مرد ناشناخته

مرد ناشناخته

نویسنده:محبوبه زارع

تاریخ را اگرحتی ورق نزنی بازهم می شناسی اش. او همانی است که:
روزی از شرقی ترین زاویه بندگی،طلوع کرد تا مفسر آزادگی باشد. طفلی سه روزه از دل کعبه سربرآورد تا هدیه خاص خدا بر بشریت بماند. او که در مقام قرآن مجسم، سالها پیش از نزول جبرییل، بر دامن فاطمه بنت اسد وحی شد.
در خانه ابوطالب ایستادن را یاد گرفته بود که سال های قحطی سرپرستی او را به محمد (ص) حواله داد. و در آن خانه مقدس بود که حرکت را همقدم با نبوت تجربه کرد. هم آغوشی با وحی او را به مراتب یقین نزدیک کرده بود.

می شناسی اش:
در دعوت اقربین پیامبر (ص) آن هنگام که هر سه بار تنها لبیک گوی رسالت بود.

می شناسی اش:
در لیله المبیت آن گاه که میان بستر پیغمبر (ص) خوابید تا هجرت به مدینه با وجود محاصره کفار ممکن شود.

می شناسی اش:
در هجرت از مکه. در تمام همراهی ها با منادی اسلام. در جانفشانی ها به پای آیه آیه های وحی.

می شناسی اش:
در مدینه و در جنگ هایی که خط مقدمش را شمشیر ذوالفقاری او معنا می کرد. آن چنان که یک ضربه او از هفتاد سال عبادت نزد خدا مقرب تر شد.

می شناسی اش:
در همزیستی عاشقانه با ام ابیهای رسول (ص)، از وفا و اخلاق ایثار گرانه او. از مسئولیت مداری و همت غیورانه اش.

می شناسی اش:
در یتیم نوازی و کمک به محرومین. از عشق نهفته در کیسه های نان و خرمای نیمه شب.

می شناسی اش:
در زهد عارفانه ای که حکومت بر خلق را از لنگه کفش وصله دار بی ارزش تر می دید مگر آن که حقی را بر پا دارد یا باطلی را فرو نشاند.

می شناسی اش:
در مویه های غریبانه نخلستان. در اشک های منعکس در چاه و در خلسه های عابدانه با کبریا.

می شناسی اش:
در سکوت بیست و پنج ساله برای حمایت از حقیقت اسلام. تحمل خار در چشم و استخوان در گلو برای کتابت قرآن و ثبت جاودان آن.

می شناسی اش:
در تصویر بالغی که از عدالت بر صحیفه خاک ترسیم نمود.
اما نه من، نه تو و نه تاریخ نمی شناسیم وسعت این روح سترگ را آن هنگام که غدیر و امانت های ثقلین پیامبر (ص) را فراموش شده دید. نمی شناسیمش وقتی غاصبان ولایت خود را زیر سقف سقیفه در حال فتنه می دید و خود آن سو هنوز دست در غسل و کفن خاتم النبیین داشت. جای آن است که زمین هر ثانیه از خود بپرسد: این مرد چرا چنین ناشناخته ماند، در حالی که آشنایی محض با ملکوت بود؟ در حالی که به راه های آسمان مسلط تر بود تا طرق زمین!
باید با هر دم و بازدم،هم را مواخذه کنیم که: با این اسطوره نجابت چه کردیم ما بنی بشر؟ چه کردند آن پدران نابینا؟
چه کردیم که مونسی جز چاه و مویه شبانه نیافت!
چه کردیم که اشتیاق خود به مرگ را از علاقه طفل شیرخوار به سینه مادر بیشتر خواند!
چه کردیم که چنین شبی در صحیفه تاریخ جسارت رقم خوردن پیدا کرد؟!

شب شوم ابن ملجم!
مولا (ع) به ستاره های ملتهب در آسمان کوفه خیره مانده و زمزمه می کند: امشب همان شب موعود است.
در میان بی قراری مرغابی ها می رود تا سوگندنامه رستگاری خود را در دل محراب مسجد به امضاء خون برساند.
شمشیر ابن ملجم با شکاف بر فرق سر، نشناختن مولا را فریاد زد و نادانستن ضارب را گواهی داد.
فزت و رب الکعبه هنوز در دل جهان انتشار دارد. هنوز در ودیوارهای کوفه بوی قدم های حاکم عدالت پروری را می دهند که منادی رهایی بشر به سمت تعالی و بلوغ است. در پس آن روح ناشناس،آشناترین ندای نجات طنین دارد. که می رسد آن موعودی که مفسر حقایق وجود این مرد تمام بعدی است. مردی که شب های زمین به یمن وجود او قدر یافته است.
پس شیعیانه در انتظار آن روز ثانیه های زمان را شمارنده خواهیم بود و یا علی مددی …
منبع: نشریه راه قرآن،ش 23

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید