زندگینامه امام صادق (علیه السلام) (2)

زندگینامه امام صادق (علیه السلام) (2)

نویسنده : فرزین نجفی پور

اما در دوره امویان کیفر و مجازات هیچ گونه مطابقتی با جرم نداشت. مجازات مقصر بسته به نظر حاکم بود، گاه مجرمی را می ‏بخشیدند و گاه بیگناهی را می ‏کشتند و گاه برای محکوم، مجازاتی پش از جرم تعیین می ‏کردند!
6-با آنکه فقهای بزرگی در حوزه اسلامی تربیت شدند، غالبا کسی به گفته آنان توجهی نمی ‏کرد و اگر فقیهی حکمی شرعی می ‏داد که به زیان حاکمی بود، از تعرض مصون نمی ‏ماند. بدین جهت امر به معروف و نهی از منکر، که دو فرع مهم اسلامی است، تعطیل گردید، و کسی جرات نمی ‏کرد خلیفه و یا عامل او را از زشتکاری منع کند.
7-حریم حرمت شعائر و مظاهر اسلامی در هم شکست و بدانچه در دیده مسلمانان مقدس می ‏نمود، اهانت روا داشتند.چنانکه خانه کعبه و مسجدالحرام را ویران کردند و به تربت پیغمبر و منبر و مسجد او توهین نمودند و مردم مدینه را سه روز قتل عام کردند.
8- برای نخستین بار در تاریخ اسلام، فرزندان پیغمبر را به طور دسته جمعی کشته و زنان و دختران خاندان او را به اسیری گرفتند و در شهرها گرداندند.
9-مدیحه سرایی که از شعارهای دوره جاهلی بود و در عصر پیغمبر مذموم شناخته شد، دوباره متداول گردید و شاعران عصر اموی چندانکه توانستند خلیفه و یا حاکمی را به چیزی که در او نبود ستودند و از هر آنچه بود، منزه شمردند!
10-دسته‏ای عالم دنیا طلب و دین فروش بر سر کار آمدند که برای خشنودی حاکمان، خشم خدا را بر خود خریدند. اینان به میل خویش ظاهر آیه‏های قرآن و حدیث پیغمبر راتأویل کردند و بر کردار و گفتار حاکمان صحه گذاشتند.
11-گرایش به تجمل در زندگی ، خوراک،لباس، ساختمان، اثاث البیت روز بروز بیشتر شد و کاخهای باشکوه در مقر حکومت و حتی در شکارگاه ها ساخته شد.
12-میگساری ، زن بارگی و خریداری کنیزکان آواز خوان متداول گشت تا آنجا که گفتار روزانه بعض خلیفه‏های اموی درباره زن و خوراک و شراب بود.(40)
13- مساوات نژادی ، که یکی از ارکان مهم نظام اسلامی بود، از میان رفت و جای خود را به تبعیض نژادی خشن به سود عرب و زیان ملل و اقوام غیر عرب داد. در حالی که قرآن و سنت پیغمبر امتیازها را ملغی کرده ملاک برتری را نزد خدا پرهیزگاری می ‏داند، اما امویان، نژاد عرب را نژاد برتر شمردند و گفتند:
چون پیغمبر اسلام از عرب برخاسته است، پس عرب بر دیگر مردمان برتری دارد و در میان عرب نیز قریش از دیگران برتر است. طبق این سیاست، عرب در تمام شئون بر «عجم» ترجیح داده می ‏شد. نظام حکومت اشرافی بنی امیه، موالی (مسلمانان غیر عرب) را مانند بندگان زر خرید، از تمام حقوق و شئون اجتماعی محروم می ‏داشت و اصولا تحقیر و استخفاف، همیشه با نام موالی همراه بود. موالی از هر کار و شغل آبرومندی محروم بودند:
حق نداشتند سلاح بسازند، بر اسب سوار شوند، و دختری حتی از بیابان نشینان بی نام و نشان رابه همسری بگیرند، و اگر احیاناً چنین کاری مخفیانه انجام می ‏گرفت، طلاق و جدایی را بر آن زن، و تازیانه و زندان را بر مرد تحمیل می ‏کردند. حکومت و قضاوت و امامت نیز همه جا مخصوص عرب بود و هیچ غیر عربی به این گونه مناصب و مقامات نمی ‏رسید. اصولاً عرب اموی را اعتقاد بر این بود که برای آقایی و فرمانروایی آفریده شده است و کار و زحمت، مخصوص موالی است. این گونه برخورد نسبت به موالی ،یکی از بزرگترین علل سقوط آنان به دست ایرانیان به شمار می ‏رود. در جریان انقلاب بر ضد امویان، عباسیان از این عوامل برای بدنام ساختن آنان و تحریک مردم استفاده می ‏کردند، ولی در میان آنها اثر دو عامل از همه بیشتر بود، این دو عامل عبارت بودند از:
تحقیر موالی و مظلومیت خاندان پیامبر.عباسیان از این دو موضوع حداکثر بهره برداری را کردند و در واقع این دو، اهرم قدرت و سکوی پرش عباسیان برای نیل به اهدافشان به شمار می ‏رفت.
چرا امام صادق (علیه السلام) پیشنهاد سران قیام عباسی را رد کرد؟
موضوع دیگری که در بررسی زندگانی امام صادق (علیه السلام) جلب توحه می ‏کند، خودداری امام از قبول پیشنهاد بیعت سران قیام عباسی با ایشان است. اگر به مسئله با نظر سطحی بنگریم شاید گمان کنیم که انگیزه‏های مذهبی در این نهضت اثری قوی داشته است، زیرا شعارهایی که آنان برای خود انتخاب کرده بودند همه اسلامی بود، سخنانی که بر روی پرچمهایشان نوشته بودند همه آیات قرآن بود، و چنین وانمود می ‏کردند که به نفع اهل بیت کار می ‏کنند و قصدشان این است که انتقام خونهای بناحق ریخته شده اهل بیت پیامبر را از بنی امیه و بنی مروان بگیرند، آنان سعی می ‏کردند انقلاب خود را با اهل بیت ارتباط بدهند. اگر چه ابتدا اسم خلیفه‏ای را که مردم را به سوی او فرا می ‏خواندند، معلوم نکرده بودند،ولی شعارشان این بود که «الرضا من آل محمد (صلی الله علیه واله) یعنی برای بیعت با شخص برگزید ای از خاندان محمد (صلی الله علیه واله) قیام کرده‏ایم.می ‏گویند:
ابو مسلم،در میان اعراب نیز همراهان و یاران بسیاری داشت. اینان هنگام بیعت با ابو مسلم سوگند می ‏خوردند که در پیروی از کتاب خدا و سنت پیامبر و در فرمانبرداری از یک گزیده ناشناس که از خاندان پیامبر است، استوار باشند و در پیروی از فرماندهان خویش اندیشه و درنگ را جایز نشمارند و دستور آنها را بی چون و چرا به جای آورند.حتی سوگند می ‏خوردند که اگر بر دشمن غلبه کنند جز به دستور اسلام و فرماندهان خویش دشمن را به هلاکت نرسانند. شعاری که نشانه شناخت و حلقه ارتباط آنها بشمار می ‏آمد لباس سیاه و علم سیاه بود. اینان رنگ پرچم خود را به اعتبار اینکه پرجم پیامبر سیاه بود، و قصد آنان باز گشت به دین پیامبر است، یا به نشانه آنکه قصدشان خونخواهی و سوگواری در عزای خاندان پیامبر است، سیاه قرار دادند. شاید هم می ‏خواستند خود را مصداق اخبار«ملاحم» معرفی کنند که طبق آنها پدید آمدن علمهای سیاه از سوی خراسان نشانه زوال دولت جابران و تشکیل دولبت حقه شمرده شده است(41)و(42)به هر حال ظاهر امرنشان می ‏داد که قیام عباسیان، یک قیام عظیم با محتوای اسلامی است.

