یکی از مردان مومن، عارفی را در خواب دید و از احوال عالم پس از مرگ از او پرسید: ای مرد عابد!خداوند با تو در عالم چه کرد؟
عابد گفت: چون از این عالم رخت بر بستم و به عالم آخرت وارد شدم فرشتگان الهی نزد من آمدند و از اعمال من پرسش نمودند، که چه آورده ای؟ من از نماز و روزه و وردهای شب و روز، و مجالس وعظ و تدریس، و علم و اطاعت، یک یک یاد کردم. اما هر کدام را که نام می بردم آن را به بهانه و اشکالی رد می کردند.
موقعیت وحسشتناکی بود که زهره شیران از آن آب می شد، دیگر از حال من مپرس!
موقفی کان زهره شیران درد – دست و پایم گم کرده ای را چون بود؟
صد چو جبریل و چو میکائیل گرد – گشته آنجا هر یکی گنجشک خرد
انبیا در اضطراب و ارتعاش – اولیا در ناله های جانخراش
چون بود حال دل درمانده ای – آیت نومیدی خود خوانده ای؟
پس تهیدست و ناامید با گردن کج ایستادم و هیچ چیز دیگر برای عرضه نداشتم. چون از همه چیز ناامید شدم از سوی خدای بزرگ ندا آمد که تو یک چیز را فراموش کردی و به زبان نیاوری و یاد ما هست و آن دستاویز خوبی نجات توست.
من بسیار شاد شدم، ندا آمد: یادت هست که در شب زمستان سرد که برف سنگینی می بارید و همه در خانه های خود خزیده و در خانه را بسته بودند، تو در راه به گربه ای بر خوردی که از سرما به تنگ آمده بود و به هر سوی می گریخت و چون درها بسته بود راه به جایی نمی برد؟ آن گاه دلت به حال او سوخت و آن را به مهربانی زیر بغل گرفتی و در زیر پوستین خویش جای دادی؟
من این کار پسندیدم و همین رحم و مهربانی تو را سبب نجات تو قرار دادم.
من پسندیدم همان رحمت ز تو – آفرین بر تو و رحمت به تو
رو که بخشیدم را ای دلکراش – من به آن گربه، برو آزاد باش