انس ابن مالک نقل می کند که روزی حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) فرمود: که در این ساعت برادرم جبرئیل مرا خبر داد که جریر بن عطای جریح از دنیا بیرون رفت و جان او را به آسمان بردند بهشت و دوزخ را به او نشان دادند عجایب و غرایب بسیار دید و باز او را به دنیا فرستادند او را طلب کن و از او بپرس تا از احوال آخرت ترا خبر دهد و اصحاب بدانند که چه در پیش است.
حضرت او را طلب نمود و فرمود: که شرح حال خود را بازگوی جریر عرض کرد یا رسول الله در دکان نشسته بودم که تنم ناخوش گردید برخاستم و به خانه رفتم زبانم از کار افتاد و بر بستر بیماری خوابیدم و از خود خبر نداشتم در این حالت قومی را دیدم مثال گرگان در بالین من ایستاده اند و زمان دیگر جمعی را دیدم که به صورت خوکان آمدند و بر جانب راست من ایستادند.
و زمانی دیگر گروهی را دیدم به صورت شیران آمده بر جانب چپ من ایستادند من به ایشان نگاه می کردم و زبانم بند آمده بود و دیگر نمی توانستم سخن بگویم پس سر تا پای مرا بو کردند و گفتند:
(لا اله الا الله محمد رسول الله) پس روی به آن قوم کردند که روی های ایشان چون روی خوک و سگ بود گفتند شما باز گردید که به غلط آمده اید و این مرد از جمله اهل توحید است پس به آنها که در پهلوی راست من بودند گفت: بسم الله، جانش بستانید پس جانم را به همواری برداشتند یا رسول الله اگر بخواهم که از تلخی جان کندن و دیدار ملک الموت و سکرات مرگ بگویم یکی از هزار را نتوانم گفت: پس حریری آوردند و جان مرا در حریره پیچیدند و به آن جماعت دادند که به صورت سگان و خوکان بودند به آسمان بردند و آنها که به صورت گرگان بودند از عقب من آمدند و مرا از هفت آسمان گذرانیدند پس زبانه های دوزخ را دیدم که هر یک مثل کوهی تازیانه های آتش در دست گرفته پیش من آمدند که بر من زنند.
آنهائی که مرا بردند گفتند باز گردید که این از جمله اهل توحید است آنگاه مرا پیش مالک دوزخ بردند من او را به خلقتی دیدم که جز خدا بزرگی او را کسی نداند و یک کرسی دیدم از آتش که او در کرسی نشسته بود و روی او مانند روی اسب و پیری در پیش روی او بود که از آتش چهل پیراهن در او پوشانیده بودند.
من از ترس بر خود می لرزیدم آنگاه غلهای آتشین آوردند و در گردنش نهادند و در دوزخش انداختند.
آنگاه مرا پیش او بردند از من پرسید چه نام داری.
گفتم: جریر.
گفت: پدرت؟
گفتم: عطای جریح.
گفت: اهل کجائی؟
گفتم: از مدینه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
پس دفتری آوردند در آن نگاه کرد سری حرکت داد.
گفت: معبود تو کیست؟
گفتم: خدای عزوجل.
گفت: رسول تو کیست؟
گفتم: محمد (صلی الله علیه و آله).
گفت: در زندگی اسرار تو چه بود؟
گفتم: کلمه طیبه لا اله الا الله محمد رسول الله علی ولی الله.
پس به آنهائی که موکل من بودند گفت: به حکم الهی هنوز این بنده را اجل نرسیده است.
پس مالک به من گفت: ای مرد، باز می گردی یا میمانی تا قدرت الهی و عجایب و غرایب آن را مشاهده کنی و خبر از برای زندگان غافل ببری که خدای تعالی تو را از روی حکمت برای دیدن اهل عذاب به این جا فرستاده است.
چون این مژده شنیدم، خاطر جمع گردیده گستاخ شدم و گفتم: می مانم.
سپس گفتم ملک الموت جان بندگان را به غلط هم می گیرد؟
گفت: استغفر الله چنین مگو که هرگز به روی غلط نرفته و هر چه جان می گیرد به فرمان خدا می گیرد و هیچ امت را کرامت نبوده که یکی از ایشان بمیرد و باز او را زنده کند تا احوال عقبی را به مردم دنیا باز گوید.
این شرف برای امتی است که پیغمبر آنها محمد (صلی الله علیه و آله) می باشد و بر کسی معلوم نشده و نخواهد شد.
سپس نامه ای به دست من داد چون نگاه کردم سیصد و شصت حسنه در آن بود و برابر آن بدی دیدم ترسیدم که مستوجب دوزخ شوم. نامه دیگر به دست من دادند چون در آن نگاه کردم نیکی های بسیار دیدم.
گفتم اینها اعمال من نیست این همه نیکی از کجا است؟
گفتند: ای بنده خدا، از امت محمد (صلی الله علیه و آله) خدای تعالی اعمال نیک را ده برابر می گرداند همچنان که در کلام خود فرموده:
من جاء بالحسنه فله عشر امثالها.
پس یک نیکی تو با یک بدی برابر باشد و نه دیگر را از برای تو ذخیره کرده اند.
پس مالک یکی از خازنان را طلبید و گفت فرمان چنین است که این بنده را بی آسیب همراه ببری تا اهل عذاب را ببیند و قدرت باریتعالی را مشاهده نماید. تا وقتی که می خواهد باز گردد به امت محمد خبر دهد که چه در پیش است پس مرا به دوزخ بردند.
