اویس قرنی اهل یمن بود. او با مادر پیرش زندگی می کرد و کارش شتربانی بود. یک بار که خیلی دلش می خواست به دیدن پیامبر اسلام(ص) برود از مادرش اجازه گرفت تا به طرف حجاز راه بیفتد، مادرش گفت: برو! اما اگر به مدینه رفتی و حضرت محمد(ص) در آنجا نبودند، نصف روز بیشتر در آنجا نمان.
با این اجازه، او که علاقه زیادی به دیدن رسول خدا(ص) داشت و برای همین هم رنج راه را تحمل کرده بود و با اشتیاق به سوی مدینه آمده بود، وقتی به مدینه رسید و مطلع شد که رسول خدا(ص) در مدینه حضور ندارند بسیار ناراحت و غمگین شد و دلش می خواست یک سال هم که شده صبر کند تا به زیارت رسول خدا(ص) نایل شود؛ ولی مادرش به او سفارش کرده بود که بیش از نصف روز در مدینه نماند. این بود که گفت: سلام مرا به پیامبر (ص) برسانید و بگویی: مردی از یمن به دیدار شما آمده بود؛ اما از مادرش اجازه ماندن نداشت…
اویس پس از این حرف، به سوی شهر خودش به راه افتاد. وقتی که رسول اکرم(ص) به مدینه برگشت، فرمود: آیا کسی به خانه ما آمده است؟ گفتند: آری. مردی با نام اویس. حضرت فرمود: درست است. این نور اوست که در خانه ما مانده است. حضرت محمد(ص) همین طور درباره اویس فرموده بودند که: از سوی یمن، بوی بهشت می آید و من خیلی دوست دارم که اویس را ببینم. هرکس او را دید، سلام مرا به وی برساند.
همچنین آن حضرت گفته بودند: اویس از مردان خداست و در راه خدا هم کشته خواهد شد.
اویس در جنگ صفین مردانه جنگید تا این که تیری به قلبش خورد و در راه خدا شهید شد.
منبع: عباس زاده، علیرضا؛ (1388) بوسه بر دست پدر، کاشان، مرسل، چاپ اول.