نامه‏های سران نهضت به امام صادق (علیه السلام)

ابو مسلم پس از مرگ «ابراهیم امام» به حضرت صادق (علیه السلام) چنین نوشت:
«من مردم را به دوستی اهل بیت دعوت می ‏کنم، اگر مایل هستید کسی برای خلافت بهتراز شما نیست».امام درپاسخ نوشت:
«ما انت من رجالی و لا الزمان زمانی »:
نه تو از یاران منی و نه زمانه، زمانه من است(43)همچنین «فضل کاتب» می ‏گوید:
روزی نزد امام صادق (علیه السلام) بودم که نامه‏ای از ابو مسلم رسید، حضرت به پیک فرمود:
«نامه تو را جوابی نیست، از نزد ما بیرون شو» (44) نیز «ابوسلمه خلال»(45) که بعدها به عنوان «وزیر آل محمد (صلی الله علیه واله) معروف شد، چون بعد از مرگ ابراهیم امام اوضاع را به زیان خود می ‏دید، بر آن شد که از آنان رو گردانیده به فرزندان علی (علیه السلام) بپیوند. لذا به سه تن از بزرگان علویین:جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) و عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب (عبدالله محض) عمرالاشرف بن زین‏العابدین (علیه السلام) نامه نوشت و آن را به یکی از دوستان ایشان سپرده گفت:
اول نزد جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) برو، اگر وی پذیرفت دو نامه دیگر را از میان ببر، و اگر او نپذیرفت عبدلله محض را ملاقات کن، اگراو هم قبول نکرد، نزد عمر رهسپار شو. فرستاده ابو سلمه ابتدأاً نزد امام جعفر بن محمد (علیه السلام) آمد و نامه ابوسلمه را بدو تسلیم کرد. حضرت صادق(علیه السلام) فرمود:
مرا با ابو سلمه که شیعه و پیرو دیگران است، چه کار؟
فرستاده ابو سلمه گفت:
نامه را بخوانید، امام صادق(علیه السلام) به خادم خود گفت چراغ را نزدیک وی آورد، آنگاه نامه را در آتش چراغ انداخت و آن را سوزانید! پیک پرسید:
جواب آن را نمی ‏دهی ؟
امام فرمود:
جوابش همین بود که دیدی ! سپس پیک ابو سلمه نزد«عبدلله محض» رفت و نامه وی را به دستش داد. چون عبدالله نامه را خواند آن را بوسید و فوراً سوار شده نزد حضرت صادق (علیه السلام) آمد و گفت:
این نامه که اکنون به وسیله یکی از شیعیان ما در خراسان رسیده از ابو سلمه است که مرا به خلافت دعوت کرده است. حضرت به عبدالله گفت:
از چه وقت مردم خراسان شیعه تو شده‏اند؟
آیا ابو مسلم را تو پیش آنان فرستاده‏ای ؟
آیا تو احدی از آنان را می ‏شناسی ؟
در این صورت که نه تو آنها را می ‏شناسی و نه ایشان تو را می ‏شناسند، چگونه شیعه تو هستند؟
عبدالله گفت:
سخن تو بدان ماند که خود در این کار نظر داری ؟
امام فرمود:
خدا می ‏داند که من خیر اندیشی را درباره هر مسلمانی بر خود واجب می ‏دانم، چگونه آن را درباره تو روا ندارم؟
ای عبدالله، این آرزوهای باطل را از خود دور کن و بدان که این دولت از آن بنی عباس خواهد بود،و همین نامه برای من نیز آمده است. عبدلله با ناراحتی از نزد جعفر بن محمد بیرون آمد.«عمر بن زین العابدین» نیز با نامه ابوسلمه برخورد منفی داشت. وی نامه را رد کرد و گفت:
من صاحب نامه را نمی ‏شناسم که پاسخش را بدهم(46).هنگامی که پرچمهای پیروزی به اهتزاز در آمد و نشانه‏های فتح نمایان شد، «ابو سلمه» برای بار دوم طی نامه‏ای به امام صادق (علیه السلام) نوشت:
«هفتاد هزار جنگجو در رکاب ما آماده هستند، اکنون موضع خود را روشن کن.» امام (علیه السلام) باز همان جواب قبلی را داد.(47) ابوبکر حضرمی روایت میکند که من و ابان بن تغلب به محضر امام صادق (علیه السلام) رسیدیم و این هنگامی بود که پرچمهای سیاه در خراسان برافراشته شده بود. عرض کردیم:
اوضاع را چگونه می ‏بینید؟
حضرت فرمود:
« در خانه‏های خود بنشینید، هر وقت دیدید ما گرد مردی جمع شده‏ایم، با سلاح به سوی ما بشتابید.»(48)اما در بیان دیگری به یاران خود فرمود:
«زبانهای خود را نگاهدارید و از خانه‏های خود بیرون نیایید، زیرا آنچه به شما اختصاص دارد (حکومت راستین اسلامی ) به این زودی به شما نمی ‏رسد» (49) با توجه به آن‏چه گفته شد، در نظر بدوی تحلیل موضعگیری امام در برابر پیشنهادهای ابوسلمه و ابومسلم مشکل به نظر می ‏رسد، ولی اگر اندکی در قضایا دقت کنیم ، پی به علت اصلی این موضعگیری می ‏بریم :
امام صادق (علیه السلام) می ‏دانست که رهبران قیام هدفی جز رسیدن به قدرت ندارند، و اگر شعار طرفداری از اهل بیت را هم مطرح می ‏کنند، صرفاً به منظور جلب حمایت توده‏های شیفته اهل بیت است.«روایات تاریخی به روشنی گواهی می ‏دهد که «ابو سلمه خلال» پس از رسیدن نیروهای خراسانی به کوفه، زمام امور سیاسی را در دست گرفته شروع به توزیع مناصب سیاسی و نظامی در میان اطرافیان خود کرده بود. او می ‏خواست با برگزیدن یک خلیفه علوی ، تصمیم گیرنده و قدرت اصلی دولت، خود وی بوده، خلیفه تنها در حد یک مقام ظاهری و تشریفاتی باشد».(50)امام می ‏دانست که ابومسلم و ابوسلمه دنبال چهره روشنی از اهل بیت می ‏گردند که از وجهه و محبوبیت او در راه رسیدن به اهداف خود بهره برداری کنند، و به امامت آن حضرت اعتقاد ندارند و گرنه معنا نداشت که سه نامه به یک مضمون به سه شخصیت از خاندان پیامبر بنویسند!امام با نهایت هوشیاری می ‏دانست طراح اصلی قیام، عباسیان هستند وآنان نیز هدفی جز رسیدن به آمال خود در زمینه حکمرانی و سلطه جویی ندارند و می ‏دانست که آنها بزودی کسی را که دیگر به دردشان نخورد و یا در سر راهشان قرار گیرد، نابود خواهند کرد؛ همان سرنوشتی که گریبانگیر ابومسلم و ابوسلمه و سلیمان بن کثیر و دیگران شد. امام (ع) کاملا می ‏دانست امثال ابوسلمه و ابومسلم فریب خورده‏اند و در خط مستقیم اسلام و اهل بیت نیستند و لذا به هیچ عنوان حاضر نبود با آنان همکاری کند و به اقدامات آنان مشروعیت بخشد، زیرا سران انقلاب مردان مکتب او نبودند. آنان در عرصه انتقامجویی ، کسب قدرت، و اعمال خشونت افراط می ‏کردند و کارهایی انجام می ‏دادند که هیچ مسلمان متعهدی نمی ‏تواند آن‏ها را امضا کند.
وصایای وحشتناک ابراهیم امام به ابومسلم :
با مراجعه به تاریخ، به متن دستور و وصیتی بر می ‏خوریم که از طرف «ابراهیم امام» خطاب به ابومسلم خراسانی در آغاز قیام صادر شده است. ابومسلم، قهرمان مشهور که ملقب به لقب «امیر آل محمد» گردید، در سفر به مکه ابراهیم امام را ملاقات نمود. ابراهیم امام وصایای خود را با پرچمی سیاه که بعدها شعار عباسیان شد، به وی تفویض نمود و او را مامور خراسان و قیام علنی کرد. این وصیت را، از لحاظ اینکه برای نشان دادن چهره‏های ابراهیم و ابومسلم و دیگر رهبران قیام عباسی سند مهمی است، در اینجا عیناً نقل می ‏کنیم:
ابراهیم در اول این فرمان برای اینکه ابومسلم، آن جوان کم تجربه را بیشتر فریب دهد، می ‏گوید:
«تو مردی از اهل بیت ما هستی ، به آنچه سفارش می ‏کنم عمل کن… (در وفاداری به ما) نسبت به هر کس که شک کردی و در کار هر کس که شبهه نمودی ، او را به قتل برسان، و اگر توانستی که در خراسان یک نفر عربی زبان هم باقی نگذاری ، چنین کن (تمام اعراب مقیم خراسان را به قتل برسان) و هر کجا یک بچه را هم دیدی که طول قدش پنج وجب می ‏باشد و مورد سؤظن تو قرار دارد، او را به قتل برسان»!(51) بدین ترتیب ابراهیم امام در وصیت خود صریحا به ابو مسلم دستور قتل و خونریزی می ‏دهد.« مقریزی » می ‏گوید:
اگر ابراهیم امام می ‏خواست ابومسلم را به دیار شرک بفرستد که آنان را به اسلام دعوت کند هرگز جایز نبود چنین وصیتی به او بنماید، در صورتی که با این حکم او را به دیار اسلامی فرستاد و این چنین دستور کشتن مسلمانان را به او داد!(52)

