نویسنده: سیدهاشم رسولى محلاتى
منبع:کتاب «زندگانى امام حسن مجتبى»
درباره سخاوت امام (ع) روایات زیاد و جالبى نقل شده که برخى از آنها را ذیلا خواهید خواند، و در حدیثى آمده که امام حسن (ع) هیچگاه سائلى را رد نکرد و در برابر درخواست او «نه» نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است که هیچگاه سائلى را رد نمىکنید؟ پاسخ داد: «انى لله سائل و فیه راغب و انا استحیى ان اکون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالى عودنى عاده، عودنى ان یفیض نعمه على، و عودته ان افیض نعمه على الناس، فاخشى ان قطعت العاده ان یمنعنی الماده» !
(من سائل درگاه خدا و راغب در پیشگاه اویم، و من شرم دارم که خود درخواست کننده باشم و سائلى را رد کنم، و خداوند مرا به عادتى معتاد کرده، معتادم کرده که نعمتهاى خود را بر من فرو ریزد، و من نیز در برابر او معتاد شدهام که نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم که اگر عادتم را ترک کنم اصل آن نعمت را از من دریغ دارد). امام (ع) به دنبال این گفتار این دو شعر را نیز انشا فرمود:
«اذا ما اتانى سائل قلت مرحبا
بمن فضله فرض على معجل
و من فضله فضل على کل فاضل
و افضل ایام الفتى حین یسئل» (1)
(هنگامى که سائلى نزد من آید بدو گویم: خوش آمدى اى کسى که فضیلت او بر من فرضى است عاجل.و کسى که فضیلت او برتر است بر هر فاضل، و بهترین روزهاى جوانمرد روزى است که مورد سؤال قرار گیرد، و از او چیزى درخواست شود).
این هم داستان جالبى است:
ابن کثیر از علماى اهل سنت در البدایه و النهایه روایت کرده که امام (ع) غلام سیاهى را دید که گرده نانى پیش خود نهاده و خودش لقمهاى از آن مىخورد و لقمه دیگرى را به سگى که آنجا بود مىدهد.
امام (ع) که آن منظره را دید بدو فرمود: انگیزه تو در این کار چیست؟
پاسخ داد:
«انى استحیى منه ان آکل و لا اطعمه»
(من از او شرم دارم که خود بخورم و به او نخورانم!)
امام (ع) بدو فرمود: از جاى خود برنخیز تا من بیایم! سپس به نزد مولاى آن غلام رفت و او را با آن باغى که در آن زندگى مىکرد از وى خریدارى کرد، آنگاه آن غلام را آزاد کرده و آن باغ را نیز به او بخشید! (2)
چه نامه پر برکتى
ابراهیم بیهقى، یکى از دانشمندان اهل سنت، در کتاب المحاسن و المساوى (3) روایت کرده که مردى نزد امام حسن (ع) آمده و اظهار نیازى کرد، امام (ع) بدو فرمود:
«اذهب فاکتب حاجتک فى رقعه و ارفعها الینا نقضیها لک»
(برو و حاجت خود را در نامهاى بنویس و براى ما بفرست ما حاجتت را برمىآوریم!)
آن مرد رفت و حاجت خود را در نامهاى نوشته براى امام (ع) ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنایت فرمود.شخصى که در آنجا نشسته بود عرض کرد:
«ما کان اعظم برکه الرقعه علیه یابن رسول الله!»
(براستى چه پر برکت بود این نامه براى این مرد اى پسر رسول خدا!)
امام (ع) فرمود:
«برکتها علینا اعظم حین جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما کان ابتداءا من غیر مسئله، فاما من اعطیته بعد مسئله فانما اعطیته بما بذل لک من وجهه»
(برکت او زیادتر بود که ما را شایسته این کار خیر و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانستهاى که بخشش و خیر واقعى، آن است که بدون سؤال و درخواست باشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلت بدهى که آن را در برابر آبرویش پرداختهاى!)
و چه لقمه پر برکتى
قندوزى، از نویسندگان اهل سنت، در کتاب ینابیع الموده (4) از حضرت رضا (ع) روایت کرده که امام حسن (ع) به خلاء (5) رفت و لقمه نانى را در آنجا دید، پس آن را برداشت و با چوبى آن را پاک کرد و به بردهاش داد، و چون بیرون آمد آن را از آن برده مطالبه کرد و برده گفت:
«اکلتها یا مولاى» ؟
(اى آقاى من، من آن را خوردم!)
