روزی شیخ بهائی به دیدار شخصی که از اهل معرفت و بصیرت بود و در کنار یک قبرستان در اصفهان منزل داشت می رود. شیخ بهائی به دوستش می فرماید:
روز گذشته در این قبرستان کنار خانه شما امر عجیبی را دیدم که جماعتی میتی را در گوشه ای از این گورستان دفن کردند، پس از چند ساعت که گذشت و همه از قبرستان خارج شدند، بوی بسیار خوش و معطری به مشام من خورد که با عطرهای دنیا قابل قیاس نبود بسیار تعجب کردم که این بوی عطر از کجاست؟
به اطراف نگاه کردم، یکباره جوان زیبا رویی را دیدم که به سمت آن قبر می رفت کم کم از دیده گانم محو شد. طولی نکشید که بوی متعفن و بدی به مشام من رسید که از هر بوی گندی در دنیا بدتر بود،
باز متعجب شدم به اطراف نگاه کردم، سگی را دیدم که بسوی همان قبر می رفت و سپس ناپدید شد. همینطور بحالت تعجب ایستاده بودم که ناگهان همان جوان زیبا از طرف آن قبر برگشت ولی بسیار مجروح و زشت شده بود.
به خودم جرأت دادم که بسوی او بروم و سؤال کنم، به کنارش رفتم و گفتم حقیقت امر را برای من روشن کن.
گفت: من عمل صالح این میتی بودم که الان شما شاهد دفن او بودید و من در کنارش باید می بودم که ناگهان، سگی وارد قبرش شد که همان اعمال زشت و ناشایست او بود و چون گناهان او بیشتر از اعمال صالح او بود لذا آن سگ به من حمله کرد و مرا از قبر، بیرون انداخت، و الان همان سگ با او هم نشین است. شیخ بهائی می فرماید: این نوع از مکاشفات صحیح است چون بعقیده ما اعمال انسان در عالم قبر و برزخ تجسم پیدا می کند و به صورتهای متناسب با اعمال تبدیل می شود، که اگر اعمال صالح باشد، به صورتهای زیبا جلوه می کند و ظاهر می شود و اگر اعمال ناپسند، در انسان جمع شده باشد، به شکل صورتهای زشت ظاهر می شود.