جنایات ابومسلم

متاسفانه ابومسلم هم به این دستور ظالمانه و وحشیانه مو بمو عمل کرد تا آنجا که به تعییر «یافعی » حجاج زمان خود گردید و در راه استقرار حکومت عباسیان مردم بیشماری را کشت.(53) مورخان می ‏نویسند:
تعداد کسانی که ابومسلم در دوران حکومت خود به قتل رساند، بالغ بر ششصد هزار نفر بود!(54) او خود به این جنایات اقرار می ‏کرد:
هنگامی که از ناحیه منصور بیمناک شد، طی نامه‏ای به وی نوشت:
«برادرت (سفاح) به من دستور داد که شمشیر بکشم، به مجرد سؤ ظن دستگیر کنم، به بهانه کوچکترین اتهامی به قتل برسانم ، هیچ گونه عذری را نپذیرم. من نیز به دستور وی بسیاری از حرمتها را که خدا حفظ آنها را لازم کرده بود هتک کردم، بسیاری از خونها را که خدا حرمتشان را واجب کرد. بر زمین ریختم، حکومت را از اهل آن ستاندم و در جای دیگر نهادم ».(55) منصور نیز به این مطلب اعتراف کرد. وی هنگامی که می ‏خواست ابومسلم را به قتل برساند، ضمن برشمردن جنایات او، گفت:
«چرا 600 هزار تن را با زجر و شکنجه به قتل رساندی ؟» ابو مسلم بی آنکه این قضیه هولناک شود، پاسخ داد:
اینها همه به منظور استحکام پایه‏های حکومت شما بود.(56)در جای دیگر ابو مسلم تعداد قربانیان خود را در غیر از جنگها صد هزار نفر یاد کرده است.(57) ابومسلم حتی از یاران دیرین خود نیز نگذشت، چنانکه « ابوسلمه خلال» همکار و دوست خود را نیز که به «وزیر آل محمد» ملقب شده بود، و در پیروزی عباسیان سهم بزرگی داشت و در حقیقت بازوی اقتصادی انقلاب بود، به قتل رسانید.(58) بنابراین جای شگفت نیست اگر در تواریخ بخوانیم:
هنگام رفتن ابومسلم به حج، بادیه نشینها از گذرگاه ها می ‏گریختند، زیرا درباره خون آشام بودن او سخنهای بسیار شنیده بودند!(59)