امام (ع) به او فرمود:
«انت حر لوجه الله» !
(تو در راه خدا آزادى!)
آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا (ص) شنیدم که مىفرمود:
«من وجد لقمه فمسحها او غسلها ثم اکلها اعتقه الله تعالى من النار، فلا اکون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار» .
(کسى که لقمهاى را افتاده ببیند و آن را پاک کرده یا بشوید و بخورد، خداى تعالى او را از آتش دوزخ آزاد کند، و من چنان نیستم که مردى را که خداى عز و جل از آتش دوزخ آزاد کرده به بردگى خود گیرم).
و چه شاخهگل پر برکتى
زمخشرى در کتاب ربیع الابرار از انس بن مالک روایت کرده که گوید: من در خدمت حسن بن على (ع) بودم که کنیزکى بیامد و شاخه گلى را به آن حضرت هدیه کرد.
حسن بن على بدو گفت:
«انت حره لوجه الله» (تو در راه خدا آزادى!)
من که آن ماجرا را دیدم به آن حضرت عرض کردم: کنیزکى شاخه گل بىارزشى به شما هدیه کرد و تو او را آزاد کردى؟
در پاسخ فرمود:
«هکذا ادبنا الله تعالى «اذا حییتم بتحیه فحیوا باحسن منها» و کان احسن منها اعتاقها» (6)
(اینگونه خداى تعالى ما را ادب کرده که فرمود: «وقتى تحیهاى به شما دادند، تحیتى بهتر دهید» و بهتر از آن آزادى اوست).
دفع دشمنى خطرناک از مردى به وسیله امام
از کتاب العدد روایت شده که گفتهاند مردى در حضور امام حسن (ع) ایستاده، گفت:
«یابن امیر المؤمنین بالذى انعم علیک بهذه النعمه التى ما تلیها منه بشفیع منک الیه بل انعاما منه علیک، الا ما انصفتنى من خصمى فانه غشوم ظلوم، لا یوقر الشیخ الکبیر و لا یرحم الطفل الصغیر» !
(اى فرزندان امیر مؤمنان سوگند به آنکه این نعمت را به تو داده که واسطهاى براى آن قرار نداده، بلکه از روى انعامى که بر تو داشته آن را به تو مرحمت فرموده، که حق مرا از دشمن بیدادگر و ستمکارم بگیرى که نه احترام پیران سالمند را نگهدارد و نه بر طفل خردسال رحم کند!)
امام (ع) که تکیه کرده بود، برخاست و سر پا نشست و به آن مرد فرمود: این دشمن تو کیست تا من شرش را از سر تو دور کنم؟
عرض کرد: فقر و ندارى!
امام (ع) سر خود را به زیر انداخت و لختى فکر کرد و سپس سربرداشت و به خدمتکار خود فرمود :
«احضر ما عندک من موجود» ؟
(هر چه موجودى دارى حاضر کن!)
خدمتکار رفت و پنجهزار درهم آورد.
امام (ع) فرمود: این پول را به این مرد بده، آنگاه به وى فرمود:
«بحق هذه الاقسام التى اقسمت بها على متى اتاک خصمک جائرا الا ما اتیتنى منه متظلما» (7)
(به حق همین سوگندهایى که مرا بدانها سوگند دادى که هرگاه این دشمنت براى زورگویى نزد تو آمد حتما براى گرفتن حق خود نزد من آیى!)
دو نمونه از بزرگوارىهاى امام (ع)
محمد بن یوسف زرندى، از دانشمندان اهل سنت، در کتاب نظم درر السمطین روایت کرده که مردى نامهاى به دست امام حسن (ع) داد که در آن حاجت خود را نوشته بود.
امام (ع) بدون آنکه نامه را بخواند بدو فرمود:
«حاجتک مقضیه» !
(حاجتت رواست!)
شخصى عرض کرد: اى فرزند رسول خدا خوب بود نامهاش را مىخواندى و مىدیدى حاجتش چیست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ مىدادى؟
امام (ع) پاسخى عجیب و خواندنى داد و فرمود:
«اخشى ان یسئلنى الله عن ذل مقامه حتى اقرء رقعته» (8) بیم آن را دارم که خداى تعالى تا بدین مقدار که من نامهاش را مىخوانم از خوارى مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد).
