در سفینه البحار داستانی از مردی به نام خیثمه و یا خثیمه نقل می کند که چگونه پدر و پسری برای نوبت گرفتن در شهادت با یکدیگر منازعه داشتند.
می نویسند: هنگامی که جنگ بدر پیش آمد، این پدر و پسر با همدیگر مباحثه و مشاجره داشتد. پس می گفت: من می روم به جهاد و تو در خانواده بمان.
و پدر می گفت: خیر تو بمان من می روم به جهاد، پسر می گفت من می خواهم بروم کشته بشوم، پدر می گفت: من می خواهم بروم کشته بشوم. آخرش قرعه کشی کردند. قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهید شد.
بعد از مدتی پدر، پسر را در عالم رویا دید که در سعادت خیره کننده ایست و به مقامات عالی نائل آمده است.
به پدر گفت: پدر جان: انه قد و عدنی ربی حق آنچه خداوند به من وعده داده بود، همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا کرد. پدر پیر آمد خدمت رسول اکرم (ص) عرض کرد: یا رسول الله، اگر چه من پیر شده ام، اگر چه استخوانهای من ضعیف و سست شده است، اما خیلی آرزوی شهادت دارم.
یا رسول الله، من آمده ام از شما خواهش کنم دعا کنید که خدا شهادت نصیب من کند. پیغمبر اکرم (ص) دعا کرد: خدایا برای این مؤمنت شهادت روزی فرما. یک سال طول نکشید که جریان جنگ احد پیش آمد و این مرد مؤمن در احد شهید شد.