انتخاب و برنامه ریزی ‏

آنچه در مورد رد پیشنهاد سران قیام عباسی از طرف امام صادق (علیه السلام) گفتیم در این خلاصه می ‏شود که پیشنهاد دهندگان فاقد صلاحیت لازم برای یک قیام اصیل مکتبی بودند. آنان نیروهای اصلی نبودند که بتوان به کمک آنها یک نهضت اسلامی خالص را رهبری کرد و اگر نیروهای اصیل و مکتبی به قدر کافی در اختیار امام بود، حتماً نهضت را در اختیار می ‏گرفت.به تعبیر دیگر، امام که وضع و حال امت را از لحاظ فکری و علمی می ‏دانست و از شرائط سیاسی و اجتماعی آگاه بود و محدودیت قدرت و امکانان خویش را که می ‏توانست در پرتو آن مبارزه سیاسی را آغاز کند می ‏شناخت، قیام به شمشیر و پیروزی مسلحانه و فوری را برای برپا داشتن حکومت اسلامی کافی نمی ‏دید، چه، برای تشکیل حکومت خالص اسلامی ، تنها آماده کردن قوا برای حمله نظامی کافی نبود، بلکه پیش از آن بایستی سپاهی عقیدتی تهیه می ‏شد که به امام و عصمت او ایمان و معرفت کامل داشته باشد و هدفهای بزرگ او را ادارک کند و در زمینه حکومت از برنامه او پشتیبانی کرده از دستاوردهایی که برای امت حاصل می ‏گردید، پاسداری نماید.گفتگوی امام صادق (علیه السلام) با یکی از اصحاب خود، مضمون گفته فوق را آشکار می ‏سازد:
از «سدیر صیرفی » روایت است که گفت:
بر امام وارد شدم و گفتم:
چرا نشسته‏اید؟
گفت:
ای سدیر چه اتفاقی افتاده است؟
گفتم:
از فراوانی دوستان و شیعیان و یاران سخن می ‏گویم.گفت:
فکر می ‏کنی چند تن باشند؟
گفتم:
یکصد هزار.گفت:
یکصد هزار؟
گفتم:
آری و شاید دویست هزار. گفت:
دویست هزار؟
گفتم:
آری و شاید نیمی از جهان.به دنبال این گفتگو، امام همراه سدیر به «ینبع» رفت و در آن‏جا گله بزغاله‏ای را دید و فرمود:
ای سدیر، اگر شمار یاران و پیروان ما به تعداد این بزغاله‏ها رسیده بود ما بر جای نمی ‏نشستیم. (60)از این حدیث چنین نتیجه می ‏گیریم که نظر امام بدرستی این بود که تنها در دست گرفتن حکومت کافی نیست و مادام که حکومت از طرف نیروها و عناصر آگاه مردمی پشتیبانی نشود، برنامه دگرگونسازی و اصلاح اسلامی محقق نمی ‏گردد؛نیروها و عناصری که هدفهای آن حکومت را بدانند، به نظریه‏های آن ایمان داشته باشند، در راه پشتیبانی آن گام، بردارند، مواضع حکومت را برای توده‏های مردم تفسیر کنند و در مقابل گردبادهای حوادث پایداری و ایستادگی به خرج بدهند.از گفتگوی امام صادق (ع) در می ‏یابیم که اگر امام می ‏توانست به یاران و نیروهایی تکیه کند که پس از پیروزی مسلحانه بر خصم هدفهای اسلام را تحقق می ‏بخشند، پیوسته آمادگی داشت که به قیام مسلحانه دست زند، اما اوضاع و احوال و شرائط زمان اجازه این کار را نمی ‏داد، زیرا این کار امری بود که اگر هم قطعا با شکست روبرو نمی ‏شد، باز هم نتایج آن تضمین شده نبود، به عبارت دیگر، با آن شرائط موجود اگر قیام شکست نمی ‏خورد، پیروزی آن نیز مسلم نبود.(61)

امام صادق (علیه السلام) ؛ رویارویی عباسیان

چنانکه دیدیم، بنی عباس در آغاز کشمکش با بنی امیه، شعار خود را طرفداری از خاندان پیامبر (بنی هاشم) و تحقق قسط و عدل قرار دادند. در واقع، از آن‏جا که مظلومیت خاندان پیامبر در زمان حکومت امویان دلهای مسلمانان را جریحه دار ساخته بود، و از طرف دیگر امویان بنام خلافت اسلامی از هیچ ظلم و ستمی فروگذاری نمی ‏کردند، بنی عباس با استفاده از تنفر شدید مردم از بنی امیه و به عنوان طرفداری از خاندان پیامبر توانستند در ابتدای امر پشتیبانی مردم را جلب کنند.ولی نه تنها وعده‏های آنان در مورد رفع مظلومیت از خاندان پیامبر و اجرای عدالت عملی نشد، بلکه طولی نکشید که برنامه‏های ضد اسلامی بنی امیه، این بار با شدت و وسعتی بیشتر اجرا گردید، به طوری که مردم، باز گشت حکومت اموی را آرزو نمودند! از آنجا که حکومت سفاح، نخستین خلیفه عباسی ، کوتاه مدت بود و در زمان وی هنوز پایه‏های حکومت عباسیان محکم نشده بود، در دوران خلافت او فشار کمتری متوجه مردم شد و خاندان پیامبر نیز زیاد در تنگنا نبودند، اما با روی کار آمدن منصور دوانیقی ، فشارها شدت یافت. از آن‏جا که منصور مدت نسبتاً طولانی ، یعنی حدود بیست و یک سال، با امام صادق (علیه السلام) معاصر بود، لذا بیمناسبت نیست که قدری پیرامون فشارها و جنایتهای او در این مدت طولانی به بحث و بررسی پردازیم:

سیاست فشار اقتصادی

ابوجعفر منصور (دومین خلیفه عباسی) مردی ستمگر و خونریز و سنگدل بود. او جامعه اسلامی را به بدبختی کشیده جان مردم را به لب رسانده بود و پاسخ کوچکترین انتقاد را با شمشیر می ‏داد.منصور علاوه بر ستمگری ، فوق العاده پول پرست، بخیل، و تنگ نظر بود و در میان خلفای عباسی در بخل و پولپرستی زبانزد خاص و عام بود، به طوری که در کتب تاریخ درباره بخل و مالدوستی افراطی او داستانها نقل کرده‏اند. ولی سختگیریها و فشارهای مالی و تضییقات طاقت فرسای اقتصادی او، تنها با عامل بخل و دنیا پرستی قابل توجیه نیست، زیرا او در زمان خلافت خود، اقتصاد جامعه اسلامی را فلج کرد و مردم را از هستی ساقط نمود. او نه تنها اموال عمومی مسلمانان را در خزانه دربار خلافت گنج گردآورد و از صرف آن در راه عمران و آبادی و رفاه و آسایش مردم خودداری کرد، بلکه آنچه هم در دست مردم بود، بزور از آن‏ها گرفت و برای احدی مال و ثروتی باقی نگذاشت، به طوری که طبق نوشته برخی از مورخان، مجموع اموالی که وی از این طریق جمع کرد، بالغ بر هشتصد میلیون درهم می ‏شد.(62) آری ، این برنامه وسیع و گسترده که در سطح مملکت اجرا می ‏شد، برنامه‏ای نبود که بتوان آن را صرفاً به بخل ذاتی و پول پرستی افراطی منصور مستند دانست، بلکه قرائن و شواهدی در دست است که نشان می ‏دهد برنامه گرسنگی و فلج سازی اقتصادی ، یک برنامه حساب شده و فراگیر بود که منصور روی مقاصد خاصی آن را دنبال می ‏کرد.هدف منصور از این سیاست شوم این بود که مردم، همواره نیازمند و گرسنه و متکی به او باشند و در نتیجه همیشه در فکر سیر کردن شکم خود بوده مجال اندیشه در مسائل بزرگ اجتماعی را نداشته باشند.او روزی در حضور جمعی از خواص درباریان خود، با لحن زننده‏ای ، انگیزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنین بیان کرد:
« اعراب چادرنشین در ضرب المثل خود خوب گفته‏اند که سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بیاید»!!(63)در این هنگام یکی از حضار که از این تعبیر زننده سخت ناراحت شده بود، گفت:
« می ‏ترسم شخص دیگری ، قرص نانی به این سگ نشان بدهد و سگ به طمع نان دنبال او برود و تو را رها کند»!(64)منصور نه تنها در دوران زمامداری خود، برنامه سیاه تحمیل گرسنگی را اجرا می ‏کرد، بلکه این برنامه ضد انسانی را به فرزندش « مهدی » نیز تعلیم می ‏داد. او ضمن یکی از وصیتها خود به پسرش «مهدی » گفت:
« من مردم را به طریق مختلف، رام و مطیع ساخته‏ام. اینک مردم سه دسته‏اند:
گروهی فقیر و بیچاره‏اند و همیشه دست نیاز به سوی تو دراز خواهند کرد:
گروهی متواری هستند و همیشه بر جان خود می ‏ترسند، و گروه سوم در گوشه زندانها به سر می ‏برند و آزادی خود را فقط از رهگذر عفو و بخشش تو آرزو می ‏کنند. وقتی که به حکومت رسیدی ، خیلی به مردم در طلب رفاه و آسایش میدان نده»!(65) این حقایق نشان می ‏دهد که این برنامه، به منظور تثبیت پایه‏های حکومت منصور طرح شده و هدف آن جلوگیری از جنبش و مخالفت مردم از طریق تضعیف و محو نیروهای مبارز بود و تنها حساب صرفه جویی و سختگیری در مصرف اموال دولتی در میان نبود.