على بن عیسى اربلى در کشف الغمه و غزالى در کتاب احیاء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانى در دائره المعارف خود با مختصر اختلافى از ابو الحسن مدائنى و دیگران روایت کردهاند (9) که امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر (10) شوهر حضرت زینب (ع) به قصد انجام زیارت حج خانه خدا از مدینه حرکت کردند و چون بار و بنه آنها را از پیش برده بودند، دچار گرسنگى و تشنگى شدیدى شدند و در این خلال به خیمه پیرزنى برخوردند و از او نوشیدنى خواستند!
پیرزن گفت: آب و نوشیدنى در خیمه نیست، ولى در کنار خیمه گوسفندى است که مىتوانید از شیر آن گوسفند استفاده کنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید!
آنها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند، و سپس از او خوراکى خواستند.
زن گفت: جز همین گوسفند مالک چیزى نیستم و چیز دیگرى نزد من یافت نمىشود، یکى از شما آن را ذبح کنید تا من براى شما غذایى تهیه کنم؟
در این وقت یکى از آنها برخاست و گوسفند را ذبح کرد و پوستش را کند و آماده طبح نموده و آن زن نیز برخاسته براى ایشان غذایى تهیه کرد و آنها خوردند و لختى بیاسودند تا وقتى که گرماى هوا شکسته شد، برخاسته و آمادهرفتن شدند و به آن زن گفتند:
«یا امه الله نحن نفر من قریش نرید حج بیت الله الحرام فاذا رجعنا سالمین فهلمى الینا لنکافئک على هذا الصنع الجمیل»
(اى زن! ما افرادى از قریش هستیم که اراده زیارت حج بیت الله را داریم و چون سالم بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبت تو را بدهیم!)
آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جریان را شنید، خشمناک شده و او را سرزنش کرده، گفت:
«ویحک تذبحین شاتى لاقوام لا تعرفینهم ثم تقولین: نفر من قریش» ؟ !
(واى بر تو! گوسفند مرا براى مردمانى که نمىشناسى سر مىبرى، آنگاه به من مىگویى: افرادى از قریش بودند؟ !)
این جریان گذشت و پس از مدتى، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه کشانید و چون سرمایه و کسب و کارى نداشتند به جمعآورى سرگین و پشگل مشغول شده و از این طریق امرار معاش کرده و زندگى خود را مىگذراندند.
در یکى از روزها پیرزن عبورش بر در خانه امام حسن (ع) افتاد و در حالى که امام (ع) بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را دید شناخت، ولى پیرزن امام را نشناخت .در این وقت امام حسن (ع) به غلامش دستور داد به دنبال آن پیرزن برود و او را به نزد وى بیاورد.
غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن (ع) بدو فرمود: آیا مرا مىشناسى؟
گفت: نه!
فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!
پیرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت!
امام حسن (ع) دستور داد هزار گوسفند براى او خریدارى کردند و با هزار دینار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نیز وى را به نزد برادرشحسین (ع) فرستاد.
امام حسین (ع) از آن زن پرسید: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟
عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار!
امام حسین (ع) نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پیرزن پرسید:
حسن و حسین (ع) چقدر بتو دادند؟
پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار!
عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به او دادند! و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودى، من آن دو را به رنج و تعب مىانداختم! (11)
و در کشف الغمه اربلى آمده که گوید:
این قصه در کتابها و داستانهاى ائمه اطهار (ع) مشهور است، و در روایت دیگرى که از طریقى دیگر نقل شده اینگونه است که مرد دیگرى نیز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت:
«ابدئى بسیدى الحسن و الحسین»
(به آقایان من حسن و حسین آغاز کن!)
و چون به نزد امام حسن (ع) رفت آن حضرت یکصد شتر به او داد و امام حسین (ع) نیز یکهزار گوسفند به او عنایت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من کار شتر و گوسفند را انجام دادند (و خیال مرا از این بابت آسوده کردند) و سپس دستور داد هزار دینار به او پرداخت کردند…! در اینجا پیرزن به نزد آن مردى که از مردم مدینه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را براى آن مرد باز گفت، وى بدان زن گفت:
«انا لا اجارى اولئک الاجواد فى مدى، و لا ابلغ عشر عشیرهم فى الندى، و لکن اعطیک شیئا من دقیق و زبیب…»
(من هرگز به پاى این سخاوتمندان بى بدل در جود نمىرسم و به یک دهم آنها نیز در بخشش نخواهم رسید، ولى مختصرى آرد و کشمش به تو مىدهم!)
