تاجری کالای بسیار بر شتر بار نموده از بیابان عبور می نمود. هوای گرم و بیابان خشک و تشنگی و سنگینی بار دست به دست هم داده شتر زبان بسته را از پا در آورند و بار آن مرد بر زمین ماند.
مرد تاجر حیران و سر گشته و تک و تنها در بیابان ماند و نمی دانست چگونه این بار را به منزل برساند از دور شتر مرغی پیدا شد. مرد شتاب نزد شتر مرغ رفته، از او خواهش کرد تا بار او را به منزل برساند.
شتر مرغ گفت: ای مرد خام، تا به حال کی و کجا شنیده یا دیده ای که شتر مرغ بار بر دارد آن هم باری چنین سنگین!
مرد گفت: حالا که زور بار کشیدن نداری، پس به دیده رحمت به من بنگر و خواهش دیگر مرا بر آور. بیا به سوی وطن من پر بکش و آشنایان مرا خبر کن و بگو: بار فلانی به گل نشسته، شتر بیاورید تا او و بارش را از آن بیابان ناپیدا کرانه رهایی دهید.
شتر مرغ گفت: ای بیخرد، کی شنیده و کجا دیده ای که شتر مرغ بتواند پرواز کند!
آری شتر مرغ با این بهانه ها از زیر بار شانه خالی کرد و خود را آسوده ساخت، درست مانند مردمان بی تعهدی که به هر بهانه ای شده از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کنند!
ای بسا از اهل دنیا ای قرین – چون شتر مرغند اندر کار دین
گاه در جبرند و گه در اختیار – سود خود بینند در هر کار و بار