نویسنده: محمد یوسفی
حضرت حجه الاسلام آقای حاج سید اسدالله مدنی در نامه ای که مرقوم فرموده اند، چنین می نویسند:
روز عیدی بود، نزدیک ظهر به قصد زیارت مرحوم آیه الله حاج سید محمود شاهرودی (قدس الله نفسه الزکیه) به منزل شان رفتم با این که دیر وقت بود و رفت و آمد تمام شده و معظم له اندرون تشریف برده بودند، اظهار لطف فرموده دوباره به بیرونی برگشتند.
به مناسبتی که پیش آمد فرمودند:
وقتی با مرحوم عباچی از بلده ی طیبه کاظمین علیهماالسلام پیاده به قصد زیارت سامرا و زیارت حضرت سید محمد علیه السلام حرکت کردیم. یک فرسخی راه رفته بودیم که آقا عباچی به کلی از حال رفته و قدرت حرکت از او سلب و روی زمین افتاد و به من فرمود: چون مرگ من حتمی است و نه می توانم به راه ادامه دهم و نه برگردم و از دست شما نیز کاری ساخته نیست و ماندن شما القاء نفس در تهلکه و حرام است، بنابراین بر شما واجب است که حرکت کرده و خودتان را نجات بدهید و نسبت به من هم چون هیچ کاری از شما ساخته نیست تکلیفی ندارید. به هر حال با کمال ناراحتی، من ایشان را همان جا گذاشته و برحسب تکلیف حرکت کردم.
فردا که به سامرا رسیدم و وارد خان (1) شدم، ناگهان دیدم آقای عباچی از خان رو به بیرون می آیند، بعد از سلام و دیدنی پرسیدم: چطور شد که قبل از من آمدید!
ایشان فرمودند: بلی، چنانچه دیروز دیدی من مهیا مرگ بوده و هیچ چاره ای تصور نمی کردم، حتی دراز کشیده و چشم ها را روی هم گذاشته و منتظر مرگ بودم فقط گاهی که صدای نسیمی را می شنیدم، به خیال این که حضرت ملک الموت است به قصد دیدار و زیارتش چشم ها را باز کرده، چون چیزی نمی دیدم دوباره چشم ها را می بستم، تا وقتی به صدای پایی چشم باز کرده، دیدم شخصی لباس عربی معمولی به تن و افسار مرکبی به دستش بالای سرم ایستاده است، از من احوال پرسی فرموده و جهت خوابیدن را در وسط بیابان پرسیدند، جواب دادم: تمام بدنم درد می کند و قدرت حرکت از من سلب شده.
فرمودند: بلند شو تا شما را برسانم.
عرض کردم: قدرت ندارم.
با دست خود مرا بلند نموده سوارم کرد، و احساس می کردم به هر جایی از بدنم دست می زند راحت می شوم و آثاری از درد نمی ماند به نحوی که تمام اعضایم راحت شد و ابداً احساس خستگی نداشتم. ناگاه متوجه شدم که این آقا که پیاده اند شال سبزی به کمر بسته اند، از ایشان خواستم که سوار شود، فرمود: نه من به پیاده روی عادت دارم.
من خود خجالت کشیدم که سیدی از ذریه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پیاده و من سوار باشم، فوراً دست و پایم را جمع کرده، خودم را پایین انداخته و عرض کردم: آقا خواهش می کنم شما سوار شوید! ناگاه خود را در خان دیده و از کسی خبری نبود. (2)
پی نوشت :
1. خان: کاروانسرا.
2. شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام: 229/2 داستان های شگفت و همان، ج 2، ص 202.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم