نویسنده:آیت الله سبحانی
علی علیه السلام در ربذه بود که از کودتای خونین ناکثان آگاه شد ودر ذی قار بود که تصمیم قاطع بر تادیب مخالفان گرفت.
اعزام شخصیتهایی مانند امام مجتبی علیه السلام وعمار به کوفه، شور وهیجانی د رمردم کوفه پدید آورد وموجب شد که گروهی به سوی اردوگاه امام -علیه السلام در ذی قار بشتابند. پس، علی علیه السلام با قدرت رزمی بیشتر منطقه ذی قار را به عزم بصره ترک گفت.
آن حضرت، همچون پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میخواست پیش از رویارویی در میدان نبرد حجت را بر مخالفان تمام کند; هرچند حقیقتبر آنان آشکار بود. از این رو، نامههای جداگانهای برای سران ناکثین، یعنی طلحه وزبیر وعایشه، فرستاد ودر هر سه نامه عمل آنان را محکوم کرد وکشتار نگهبانان دار الاماره وبیت المال بصره را سخت مورد انتقاد قرار داد و به سبب ستمی که نسبتبه عثمان بن حنیف روا داشته بودند آنان را شدیدا نکوهش نمود. امام علیه السلام هر سه نامه را به وسیله صعصعه بن صوحان فرستاد. او میگوید:
نخستبا طلحه ملاقات کردم ونامه امام علیه السلام را به او دادم. وی پس از خواندن نامه گفت که آیا اکنون که جنگ بر علی فشار آورده است انعطاف نشان میدهد؟ سپس با زبیر ملاقات کردم واو را نرمتر از طلحه یافتم.سپس نامه عایشه را به او دادم، ولی او را در برپایی فتنه وجنگ آماده تر از دیگران یافتم. وی گفت:من به خونخواهی عثمان قیام کردهام وبه خدا سوگند که این کار را انجام خواهم داد.
صعصعه میگوید:پیش از آنکه امام علیه السلام وارد بصره شود به حضور او رسیدم. او از من پرسید که در پشتسر چه خبر است. گفتم:گروهی را دیدم که جز جنگ با تو خواسته دیگری ندارند. امام فرمود: والله المستعان. (1)
وقتی علی علیه السلام از تصمیم قطعی سران آگاه شد، ابن عباس را خواست وبه او گفت: با این سه نفر ملاقات کن وبه سبب حق بیعتی که بر گردنشان دارم با آنان احتجاج کن. وی وقتی با طلحه ملاقات کرد ویاد آور بیعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت:من بیعت کردم در حالی که شمشیر بر سرم بود. ابن عباس گفت: من تو را دیدم که با کمال آزادی بیعت کردی; به این نشانه که در وقتبیعت، علی به تو گفت که اگر میخواهی او با تو بیعت کند وتو گفتی که تو با او بیعت میکنی.طلحه گفت:درست است که علی این سخن را گفت، ولی در آن هنگام گروهی با او بیعت کرده بودند ومرا امکان مخالفت نبود… آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستیم و اگر پسر عم تو خواهان حفظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان راتحویل دهد وخود را از خلافتخلع کند تا خلافت در اختیار شورا قرار گیرد وشورا هر که را خواست انتخاب کند. در غیر این صورت، هدیه ما به او شمشیر است.
ابن عباس فرصت را غنیمتشمرد وپرده را بالا زد وگفت: به خاطر داری که تو عثمان را ده روز تمام محاصره کردی واز رساندن آب به درون خانه او مانع شدی وآن گاه که علی با تو مذاکره کرد که ا جازه دهی آب به درون خانه عثمان برساند تو موافقت نکردی ووقتی که مصریان چنین مقاومتی را مشاهده کردند وارد خانه او شدند واو را کشتند وآن گاه مردم با کسی که سوابق درخشان وفضائل روشن وخویشاوندی نزدیکی با پیامبر داشتبیعت کردند وتو وزبیر نیز بدون اکراه واجبار بیعت کردید. اکنون آن را شکستید. شگفتا! تو در خلافتسه خلیفه پیشین ساکت وآرام بودی، اما نوبتبه علی که رسید از جای خود کنده شدی. به خدا سوگند، علی کمتر از شما ها نیست. اینکه میگویی باید قاتلان عثمان را تحویل دهد، تو قاتلان او را بهتر میشناسی، ونیز میدانی که علی از شمشیر نمیترسد.
در این هنگام طلحه، که در ضمیر خود شرمنده منطق نیرومند ابن عباس شده بود، مذاکره را خاتمه داد وگفت: ابن عباس، از این مجادلهها دستبردار. ابن عباس میگوید: من فورا به سوی علی علیه السلام شتافتم ونتیجه مذاکره را یاد آور شدم. آن حضرت به من دستور داد که با عایشه نیز مذاکره کنم وبه او بگویم:لشگر کشی شان زنان نیست وتو هرگز به این کار مامور نشدهای، ولی به این کار اقدام کردی وهمراه با دیگران به سوی بصره آمدی ومسلمانان را کشتی وکارگزاران را بیرون کردی ودر را گشودی و خون مسلمانان را مباح شمردی. به خودآی که تو از سخت ترین دشمنان عثمان بودی.
ابن عباس سخنان امام علیه السلام را به عایشه بازگو کرد و او در پاسخ گفت: پسر عموی تو میاندیشد که بر شهرها مسلط شده است. به خدا سوگند، اگر چیزی در دست اوست، در اختیار ما بیش از اوست.
ابن عباس گفت: برای علی فضیلت وسوابقی در اسلام است ودر راه آن رنجبسیار برده است. وی گفت:طلحه نیز در نبرد احد رنج فراوان دیده است.
ابن عباس گفت: گمان نمیکنم در میان اصحاب پیامبر کسی بیش از علی در راه اسلام رنج کشیده باشد. در این هنگام عایشه از در انصاف وارد شد وگفت:علی غیر از این، مقامات دیگری نیز دارد. ابن عباس از فرصت استفاده کرد وگفت: تو را به خدا از ریختن خون مسلمانان اجتناب کن. او در پاسخ گفت: خون مسلمانان تا لحظهای ریخته میشود که علی ویاران او خود را بکشند.
ابن عباس میگوید: از سستی منطق ام المؤمنین تبسم کردم وگفتم: همراه علی افراد با بصیرتی هستند که در این راه خون خود را میریزند.سپس محضر او را ترک کرد.
ابن عباس میگوید:
علی علیه السلام به من سفارش کرده بود که باز بیر نیز گفتگو کنم وحتی المقدور او را تنها ملاقات نمایم وفرزند وی عبد الله در آنجا نباشد.من برای اینکه او را تنها بیابم دو باره مراجعه کردم، ولی او را تنها نیافتم.بار سوم او را تنها دیدم واو از خادم خود به نام «شرحش» خواست که به احدی اجازه ندهد وارد شود. من رشته سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگین یافتم ولی به تدریج او را رام کردم. وقتی خادم او از تاثیر سخنان من آگاه شد فورا فرزند او را خبر کرد وچون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع کردم. فرزند زبیر برای اثبات حقانیت قیام پدرش خون خلیفه وموافقت ام المؤمنین را عنوان کرد. من در پاسخ گفتم:خون خلیفه بر گردن پدر توست; یا او را کشته یا لااقل او را کمک نکرده است. موافقت ام المؤمنین هم دلیل بر استواری راه او نیست. او را از خانهاش بیرون آوردید، د رحالی که رسول اکرم به او گفته بود:«عایشه! مبادا روزی برسد که سگان سرزمین حواب بر تو بانگ زنند».
سرانجام به زبیر گفتم:سوگند به خدا، ما تو را از بنی هاشم میشمردیم. تو فرزند صفیه خواهر ابوطالب وپسر عمه علی هستی. چون فرزندت عبد الله بزرگ شد پیوند خویشاوندی را قطع کرد. (2)
ولی از سخنان علی علیه السلام در نهج البلاغه استفاده میشود که وی از ارشاد طلحه کاملا مایوس بود و از این رو به ابن عباس دستور داده بود که فقط با زبیر ملاقات ومذاکره کند وشاید این دستور مربوط به ماموریت دوم ابن عباس بوده است.
اینک کلام بلیغ امام در این مورد:
«لا تلقین طلحه فانک ان تلقه تجده کالثور عاقصا قرنه، یرکب الصعب و یقول هو الذلول! و لکن الق الزبیر فانه الین عریکه فقل له یقولابن خالک عرفتنی بالحجاز وانکرتنی بالعراق.فما عدا مما بدا؟» (3)
با طلحه ملاقات مکن، زیرا اگر ملاقاتش کنی او را چون گاوی خواهی یافت که شاخهایش به دور گوشهایش پیچیده باشد. او بر مرکب سرکش سوار میشود ومیگوید رام وهموار است! بلکه با زبیر ملاقات کن که نرمتر است وبه او بگو که پسر دایی تو میگوید: مرا در حجاز شناختی ودر عراق انکار کردی. چه چیز تو را از شناخت نخستبازداشت؟
امام (ع) با طلحه و زبیر ملاقات میکند
در جمادی الثانی سال36 هجری، امام علیه السلام در میان دو لشگر با سران ناکثین ملاقات کرد وهر دو طرف به اندازهای به هم نزدیک شدند که گوشهای اسبانشان به هم میخورد. امام علیه السلام نخستبا طلحه وسپس با زبیر به شرح زیر سخن گفت:
امامعلیه السلام: شما که اسلحه وقوای پیاده وسواره آماده کردهاید، اگر برای این کار دلیل وعذری نیز دارید بیاورید، در غیر این صورت از مخالفتخدا بپرهیزید وهمچون زنی نباشید که رشتههای خود را پنبه کرد. آیا من برادر شما نبودم وخون شما را حرام نمیشمردم وشما نیز خون مرا محترم نمیشمردید؟ آیا کاری کردهام که اکنون خون مرا حلال میشمارید؟
طلحه: تو مردم را بر کشتن عثمان تحریک کردی.
امام علیه السلام: اگر من چنین کاری کردهام در روز معینی خداوند مردم را به سزای اعمالشان میرساند وآن هنگام حق بر همگان آشکار خواهد شد. تو ای طلحه، آیا خون عثمان را میطلبی؟خدا قاتلان عثمان را لعنت کند. تو همسر پیامبر را آوردهای که در سایه او نبرد کنی، در حالی که همسر خود را در خانه نشاندهای. آیا با من بیعت نکردهای؟
طلحه: بیعت کردم، اما شمشیر بر سرم بود.
سپس امام علیه السلام رو به زبیر کرد و گفت: علت این سرکشی چیست؟
زبیر: من تو را برای این کار شایستهتر از خود نمیدانم.
امام علیه السلام: آیا من شایسته این کار نیستم؟! (زبیر در شورای شش نفری برای تعیین خلیفه رای خود را به علی داد). ما تو را از عبد المطلب میشمردیم تا اینکه فرزندت عبد الله بزرگ شد و میان ما جدایی افکند. آیا به خاطر داری روزی را که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از قبیله بنی غنم عبور میکرد؟ رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به من نگریست وخندید ومن نیز خندیدم. تو به پیامبر گفتی که علی از شوخی خود دستبر نمیدارد وپیامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو ای زبیر با او میجنگی ودر آن حال ستمگر هستی.
زبیر: صحیح است واگر این ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به این راه نمیآمدم. به خدا سوگند که با تو نبرد نمیکنم.