و به دنبال این ماجرا آن پیرزن آنها را گرفت و به دیار خود بازگشت. (12)
چه کسى همانند این جوانمردان است؟
از کتاب خصال شیخ صدوق (ره) روایت شده که مردى نزد عثمان بن عفان رفت و از او ـ که بر درب مسجد نشسته بود ـ درخواست بخششى کرد، عثمان دستور داد پنج درهم به او بدهند.
آن مرد گفت: این مقدار دردى را از من دوا نمىکند، پس مرا به شخصى راهنمایى کن که حاجتم را برآورده سازد!
عثمان به گوشهاى از مسجد که امام حسن و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر در آنجا نشسته بودند، اشاره کرده گفت:
«دونک هؤلاء الفتیه» !
(به نزد این جوانمردان برو!)
آن مرد نیز متوجه آنها شده و حاجت خود را به ایشان معروض داشت!
حسنین (ع) به آن مرد رو کرده گفتند: «ان المسئله لا تحل الا فى احدى ثلاث، دم مفجع، او دین مقرح، او فقر مدقع ففى ایها تسئل»
(سؤال جز در یکى از سه چیز جایز نیست: خونى فاجعه آمیز، یا بدهکارى دردآور و جانسوز، یا فقرى که انسان را خاکستر نشین کند، اکنون بگو: تو در کدامیک از این سه مورد سؤال مىکنى؟)
پاسخ داد: در یکى از همین سه مورد است!
در اینجا امام حسن (ع) دستور داده پنجاه دینار به او بدهند، و امام حسین (ع) چهل و نه دینار و عبد الله بن جعفر چهل و هشت دینار!
آن مرد پولها را گرفت و از نزد ایشان رفت و عبورش به عثمان افتاد، عثمان از او پرسید : چه کردى؟ و آن مرد داستان خود و کرم و بزرگوارى حسنین (ع) و عبد الله بن جعفر را براى او بازگو کرد و عثمان که دچار شگفتى شده بود گفت:
«من لک بمثل هوءلاء الفتیه؟ ! اولئک فطموا العلم فطما، و حازوا الخیر و الحکمه» (13)
(چه کسى همانند این جوانمردان است، اینان از پستان علم و دانش شیر خورده و خیر و حکمت را نزد خود گرد آوردهاند).
نگارنده گوید: نظیر این روایت از عیون الاخبار ابن قتیبه نیز نقل شده، با چند تفاوت :
اول ـ آنکه به جاى عثمان، عبد الله بن عمر ذکر شده.
دوم ـ آنکه امام حسن (ع) بدو فرمود:
«ان المسئله لا تصلح الا فى دین فادح، او فقر مدقع، او حماله مفظعه»
(سؤال شایسته نیست جز در بدهکارى سنگین، یا فقرى که به خاک مذلت نشاند، یا خونبهایى و یا بدهکارى که انسان را درمانده سازد؟) و آن مرد در پاسخ گفت: یکى از همین سه چیز است.
سوم ـ اینکه در نقل مزبور آمده که امام حسن (ع) یکصد دینار به او داد و امام حسین (ع) نود و نه دینار به او پرداخت کرد، چون خوش نداشت که در بخشش و عطا همانند برادرش حسن (ع) عمل کرده باشد.
و تفاوت چهارم ـ آنکه در این روایت نامى از عبد الله بن جعفر ذکر نشده است. (14)
پىنوشتها:
1.نقل از کنز المدفون سیوطى، (چاپ بولاق)، ص 234 و نور الابصار شبلنجى، ص .111
2.البدایه و النهایه، (چاپ مصر)، ج 8، ص .38
3.المحاسن و المساوى، (چاپ بیروت)، ص .55
4.ینابیع الموده (چاپ اسلامبول)، ص .225
5.ممکن است منظور «بیت الخلاء» باشد، و احتمال نیز دارد که منظور جایگاهى خلوت باشد .
6.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص .149
7.بحار الانوار، ج 43، ص .350
8.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص .141
9.بحار الانوار، ج 43، صص 348 ـ 341 و حیاه الامام الحسن (ع)، ج 1، صص 321 ـ .319
10.عبد الله بن جعفر ابن ابیطالب یکى از سخاوتمندان معروف عرب و از اشراف قریش محسوب مىشد.
11.یعنى با پرداخت بیش از این مقدار آن دو بزرگوار را در محذور اخلاقى و مشکل دچار مىکردم .
12.بحار الانوار، ج 43، ص .349
13.خصال صدوق، «باب الثلاثه» .