یا رسول الله وقتی داخل دوزخ شدم، دیدم که گروهی از غیبت کنندگان سنگهای آتشین در دهان داشتند و فرو می بردند و از راه دیگر بیرون می آمد. هر باری که آن سنگها را فرو می بردند چنان فریادی می کردند که اگر اهل دنیا می شنیدند هر آن هلاک می شدند. یا رسول الله چون از آنجا گذشتیم جمعی را دیدم که زبانهای ایشان از کام گسسته می شد و هر ساعت یک بار ملائکه های عذاب عمودهای آتشین بر سر ایشان می زدند.
پرسیدم که این قوم چه کرده اند؟
گفتند: اینها در دنیا به مساجد از روی ریا می رفتند و در آنجا غیبت می کردند.
یا رسول الله چون از آنجا گذشتیم گروهی را دیدم که چرک و خون گندیده از فرج ایشان مانند جوی روان بود و همه مردم دوزخ از بوی گند ایشان فریاد می کردند.
پرسیدم که این جماعت چه کرده اند؟
گفتند: اینها زناکارانند که بی توبه از دنیا بیرون آمده اند.
یا رسول الله چون از آنجا گذشتیم گروهی را دیدم که بر دارهای آتشین سرنگون آویخته بودند و هر یک را به زنجیر آتشین بسته. بعضی را قدح و برخی را سبو و گروهی را خیک ها بر گردن بسته و جمعی را طنبور و فرقه ای را بر بط و نای آتشین بر بسته. هر یکی را دو زبانیه دوزخ موکل بودند و به دست هر یک قدحی و پیاله ای از چرک و خون بود که به ایشان می خورانیدند که همه گوشت و پوست روی ایشان در پیاله می ریخت و فریاد و ناله و زاری می کردند.
من گفتم اینها چه کرده اند؟
گفتند: اینها خمر خورانند و مطربان که بی توبه مرده اند.
یا رسول الله چیزها دیدم که آنها را نمی توانم ذکر کنم و دیگر طاقت دیدن آنها را نیاوردم.
گفتم: مرا باز گردانید.
پس مرا پیش مالک دوزخ بردند. دیدم که شخصی که مرا به عوض او آورده بودند پیراهنی از آتش بر او پوشانیده و در دوزخ انداختند.
مالک مرا گفت که اگر نه آن بودی که رحمت خدای شامل حال تو بود این پیراهن آتش را بر تو می پوشانیدند.
پس گفت: ای بنده خدا، می خواهی که بهشت و اهل او را مشاهده نمائی؟
گفتم: آری پس یکی از فرشتگان را فرمود که این شخص را پیش رضوان بهشت برید و بگوئید که این مرد یکی از امتان محمد (صلی الله علیه و آله) است که شربت مرگ چشیده و اهل دوزخ را دیده و نیکی او را زیاده از بدی آمده است او را به بهشت بر تا بهشت را ببیند و خبر از برای اهل دنیا ببرد که چه در پیش است.
چون مرا پیش رضوان بردند جوان خوشروی خوش خوی خوش لقائی را دیدم که مثل او هرگز کسی را ندیده بودم.
در روی من چون گل بشکفت و بخندید. پس فرشتگان نیکو صورت را فرمود تا در بهشت را بگشودند و مرا به بهشت بردند.
کوشکی دیدم به غایت رفیع و عالی که شرح آن به گفتن راست نیاید.
پرسیدم که این قصر از آن کیست؟
گفتند: از آن خیر البشر است.
باز پرسیدم که مرا هیچ جائی هست؟
گفتند: آری، هر که از اهل توحید است او را در بهشت جا و مقام خواهد بود.
یا رسول الله چندان عجایب و نعمتها دیدم که وصف آن ها به زبان راست نیاید. پس باز مرا پیش مالک دوزخ بردند دیدم همه اهل عذاب در دوزخ افتاده چنان که گوئی مرده اند و هیچ کس را عذاب نمی کردند.
پرسیدم که یا مالک چیست که از این دوزخیان آوازی بر نمی آید؟
مگر مرده اند؟ گفت: یا جریر اینجا جای مرگ نیست. اما چون روز پنجشنبه و جمعه می شود خدای تعالی عذاب را از دوزخیان بر می دارد.
پس مرا گفت برو و باقی عمر خود را به عبادت و بندگی خدایتعالی صرف کن. پس مالک آواز داد به آن جمعی که به صورت گرگان بودند. گفت که این مرد را ببرید و جان او را در کالبدش رسانید.
پس موکلان مرا باز آوردند. در آن وقت اقوام مرا غسل داده و کفن کرده بر من نماز گذارده بودند که به فرمان خدای تعالی جان مرا باز آوردند بر خاستم و نشستم.
یا رسول الله این همه در یک لحظه بر من گذشت.
پس حضرت فرمود که جبرئیل به فرمان ملک جلیل مرا خبر داده آنچه تو بیان کردی بیان تو واقع است و خلافی ندارد. پس روی مبارک را به اصحاب کرده فرمود: هرگز این چنین قضیه کسی را روی نداده و کسی را به غیر از جریر روی نخواهد داد تا قیامت.
سبب این قضیه آن بود که چون حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) را به معراج بردند منافقان با هم می گفتند که این قصه اگر راست می بود پس چرا او را از مکه معظمه به مدینه نبردند که خود می رفت. پس این واقعه بر جریر بن عطای جریح واقع شد که از او راستگوتر و فاضل تر و صالح تر در میان قوم نبود. حقتعالی از روی حکمت این واقعه را بر جریر نمودار کرد که معاینه ببیند و در میان آن قوم خبر دهد.
پس هر گاه آن حضرت از معراج و بهشت و دوزخ و ملک رضوان و جور قصور بیان می فرمود و منافقان شک می کردند جریر تصدیق می نمود آن حضرت را و آن طایفه قبول می کردند و به سخن آن حضرت شبه از دلها می کردند