حاجی نوری در کتاب دار السلام آورده است که در نجف اشرف یک نفر بنام سید محمد فقیهی از اخیار علماء شبی به من فرمود: ممکن است کتاب مصباح الفقیه شیخ طوسی را به من امانت دهی، گفتم آری فردا شب برایتان می آورم. کتاب مصباح، که در دعا است، آوردم و به او دادم، فردا شب آمد گفت: حاجتی به شما دارم باید آن را انجام دهی، نوری فرمود: حاضرم، گفت: فردا صبح خودت با آخوند مرجع بزرگ بیائید، ناشتائی را منزل ما بخورید، به مرحوم آخوند گفتم، پذیرفت، فردا صبح که آمدیم، دیدیم دو نفر دیگر از بزرگان علما و مرحوم شیخ جواد نجفی و سید محمد حسین کاظمی و دو نفر از شاگردانشان نشسته اند شش نفر شدیم، پس از صرف ناشتائی صاحب خانه رفت همان کتاب مصباح طوسی را آورد و گفت: آقایان خواهش می کنم این عقائد مرا بشنوید، آن وقت تصدیق بفرمایید.
مرحوم حاجی نوری فرمود:
من مصباح را از او گرفتم و خواندم، گفتم امام فرموده کسی که می خواهد بمیرد این کار را بکند، اما ایشان صحیح و سالم است مورد روایت نیست. اما سید محمد فقیهی با انکسار گفت: چرا مانع خیر شوی، شاید مورد روایت باشم، گفتم بسیار خوب خودت می دانی عقائدش را یکی یکی با نهایت عجز و انکسار با حالتی گفت که همه را به گریه انداخت سپس گفت:
حالا نوبت گواهی دادن شماست، حاضرین مجلس هم گواهی دادند شب که شد کتاب مصباح شیخ، را در نماز جماعت به من داد و گفت این نامه را هم به شما می دهم به آقای آخوند و دیگران بدهند آن مهر کنند، نامه را گرفتم و توسط آقایان مهر شد و فردا شب یک نفر آمد گفت: سید محمد رفیق شما امشب نتوانست نماز بیاید، از او عیادتی کنید فردا به اتفاق آخوند به عیادتش رفتم، روز هفتم آن ماجرا سید دار فانی را وداع گفت.
حاجی می فرماید: من حیران هستم که چگونه فهمید مردنش نزدیک است