موج کشتار و خون :

سیاست ضد اسلامی منصور، منحصر به ایجاد گرسنگی و قطع عواید مردم نبود، بلکه گذشته از فشار اقتصادی و فقر و پریشانی ، رعب و وحشت و اختناق عجیبی در جامعه حکمفرما بود و موجی از کشتار و شکنجه به وسیله عمال و دژخیمان منصور به راه افتاده بود و هر روز گروهی قربانی این موج خون می ‏شدند.روزی عموی ابو جعفر منصور به وی گفت:
تو چنان با عقوبت و خشونت به مردم هجوم آورده‏ای که انگار کلمه «عفو» به گوش تو نخورده است! وی پاسخ داد:
هنوز استخوانهای بنی مروان نپوسیده و شمشیرهای آل ابی طالب در غلاف نرفته است، و ما، در میان مردمی به سر می ‏بریم که دیروز ما را اشخاصی عادی می ‏دیدند و امروز خلیفه، بنابر این هیبت ما جز با فراموشی عفو و به کارگیری عقوبت، در دلها جا نمی ‏گیرد.(66) البته این اختناق، در تمام قلمرو حکومت منصور بیداد می ‏کرد، ولی در این میان شهر «مدینه» بیش از هر نقطه دیگر زیر فشار و کنترل بود، زیرا مردم مدینه به حکم آنکه از روز نخست، از نزدیک با تعالیم اسلام و سیستم حکومت اسلامی آشنایی داشتند، هرگز حاضر نبودند زیر بار حکومتهای فاسدی مثل حکومت منصور بروند و هر حکمی را بنام دستور اسلام نمی ‏پذیرفتند. بعلاوه، پس از رحلت پیامبر شهر مدینه اغلب، جایگاه وعظ و ارشاد پیشوایان بزرگ اسلام بود و رجال بزرگ خاندان وحی ، که هر کدام در عصر خود رسالت حفظ اسلام و ارشاد جامعه اسلامی را عهده دار بودند، تا زمان پیشوای هشتم، در مدینه اقامت داشتند و وجود آنها همواره نیرو بخش جنبشهای اسلامی مسلمانان مدینه به شمار می ‏رفت. در زمان خلافت منصور، پیشوای ششم و بعد از رحلت آن حضرت، فرزند ارجمندش موسی بن جعفر (ع) مرکز ثقل مبارزات اسلامی به شمار می ‏رفتند و مدینه کانون گرم جنبشها و نهضتهای اصیل اسلامی بر ضد استبداد و خودکامگی زمامداران ظالم محسوب می ‏شد.
مدینه در محاصره اقتصادی !:
پس از قیام «محمد بن عبدالله بن الحسن» مشهور به «نفس زکیه» (نواده امام حسن مجتبی )، در اواخر حیات امام صادق (علیه السلام) ، منصور برای درهم شکستن نهضت شهر مدینه، شخص بسیار بیرحم و خشن و سنگدلی بنام «ریاح بن عثمان» را به فرمانداری مدینه منصوب کرد. ریاح پس از ورود به مدینه، مردم را جمع کرد و ضمن خطبه‏ای چنین گفت:
«ای اهل مدینه! من افعی و زاده افعی هستم! من پسر عموی «مسلم بن عقبه» (67) هستم که شهر شما را به ویرانی کشید رجال شما را نابود کرد. به خدا سوگند اگر تسلیم نشوید شهر شما را در هم خواهم کوبید، به طوری که اثری از حیات در آن باقی نماند»! در این هنگام گروهی از مسلمانان از جا برخاستند و به عنوان اعتراض فریاد زدند:
«شخصی مثل تو که سابقه‏ای ننگین در اسلام داری و پدرت دوبار به واسطه ارتکاب جرم، تازیانه (کیفر اسلامی ) خورده، کوجکتر از آن هستی که این کار را انجام دهی ، ما هرگز اجازه نخواهیم داد با ما چنین رفتار کنی .»«ریاح» به منصور گزارش داد که مردم مدینه شورش نموده از اوامر خلیفه اطاعت نمی ‏کنند. منصور نامه تندی به وسیله وی به اهل مدینه نوشت و طی آن تهدید کرد که اگر به روش مخالفت جویانه خود ادامه دهند، راه های بازرگانی را از خشکی و دریا به روی آنها بسته و آنها را در محاصره اقتصادی قرار خواهد داد و با اعزام قوای نظامی دمار از روزگار آنها در خواهد آورد!«ریاح» مردم را در مسجد گرد آورد و بر فراز منبر رفت و شروع به قرائت نامه خیلفه کرد. هنوز نامه را تا آخر نخوانده بود که فریاد اعتراض مرم از هر طرف بلند شد و آتش خشم و ناراحتی آنان شعله ور گردید، به طوری که وی را بالای منبر سنگباران کردند و او برای حفظ جان خود، از مجلس فرار کرد و پنهان گردید…(68) منصور به دنبال این جریان تهدید خود را عملی کرد و با قطع حمل و نقل کالا، مدینه را در محاصره اقتصادی قرار داد و این محاصره تا زمان خلافت پسر وی «مهدی عباسی » ادامه داشت. (69)
امام صادق (علیه السلام) و منصور:
ابوجعفر منصور از تحرک و فعالیت سیاسی امام صادق (علیه السلام) سخت نگران بود. محبوبیت عمومی و عظمت علمی امام بر بیم و نگرانی او می ‏افزود. به همین جهت هر از چندی به بهانه‏ای امام را به عراق احضار می ‏کرد و نقشه قتل او را می ‏کشید، ولی هر بار به نحوی خطر از وجود مقدس امام بر طرف می ‏گردید.(70) منصور شیعیان را در مدینه بشدت تحت کنترل و مراقبت قرار داده بود، به طوری که در مدینه جاسوسانی داشت که کسانی را که با شیعیان امام صادق (علیه السلام) رفت و آمد داشتند، گردن می ‏زدند.(71) امام یاران خود را از نزدیکی و همکاری با دربار خلافت باز می ‏داشت. روزی یکی از یاران امام پرسید:
برخی از ما شیعیان گاهی دچار تنگدستی و سختی معیشت می ‏گردد و به او پیشنهاد می ‏شود که برای اینها (بنی عباس) خانه بسازد، نهر بکند(و اجرت بگیرد)، این کار از نظر شما چگونه است؟
امام فرمود:
من دوست ندارم که برای آن‏ها (بنی عباس) گرهی بزنم یا در مشکی را ببندم، هر چند در برابر آن پول بسیاری بدهند، زیرا کسانی که به ستمگران کمک کنند در روز قیامت در سراپرده‏ای از آتش قرار داده می ‏شوند تا خدا میان بندگان حکم کند.(72)امام، شیعیان را از ارجاع مرافعه به قضات دستگاه بنی عباس نهی می ‏کرد و احکام صادر شده از محکمه آنها را شرعاً لازم الاجرا نمی ‏شمرد. امام همچنین به فقیهان و محدثان هشدار می ‏داد که به دستگاه حکومت وابسته نشوند و می ‏فرمود:
فقیهان امنای پیامبرانند، اگر دیدید به سلاطین روی آوردند (و با ستمکاران دمساز و همکار شدند) به آنان بدگمان شوید و اطمینان نداشته باشید.(73)روزی ابوجعفر منصور به امام صادق (علیه السلام) نوشت:
چرا مانند دیگران نزد ما نمی ‏آیی ؟
امام در پاسخ نوشت:
ما (از لحاظ دنیوی ) چیزی نداریم که برای آن از تو بیمناک باشیم و تو نیز از جهات اخروی چیزی نداری که به خاطر آن به تو امیدوار گردیم. تو نه دارای نعمتی هستی که بیاییم به خاطر آن به تو تبریک بگوییم و نه خود را در بلا و مصیبت می ‏بینی که بیاییم به تو تسلیت دهیم، پس چرا نزد تو بیاییم؟!منصور نوشت:
بیایید ما را نصیحت کنید.امام پاسخ داد:
اگر کسی اهل دنیا باشد تو را نصیحت نمی ‏کند و اگر هم اهل اخرت باشد، نزد تو نمی ‏آید!(74)

مفتی تراشی ‏

زمامداران بنی امیه می ‏کوشیدند با وسائل مختلف، مردم را از مکتب ائمه دور نگهداشته میان آنان و پیشوایان بزرگ اسلام فاصله ایجاد کنند و به این منظور مردم را به مفتیان وابسته به حکومت وقت – یا حداقل فقیهان سازشکار و بی ضرر- رجوع می ‏دادند.زمامداران عباسی نیز با آنکه در آغاز کار، شعار طرفداری و حمایت از بنی هاشم را دستاویز رسیدن به اهداف خویش قرار داده بودند، پس از آنکه جای پای خود را محکم کردند، همین برنامه را در پیش گرفتند. خلفای عباسی هم مانند امویان، پیشوایان بزرگ خاندان نبوت را که جاذبه معنوی و مکتب حیات بخش آنان مردم را شیفته و مجذوب خود ساخته و به آنان بیداری و تحرک می ‏بخشید، برای حکومت خود کانون خطری تلقی می ‏کردند و از اینرو کوشش می ‏کردند به هر وسیله‏ای که ممکن است، آنان را در انزوا قرار دهند. این موضوع، در زمان امام صادق (علیه السلام) بیش از هر زمان دیگر به چشم می ‏خورد. در عصر امام ششم حکومتهای وقت به طور آشکار می ‏کوشیدند افرادی را که خود مدتی شاگرد مکتب آن حضرت بودند، در برابر مکتب امام بر مسند فتوا و فقاهت نشانده مرجع خلقت معرفی نمایند، چنانچه «ابوحنیفه» و «مالک بن انس» را نشاندند!

