نویسنده: محمد یوسفی
عالم کامل شیخ عبدالهادی در محضر آیه الله حاج شیخ حسنعلی تهرانی نقل فرمود:
من در نجف اشرف مؤمن متّقی حاج علی آقا را ملاقات می نمودم. ایشان همیشه در شب های چهارشنبه به مسجد سهله مشرف می شد.
شیخ عبدالهادی گفت: روزی از حاج علی آقا پرسیدم: در این مدت آیا به حضور مبارک حضرت سیدنا و مولانا صاحب الزمان رسیده ای؟
در جواب گفت: در سن جوانی با جمعی از مؤمنین و اخیار، بر این عمل مداومت داشتیم و ابداً چیزی مانع ما نبود. یازده نفر بودیم و برنامه ی ما این بود که در هر شبی از بین رفقا یکی باید اسباب چای و شام برای همه تهیه می کرد.
تا این که شبی نوبت به یکی از دوستان که مرد سرّاجی بود رسید و او هم تهیه ای دید و نان و آذوقه را در دکان خود مهیا کرد. از قضا آنها را فراموش کرد و مثل هفته های قبل دکان خود را بست و روانه ی مسجد سهله شد.
آن روز هوا دگرگون و سرد بود.
جمعیت ما پراکنده، دو نفر دو نفر به راه افتادند تا کنار در مسجد سهله اجتماع کردیم. نماز را طبق معمول خواندیم و روانه ی مسجد کوفه شدیم، وقتی در حجره نشستیم گفتیم: شام را حاضر کنید.
دیدم کسی جواب نمی دهد.
گفتیم: امشب نوبت کیست؟
به یکدیگر نگاه کردیم و دیدم نوبت آن مرد سرّاج است، به او گفتیم: چه کرده ای مؤمن، ما را امشب گرسنه گذاشته ای؟ چرا در نجف نگفتی که دیگری شام را تهیه کند؟
گفت: من همه چیز را مهیا کردم و به دکان آوردم، اما وقت حرکت آنها را فراموش نمودم و الان یادم آمد. وقتی به نجف برگشتیم در دکان می رویم و واقعیت را می فهمید.
آن شب، شب سردی بود و به اندازه ی همیشه کسی در مسجد نبود. در حجره را بستیم، ولی از گرسنگی خوابمان نمی برد؛ لذا با هم صحبت می کردیم چون قدری گذشت ناگاه دیدیم کسی در حجره را می کوبد. خیال کردیم اثر هواست. دوباره در را کوبید، چون حوصله نداشتیم یکی از ما فریاد زد کیست؟
شخصی با زبان عربی جواب داد: در را باز کن.
یکی از رفقا با نهایت ناراحتی در را گشود و گفت: چه می خواهی؟ چون خیال کرد مرد غریبی است و آفتابه می خواهد یا کار دیگری دارد.
دیدیم مرد جلیل و سید بزرگواری است سلام کرد و به همان یک سلام ما را برده و غلام خود نمود. همگی با او مأنوس شدیم، فرمود: آیا مرا در این اتاق جا می دهید؟
گفتیم: بفرمایید، اختیار دارید.
تشریف آورد و نشست. ما همگی جهت تعظیم و احترام او برخاستیم و نشستیم و به بیانات روح افزایش زنده شدیم.
بعد از مدتی فرمود: اگر خواسته باشید اسباب چای در خورجین حاضر است. یکی از رفقا برخاست و از یک طرف خورجین سماوری بسیار عالی با لوازم آن بیرون آورد. مشغول شدیم و به یکدیگر اشاره کردیم که تا می توانید چای بخورید که به جای شام است.
در این اثناء آن بزرگوار می فرمود: «قال جدّی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم» و احادیث صحیحه بیان می کرد.
بعد از صرف چای فرمود: «اگر شام خواسته باشید در این خورجین حاضر است.»
قدری به یکدیگر نظر کردیم تا بالأخره یکی از ما برخاست و از طرف دیگر خورجین یک قابلمه بیرون آورد و وسط مجلس گذاشت. وقتی در آن را برداشت مملو از برنج طبخ شده و خورش بود و بخاری از آن متصاعد می شد، مثل این که الان از روی آتش برداشته باشند.
از آن برنج و خورش خوردیم و همگی سیر شدیم و مقداری باقی ماند. فرمود: آن را برای خادم مسجد ببرید. برخاستیم و در جستجوی خادم رفتیم و غذا را به او دادیم.
سید بزرگوار فرمود: خیلی از شب گذشته، بخوابید.
همگی استراحت کردیم. هنگام سحر یکی یکی برخاستیم و تجدید وضو کردیم و در «مقام حضرت آدم علیه السلام» جمع شدیم و ادعیه معمول و نماز صبح را ادا کردیم بعد هم بنای حرکت به سمت نجف شد. گفتیم: خوب است در خدمت آن سید بزرگوار روانه شویم هر کس از دیگری پرسید: آن سرور کجا رفت؟ اما همه گفتند: جز اول شب، دیگر ایشان را ملاقات نکردیم.
به دنبال او گشتیم و تمام مسجد و متعلقاتش و هر محل دیگری را که احتمال می دادیم جستجو کردیم، ابداً اثر و نام و نشانی از آن جناب نیافتیم از خادم مسجد پرسیدیم: چنین مردی را ملاقات نکرده ای؟
گفت: اصلاً این طور کسی را ندیده ام و هنور در مسجد هم بسته و کسی بیرون نرفته است.
بالأخره از ملاقات مأیوس گشته و با خود می گفتیم این عجائب چه بود؟ یکی گفت: آن سید کجا رفت و چه شد و حال آن که در مسجد هنوز بسته است. دیگری گفت: دیدی در آن هوای سرد و آن وقت شب چگونه بخار از غذا متصاعد بود. یکی دیگر می گفت: چه سخنانی می گفت و می فرمود: «قال جدّی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم.»
در این جا همگی یقین کردیم که غیر از حضرت ولی عصر علیه السّلام کس دیگری نبوده و برای جدایی از ایشان و عدم معرفت در آن وقت افسوس خوردیم. (1)
پی نوشت :
1. کمال الدین، ج 1، ص 107، س 5 و عبقری الحسان، ج 1، ص 235.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم