای خیلی ها سخت بود. ولی همه یک سو نبودند. گیرم بنی امیه مثل گرگ و کفتار دنبال طعمه می گشت. گیرم هیچ کس حق روایت کردن حدیث از پیامبر را نداشت. گیرم سرمایه های فراوانی درشام خرج شده تا مکه و مدینه به اوج لاابالی گری برسد. اگر این مردم می خواستند شاید می شد کاری کرد. تا وضع بهتر از این باشد اما از مردمی که در خود فرو رفته اند و داغ دار بی تفاوتی خویش هستند، چه بر می آید؟ وقتی کسی خد را در مقابل دشمن کوچک ببیند. دیگر کارش تمام است و کار مردم مدینه وقتی از کار گذشت که مسلم بن عقبه بر آن ها چیره شد.این مردم بخت برگشته همیشه قسمتی از راه را اشتباه می روند. یعنی همیشه هستند کسانی که از مردم عامه سوء استفاده کنند.
چرا دارم در پرده هذیان می گوییم؟!
ابن زبیر اگر عامل بدبختی بیش تر مردم نمی شد، حالا این ها این قدر زخم خورده و خوار شده نبودند. خیرسرش می خواست قیامی به راه بیاندازد، مردم را علیه حکومت شوراند و شد آن چه نباید می شد.
درظاهر، مدینه را کاروانی که به دیدار یزید رفته بودند به آشوب کشاندند. اعضای اصلی آن کاروان سه نفر بودند که حاکم مدینه آن ها را برای ملاقات با یزید فرستاد، تا بلکه از عطایای او بهره مند شوند. آن ها هم رفتند و بعد از گرفتن هدیه های سرشار، به مدینه آمدند. وقتی به شهر رسیدند بلافاصله اعلام کردند یزید را از خلافت برکنار می کنند. کاروانیان، از وضع شام و دربار یزید حرف هایی می زندند که قبل از آن اگر خودشان می شنیدند ، باور نمی کردند .«خلیفه شراب می نوشد، سگ و میمون بازاست . روزش با کنیزکان و شبش را با حرامیان می گذراند.»
انگار نه انگار که این حرف ها را حسین بن علی (ع) به مردم گفته بود و به خاطر همین از بیعت با او سرباز زده بود. انگار باید اتفاقی می افتاد و دودمانی می سوخت تا این مردم باورشان بوشد که خلیفه چنین و چنان است .آشوب به پا شد مسلم بن عقبه. به مدینه حمله کرد.
وقتی وارد شهر شدند مسلم بن عقبه درسه روز، هر جنایتی را در مدینه مباح اعلام کرد. سربازان مسلم بن عقبه به خانه ها هجوم می بردند و مثل گراز گرسنه مردها را می دریدن و زن ها را به غارت می بردند. آن روزها بود که علی بن حسین (ع) به مدینه برگشت…مثل آبی بر آتش.
او را نزد مسلم بن عقبه آوردند.
نفس ها در سینه حبس بود. انگار بیم و هراس چنگ بر گلوی مردم انداخته. هر کس نزد مسلم بن عقبه می آمد، بی درنگ کشته می شد. اما همین که امام زین العابدین را برای بیعت با او آوردند، پیرمرد از جا بلند شد ، امام را نزد خود نشاند و به او گفت: یا بن الحسین، هرچه می خواهی بخواه.
امام آن هایی که بر ای گشته شدن آورده بودند را شفاعت کرد و پیرمرد پذیرفت. بعد هم بلند شد و از مسجد جدش رسول خدا، بیرون رفت.
از مسلم بن عقبه پرسیدند : چرا با اواین گونه مدارا کردی؟
جواب داد: اولاً از او ترسیدم، درثانی به یزید خبر داده اند که علی بن حسین (ع) دراین آشوب کاره ای نبوده.
تازه آن جا بود که فهمیدنم امام برای چه سال ها قبل سر به بیابان گذاشته بود. بعد از این که از نزد مسلم بن عقبه بیرون رفت، چهار صد زن آواره عبد منافی را پناه داد. حتی به مروان و همسرش نیز امان داد. خلاصه مردم زخم خورده مدینه به خانه اش می آمدند و او در آزادی کامل نیازهایشان را بر آورده می کرد. بعد از آن دیگر به بیابان نرفت. سپاهیان مسلم بن عقبه بعد از این که شهر را به دوزخی هولناک تبدیل کردند به طرف مکه رفتند برای خواباندن فتنه ابن زبیر.
روزی که فرستاده حجاج به مدینه آمده و سراغ امام را گرفت. دوباره ترس به جان مال چنگ انداخت. ولی مسلم بن عقبه گفت: کعبه و مسجدالحرام ویران شده و از ساختن آن عاجزیم. گفت: ماری بزرگ در ویرانه کعبه چنبره زده و نمی گذارد مردم خانه را از نو بنا کنند. گفت که: حجاج ،علی بن حسین را برای چاره جویی خواسته.
امام به طرف مکه رفت. من و چند تن دیگر هم راهی شدیم تا ببینیم چه می شود.
مردم آن جا هم کشته و غارت شده بودند. می گفتند: سپاهیان حجاج در کوه های اطراف منجنیق کار می گذاشتند و مکه را آتش باران و سنگ باران کردند. امام سجاد بی درنگ نزد حجاج رفت و از او پرسید: میخواهی بنای ابراهیم و اسماعیل را بسازی در حالی که خودت آن را ویران کرده این؟! نکند فکر می کنی کعبه میراث تواست؟ به منبر برو و مردم را سوگند بده که هر چه از خاک کعبه برده اند، برگردانند. مردم همه خاک ها را به ویرانه کعبه پس آوردند و امام دست به کار شد. ساختن کعبه و مسجدالحرام که تمام شد به مدینه برگشتیم.
زین العابدین یا از سوز درون می گریست یا به دعا و نیایش مشغول بود و یا به تربیت شاگردانش می پرداخت. فقیران و غارت شدگان مدینه با عطایای او روزگار می گذراندند. این کوچه ها که اکنون از صدای گریه و ناله مردم انباشته است. او را هیزم به دوش و ناشناس درخاطر دارد که به سمت خانه یتیمان و بی کسان می رفت. او را همه به خاطر داریم که وقتی آب می دیدمی گریست، وقتی برسر سفره می نشست می گریست وقتی به سایه می رفت می گریست. حالامردم نگون بخت مدینه دارند برای از دست دادن چنین امامی می گریند. کسی که هر چه درحقش بدی کردند خوبی دیدند. الله اکبر، بهتر است من هم با آنها که برای نماز امام شهید ایستاده اند همراه شوم تا آبی باشد برآتش سینه ام.
منبع:مجله دیدار آشنا 123