تألیف اجباری ‏

منصور دوانیقی به همین منظور « مالک بن انس» را فوق‏العاده مورد تکریم ‏قرار می ‏داد و او را مفتی و فقیه رسمی معرفی می ‏کرد. سخنگوی بنی عباس در شهر مدینه اعلام می ‏کرد که:
جز مالک بن انس و ابن ابی ذئب کسی حق ندارد در مسائل اسلامی فتوا بدهد!(75). نیز منصور دستور داد مالک کتاب حدیثی تألیف کرده در اختیار محدثان قرار دهد. مالک از این کار خودداری می ‏کرد، ولی منصور در این موضوع اصرار می ‏ورزید. روزی منصور به وی گفت:
باید این کتاب را بنویسی ، زیرا امروز کسی داناتر از تو وجود ندارد! مالک بر اثر پافشاری و اجبار منصور، کتاب «موطّأ» را تألیف نمود(76). به دنبال این جریان، حکومت وقت با تمام امکانات خود به طرفداری از مالک و ترویج تبلیغ وی و نشر فتاوای او پرداخت تا از این رهگذر، مردم را از مکتب امام صادق – علیه السلام – دور نگهدارد.منصور به مالک گفت:
اگر زنده بمانم فتاوای تو را مثل قرآن نوشته به تمام شهرها خواهم فرستاد و مردم را وادار خواهم کرد به آنها عمل کنند(77).البته این مُفتیها نیز در مقابل پشتیبانیهای بی دریغ حکومتهای آن زمان، خواهی نخواهی دست نشانده و حافظ منافع آنها بودند و اگر خلیفه پی می ‏برد که فقیه و مفتی وابسته ، قدمی برخلاف مصالح او برداشته یا باطناً با آن موافق نیست، بسختی او را مجازات می ‏کرد؛ چنانکه مالک بن انس که آنهمه مورد توجه منصور بود، بر اثر سعایتی که از او نزد پسر عموی منصور نمودند، به دستور وی هفتاد تازیانه خورد! این سعایت مربوط به فتوایی بود که وی برخلاف میل خلیفه صادر نموده بود(78).
قیام زید بن علی بن الحسین‏علیهم السلام‏:
زید بن علی – علیه السلام – برادر امام باقر – علیه‏السلام – و از بزرگان و رجال با فضیلت و عالیقدر خاندان نبوت، و مردی دانشمند، زاهد، پرهیزگار، شجاع و دلیر بود(79) و در زمان حکومت بنی امیه زندگانی می ‏کرد. زید از مشاهده صحنه‏های ظلم و ستم و تاخت و تاز حکومت اموی فوق‏العاده ناراحت بود و عقیده داشت که باید با قیام مسلحانه، حکومت فاسد اموی را واژگون ساخت.
احضار زید به دمشق‏:
هشام بن عبدالملک،که از روحیه انقلابی زید آگاه بود، درصدد بود او را با دسیسه‏ای از میان برداشته و خود را از خطر وجود او نجات بخشد.هشام نقشه خائنانه‏ای کشید تا از این رهگذر به هدف پلید خود برسد. به دنبال این نقشه ، زید را از مدینه به دمشق احضار کرد. هنگامی که زید وارد دمشق شد و برای گفتگو با هشام به قصر خلافت رفت، هشام ابتدأً او را با سردی پذیرفت و برای اینکه به خیال خود موقعیت او را در افکار عمومی پایین بیاورد، او را تحقیر کرد و جای نشستن نشان نداد، آنگاه گفت:
– یوسف بن عمرو ثقفی (استاندار عراق) به من گزارش داده است که« خالد بن عبدالله قسری »(80)ششصد هزار درهم پول به تو داده است، اینک باید آن پول را تحویل بدهی .- خالد چیزی نزد من ندارد.- پس باید پیش یوسف بن عمرو در عراق بروی . تا او تو را با خالد روبرو کند.- مرا نزد فرد پستی از قبیله ثقیف نفرست که به من اهانت کند.- چاره‏ای نیست، باید بروی !آنگاه گفت:
– شنیده‏ام خود را شایسته خلافتت می ‏دانی و فکر خلافت را در سر می ‏پرورانی ، در حالی که کنیز زاده‏ای بیش نیستی و به کنیز زاده نمی ‏رسد که بر مسند خلافت تکیه بزند.-آیا خیال می ‏کنی موقعیت مادرم از ارزش من می ‏کاهد؟
مگر فراموش‏کرده‏ای که «اسحاق» از زن آزاد به دنیا آمده بود، ولی مادر «اسماعیل» کنیزی بیش نبود؛ با این حال خداوند پیامبران بعدی را از نسل اسماعیل قرار داد و پیامبراسلام 6نیز از نسل او است.آنگاه زید هشام را نصحیت نمود و او را به تقوا و پرهیزگاری دعوت کرد.هشام گفت:
– آیا فردی مثل تو مرا به تقوا و پرهیزگاری دعوت می ‏کند؟
– آری ، امر به معروف و نهی از منکر، دو دستور بزرگ اسلام است و انجام آن بر همه لازم است، هیچ کس نباید به واسطه کوچکی رتبه و مقام، از انجام این وظیفه خودداری کند و هیچ کس نیز حق ندارد به بهانه بزرگی مقام از شنیدن آن اباورزد!سفر اجباری !هشام پس از گفتگوهای تند، زید را روانه عراق نمود و طی نامه‏ای به «یوسف بن عمرو» نوشت:
«وقتی زید پیش تو آمد او را به خالد مواجهه کن و اجازه نده وی حتی یک ساعت در کوفه بماند، زیرا او مردی شیرین زبان، خوش بیان، و سخنور است و اگر در آنجا بماند، اهل کوفه بسرعت به او می ‏گروند».زید به محض ورود به کوفه، نزد یوسف رفت و گفت:
– چرا مرا به اینجا کشاندی ؟
– خالد مدعی است که نزد تو ششصد هزار درهم پول دارد.- خالد را احضار کن تا اگر ادعایی دارد شخصاً عنوان کند.یوسف دستور داد خالد را از زندان بیاورند. خالد را در حالی که زنجیر و آهن سنگین به دست و پایش بسته بودند، آوردند. آنگاه یوسف رو به وی کرده گفت:
– این زید بن علی است، اینک هر چه نزد او داری بگو. خالد گفت:
به خدا سوگند نزد او هیچ چیز ندارم و مقصود شما از آوردن او جز آزار واذیت او نیست!در این هنگام یوسف رو به زید نموده گفت:
– امیرالمؤمنین هشام به من دستور داده همین امروز تو را از کوفه بیرون کنم!- سه روز مهلت بده تا استراحت کنم آنگاه از کوفه بروم.- ممکن نیست، حتماً باید امروز حرکت کنی .- پس مهلت بدهید امروز توقف نمایم.- یک ساعت هم مهلت ممکن نیست!(81)به دنبال این جریان، زید همراه عده‏ای از مأموران یوسف، کوفه را به سوی مدینه ترک گفت و چون مقداری از کوفه فاصله گرفتند، مأموران برگشتند، و زید راتنها گذاشتند…در کوفه‏ورود زید به عراق جنب و جوشی به وجود آورده و جریان او با هشام همه جاپیچیده بود. اهل کوفه که از نزدیک مراقب اوضاع بودند، به محض آنکه آگاه شدند زید روانه مدینه شده است، خود را به او رساندند و اظهار پشتیبانی نموده گفتند:
در کوفه اقامت کن و از مردم بیعت بگیر، یقین بدان صد هزار نفر با تو بیعت خواهندنمود و در رکاب تو آماده جنگ خواهند بود، در حالی که از بنی امیه فقط تعداد معدودی در کوفه هستند که در نخستین حمله تار و مار خواهند شد.زید که سابقه بی ‏وفایی و پیمان‏شکنی مردم عراق را در زمان حضرت امیرمؤمنان – علیه‏السلام -، امام مجتبی ‏ – علیه‏السلام – و امام حسین – علیه‏السلام – فراموش نکرده‏بود، چندان به وعده‏های آنان دلگرم نبود، ولی در اثر اصرار فوق‏العاده آنان از رفتن‏به مدینه صرفنظر کرده به کوفه باز گشت و مردم گروه گروه با او بیعت نمودند به طوری ‏که فقط از اهل کوفه بیست و پنج هزار نفر آماده جنگ شدند.پیکار بزرگ‏از طرف دیگر یوسف بن عمرو، تجمع نیروهای ضد اموی پیرامون زید رامرتباً به هشام گزارش می ‏داد.هشام که از این امر به وحشت افتاده بود، دستور داد یوسف بی ‏درنگ به سپاه‏زید حمله کند و آتش قیام را هرچه زودتر خاموش سازد.نیروهای طرفین بسیج شدند و جنگ سختی در گرفت. زید با کمال دلاوری و شجاعت می ‏جنگید و پیروان خود را به ایستادگی و پایداری دعوت می ‏کرد.جنگ تا شب طول کشید. در این هنگام تیری از جانب دشمن به پیشانی زید اصابت کرد و در آن فرو رفت.زید که بر اثر اصابت تیر قادر به ادامه جنگ نبود، و از طرف دیگر نیز عده‏ای ‏از یارانش در جنگ کشته شده و عده‏ای دیگر متفرق شده بودند، ناگزیر دستورعقب‏نشینی صادر کرد.