زبیر تحت تاثیر سخنان امام علیه السلام قرار گرفت وبه سوی عایشه بازگشت وجریان را به او گفت. وقتی عبد الله از تصمیم پدر آگاه شد، برای بازگردانیدن او از تصمیم خویش، به شماتت او برخاست وگفت: این دو گروه را در اینجا گرد آوردهای و اکنون که یک طرف نیرومند شده است طرف دیگر را رها کرده ومیروی؟به خدا سوگند، تو از شمشیرهایی که علی برافراشته است میترسی، زیرا میدانی که آنها را جوانمردانی به دوش میکشند.
زبیر گفت:من قسم خوردهام که با علی نبرد نکنم. اکنون چه کنم؟
عبد الله گفت: علاج آن کفاره است.چه بهتر که غلامی را آزاد کنی. از این رو، زبیر غلام خود مکحول را آزادکرد.
این جریان حاکی از نگرش سطحی زبیر به حوادث است. او با یادآوری حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سوگند میخورد که با علی علیه السلام نبرد نکند، سپس با تحریک فرزند خود سخن پیامبر را نادیده میگیرد وسوگند خود را با پرداخت کفاره زیر پا میگذارد.
اوضاع گواهی میدهد که برخورد نظامی قطعی است. لذا ناکثان بر آن شدند که به تقویت نیروهای خود بپردازند.
در مناطقی که مردم به صورت قبیلهای زندگی میکنند زمام امور در دست رئیس قبیله است و او به صورت مطلق مورد پذیرش است. در میان قبایل اطراف بصره شخصیتی به نام احنف بود که پیوستن او به گروه ناکثان قدرت عظیمی به آنان میبخشید ومتجاوز از شش هزار نفر به زیر پرچم ناکثان در میآمد وشمار آنان را افزون میکرد. ولی احنف با هوشیاری دریافت که همکاری با آنان جز هوا وهوس نیست. او به روشنی درک کرد که خون عثمان بهانهای بیش نیست وحقیقت امر جز قدرت طلبی وکنار زدن علی علیه السلام وقبضه کردن خلافت چیز دیگر نیست. از این رو، به تصویب امام علیه السلام، عزلت گزید واز پیوستن شش هزار نفر از افراد قبیله خود وقبایل اطراف به صفوف ناکثان جلوگیری کرد.
کناره گیری احنف برای ناکثان بسیار گران تمام شد. از او گذشته، چشم امید به قاضی بصره، کعب بن سور، دوخته بودند ولی چون برای او پیام فرستادند، او نیز از پیوستن به صفوف ناکثان خودداری کرد. وقتی امتناع او را مشاهده کردند تصمیم گرفتند که به ملاقات او بروند واز نزدیک با او مذاکره کنند، ولی او اجازه ملاقات نداد. پس چارهای جز این نیافتند که به عایشه متوسل شوند تا او به ملاقات وی برود.
عایشه بر استری سوار شد وگروهی از مردم بصره اطراف مرکب او را گرفتند. او به اقامتگاه قاضی، که بزرگ قبیله ازد بود ومقامی نزد مردم یمن داشت، رفت واجازه ورود خواست. به او اجازه ورود داده شد. عایشه از علت عزلت او پرسید. وی گفت: نیازی نیست که من در این فتنه وارد شوم. عایشه گفت: فرزندم! برخیز که من چیزی را میبینم که شما نمیبینید.(مقصود او فرشتگان بود که به حمایت مؤمنان، یعنی ناکثان، آمده بودند!) وافزود: من از خدا میترسم، که او سخت کیفر است. وبدین ترتیب موافقت قاضی بصره را برای همراهی با ناکثان جلب کرد.
پینوشتها:
1- الجمل، ص167.
2- الجمل، ص، 170-167.
3- نهج البلاغه، خطبه 31.
منبع: کتاب فروغ ولایت