شهادت زید

شب، طبیب جرّاحی را آرودند تا پیکان تیر را از پیشانی زید بیرون بیاورد، ولی پیکان به قدری در بدن او فرو رفته بود که بیرون کشیدن آن بسهولت مقدور نبود.سرانجام طبیب، پیکان را از پیشانی زید بیرون کشید ولی براثر جراحت بزرگ تیر،زید به شهادت رسید. یاران زید پس از مشاوره زیاد تصمیم گرفتند جسد او را در بستر نهری که در آن حدود جاری بود، به خاک سپرده و آب را روی آن جاری سازند تا مأموران هشام آن راپیدا نکنند. به دنبال این تصمیم، ابتدا آب نهر را از مسیر خود منحرف کردند، و پس از دفن جسد زید در بستر نهر، مجدداً آب را در مسیر خود روان ساختند.مع‏الأسف یکی از مزدوران هشام که ناظر دفن زید بود، جریان را به «یوسف بن عمرو» گزارش داد. به دستور یوسف جسد زید را بیرون آورده سر او را از تن جدا کردند و بدنش را در کناسه کوفه به دار آویختند و تا چهار سال بالای دار بود.آنگاه بدن او را از دار پایین آوردند و آن را آتش زدند و خاکسترش را به باد دادند!
آیا قیام زید با موافقت امام صادق 7 بود؟
درباره زید و اینکه آیا او مدعی امامت بوده یا امامت حضرت باقر – علیه‏السلام – و حضرت صادق – علیه‏السلام – را قبول داشته، روایات متضادی از ائمّه – علیهم‏السلام – نقل شده است که در بعضی از آنها وی مورد نکوهش قرار گرفته و در بعضی دیگر از اوتمجید شده است.اکثر دانشمندان و محققان ما، در علم رجال و حدیث، اعمّ از قدما و معاصرین، روایات حاکی از نکوهش او را از نظر سند مردود دانسته و به آنها اعتماد نکرده‏اند. به عنوان نمونه مرحوم آیت اللّه العظمی خوئی – قدّس سرّه – پس از نقد و بررسی روایاتی که در نکوهش زید نقل شده، آنها را از نظر سند ضعیف و غیر قابل اعتمادمعرفی نموده می ‏نویسد:
حاصل آنچه گفتیم این است که زید فردی بزرگوار و مورد ستایش بوده است و هیچ مدرکی که بر انحراف عقدتی یا نکوهش او دلالت کند، وجود ندارد(82).مرحوم علامه مجلسی – قدّس سرّه – نیز پس از نقل روایات مربوط به زید، می ‏نویسد:
بدان که اخبار، در حالات زید مختلف و متعارض است. لکن اخبار حاکی از جلالت و مدح وی و اینکه او ادعای نادرستی نداشت،بیشتر است و اکثر علمای شیعه به علوّ شأن زید نظر داده‏اند. بنابراین مناسب است که نسبت به او حسن ظن داشته و از نکوهش او خودداری کنیم…(83) اما در مورد قیام زید، دلائل و شواهد فراوانی گواهی می ‏دهند که قیام او با اجازه و موافقت حضرت صادق – علیه‏السلام – بوده است . از جمله این شواهد، گفتار امام رضا (علیه السلام) در پاسخ مأمون است که امام طی آن فرمود:
بیرون رفت، امام فرمود:
وای به حال کسی که ندای او را بشنود و به یاری او نشتابد»(84).این روایت شاهد خوبی است بر اینکه قیام زید با اجازه امام بوده است، امّا چون مسئله خروج زید می ‏بایست با رعایت اصول احتیاط و حساب شده باشد، و ممکن بود مداخله امام و موافقت او با قیام زید به گوش دشمن برسد، نه امام و نه خود زید و نه اصحاب نزدیک آن حضرت به هیچ وجه مایل نبودند کسی از آن اطلاع یابد.امام صادق – علیه‏السلام – در گفتگو با یکی از یاران زید که در رکاب او شش تن از سپاه امویان را کشته بود، فرمود:
خداوند مرا در این خونها شریک گرداند. به خداسوگند عمویم زید روش علی و یارانش را در پیش گرفتند(85) زید از معتقدین به امامت حضرت صادق – علیه‏السلام – بوده است، چنانکه از او نقل شده است که می ‏گفت:
جعفر امام ما در حلال و حرام است(86).نیز زید می ‏گفت:
در هر زمانی یک نفر از ما اهل بیت حجت خداست، و حجت زمان ما برادر زداه‏ام جعفر بن محمد است، هر کس از او پیروی کند، گمراه نمی ‏شود و هر کس با او مخالفت ورزد ، هدایت نمی ‏یابد(87). امام صادق – علیه‏السلام – می ‏فرمود:
خوا عمویم زید را رحمت کند، هرگاه پیروز می ‏شد (به قرار خود) وفا می ‏کرد، عمویم زید مردم را به رهبری شخص برگزیده‏ای از آل محمد دعوت می ‏کرد، و آن شخص منم!(88). در روایتی دیگر از امام صادق – علیه‏السلام – نقل شده است که درباره زید فرمود:
خدا او را رحمت کند، مرد مؤمن و عارف و عالم و راستگویی بود، اگر پیروز می ‏شد، به عهد خود وفا می ‏کرد و اگر قدرت و حکومت را به دست می ‏آورد، می ‏دانست آن را به چه کسی بسپارد(89).خبر شهادت زید و یارانش در مدینه اثری عمیق و ناگوار داشت و بیش از همه امام صادق – علیه‏السلام – از این واقعه متأثر بود. پس از شهادت زید چنان غم و غصه امام صادق – علیه‏السلام – را فراگرفته بود که هرگاه نام کوفه وزید به میان می ‏آمد، بی ‏اختیار اشک از چشمان حضرت سرازیر می ‏شد و با جمله‏هایی جانسوز و تکان دهنده توأم با تکریم و احترام عمیق نسبت به عموی شهید خود و یاران فداکار وی ، خاطره شهادت او را گرامی می ‏داشت.یکی از دوستان امام ششم بنام «حمزه بن حمران»، می ‏گوید:
روزی به محضر امام صادق – علیه‏السلام – شرفیاب شدم، حضرت از من پرسید:
ای حمزه از کجا می ‏آیی ؟
عرض کردم:
از کوفه.امام تا نام کوفه را شنید، بشدت گریه کرد، به طوری که صورت مبارکش از اشک چشمش خیس شد. وقتی که من این حالت را مشاهده کردم، از روی تعجب عرض کردم:
– پسر پیغمبر! چه مطالبی شما را چنین به گریه انداخت؟
– امام، با حالتی حزن‏انگیز و چشمان پر از اشک، فرمود:
– به یاد عمویم زید و آنچه بر سر او آوردند افتادم، گریه‏ام گرفت.- چه چیزی از او به یاد شما آمد؟
– قتل و شهادت او.آنگاه امام چگونگی شهادت او را برای حمزه شرح داد…(90)

پی نوشتها :

1- مجلسی ، بحارالانوار، ط2، تهران، المکتبه الاسلامیه، 1395 ه .ق ج 47، ص 217- حیدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ط
2، بیروت، دارالکتاب العربی ، 1390 ه .ق، ج 4، ص 335.
3- ابن حجر العسقلانی ، تهذیب التهذیب، ط 1، بیروت، دارالفکر، 1404 ه .ق ج 1، ص 88.
4- حیدر، اسد، همان کتاب، ج 1، ص 53.
5- الارشاد، قم، منشورات مکتبه بصیرتی ، ص 270.
6- الصواعق المحرقه، ط 2، قاهره، مکتبه القاهره، 1385 ه .ق، ص 201.
7-حیدر، اسد، همان کتاب، ج 1، ص 55(به نقل از رسائل جاحظ).
8-مختصر تاریخ العرب، تعریب:عفیف البعلبکی ، ط 2، بیروت، دارالعلم للملایین، 1967 م، ص 193.
9- رفیات الاعیان، تحقیق:دکتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشریف الرضی ، 1364 ه .ش، ج 1، ص 327.
10- (شیهد) مطهری ، مرتضی ، سیری در سیره ائمه اطهار(ع) چاپ اول، قم، انتشارات صدرا، 1367 ه .ش، ص 142 – 160 (با تلخیص و اقتباس)
11- حیدر، اسد، الامام صادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بیروت، دارالکتاب العربی ، 1390 ه .ق، ج 2، ص 113-126.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید