نویسنده: مرتضی عبدالوهابی
شهر اهواز خسته از گرمای طاقت فرسای تابستان، دل به خنکای نسیم شبانهی کارون سپرده بود. نخلها در دو سوی رود، گذر آب را به نظاره نشسته بودند. علی بن مهزیار آن شب در بستر خواب دراز کشیده بود و ستارههای بیشمار آسمان را میشمرد. تا به حال بیست مرتبه به زیارت خانهی خدا مشرف شده بود. آرزو داشت در یکی از این سفرها توفیق دیدار حضرت صاحب الزمان(عج) نصیبش شود. اما این “آرزوی بزرگ” برایش دست نیافتنی مینمود. با خود اندیشید:
ـ به مکه خواهم رفت. برای مرتبهی بیست و یکم! شاید این بار …
در همین افکار دور و دراز بود که آرام آرام پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت. از دوردستها صدایی شنید. صاحب صدا را نمیدید:
ـ پسر مهزیار ! امسال به حج بیا که به خدمت امام زمان خود، خواهی رسید!
از خواب برخاست. سپیدهی صبح نزدیک بود. مؤذّن اذان میگفت. از شدّت خوشحالی میخواست پرواز کند. وضو گرفت و نماز صبح را خواند. آفتاب که طلوع کرد، سراغ دوستانش رفت. باید همسفرانی برای سفر حج پیدا میکرد. مقدمات سفر به سرعت فراهم شد.
وقتی کاروان آنها به کوفه رسید چند روزی در آن شهر ماندند. فکر میکرد در کوفه امام زمان را زیارت خواهد کرد. به همین خاطر به “مسجد سهله” رفت. اما این گونه نشد. کاروان به راه خود ادامه داد. سرانجام آنها به مکه رسیدند.
روزها و شبها به سرعت میگذشت. علی بن مهزیار در برزخ میان امید و ناامیدی بود. “شوق دیدار” همچون آتشی در وجودش زبانه میکشید. در یکی از شبها به تنهایی وارد مسجد الحرام شد. منتظر ماند اطراف خانهی خدا خلوت شود. در این هنگام چشمش به جوانی خوشرو افتاد که مشغول طواف بود. دو بُرد یمانی پوشیده بود. یکی را به کمر بسته و دیگری را بر دوش افکنده بود. جوان به علی بن مهزیار نزدیک شد و گفت:
ـ از کدام شهری؟
ـ اهواز!
ـ ابن خضیب را میشناسی؟
ـ چندی پیش از دنیا رفت.
ـ خدا، او را رحمت کند. روزها روزه میگرفت و شبها نیز خدا را عبادت میکرد. همیشه قرآن میخواند. از شیعیان ما بود. راستی علی بن مهزیار را میشناسی؟
ـ خودم هستم!
جوان با شادمانی گفت:
ـ خوش آمدی! با آن نشانهای که میان تو و امام حسن عسکری بود، چه کردی؟
ـ آن نشانه همراه من است!
علی بن مهزیار بعد از گفتن این حرف، انگشتر زیبایی را به جوان نشان داد که نام “محمد” و “علی” بر نگین آن نقش بسته بود. جوان با دیدن انگشتر، شروع به گریه کرد.
قطرههای اشک پهنای صورتش را خیس کرد. کمی بعد آرام گرفت و گفت:
ـ خدا، امام حسن عسکری را رحمت کند. او امام عادل، فرزند امامان و پدر امام بود. حق تعالی او را در فردوس اعلی با پدرانش ساکن گردانیده است. راستی بعد از حج میخواهی چکار کنی؟
ـ در جستجوی فرزند امام حسن عسکری هستم!
ـ به آرزویت رسیدی پسر مهزیار! امام، مرا به سوی تو فرستاده. به منزل برو و آمادهی دیدار باش. این راز را با کسی در میان مگذار. شب که از نیمه گذشت، به “شعب بنی عامر” بیا، در آنجا منتظر تو هستم!
***
علی بن مهزیار به مسافرخانه برگشت. همسفرانش خواب بودند. اما او بیدار ماند. لحظهشماری میکرد. ساعت موعود که فرارسید، از خانه بیرون آمد و سوار بر شتر به سمت شعب بنی عامر رفت. نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود. وقتی به شعب رسید، جوان به او نزدیک شد و گفت:
ـ اهلاً و سهلاً! خوشا به حالت که توفیق دیدار نصیبت شد!
آن دو از منا و عرفات گذشتند. هنگامی که به پایین عقبهی طائف رسیدند، جوان گفت:
ـ پیاده شو و آمادهی نماز باش.
علی بن مهزیار وضو گرفت و نافلهی شب را همراه جوان به جا آورد. … آنان نماز صبح را خواندند و در پایان سجده شکر را انجام دادند. آن گاه هر دو سوار مرکب شدند. وقتی به بالای عقبه رسیدند، هنوز هوا تاریک روشن بود. جوان با دست به جهتی اشاره کرد و گفت:
ـ پسر مهزیار! آن جا را نگاه کن.
دشت مقابل آنها سبز و خرّم و پر از گل و گیاه بود. در میان دشت، بر فراز تپهای کوچک خیمهای دیده میشد که نور خیرهکنندهاش آسمان و زمین آن وادی را روشن کرده بود. جوان با لحنی آرام و شمرده گفت:
ـ نهایت آرزوها، آن جاست! دیدهات روشن باد. اکنون از مرکب پیاده شو که هر بلندی در این وادی پست میشود!
علی بن مهزیار از شتر پیاده شد و مهار آن را در دست گرفت. جوان به او اشاره کرد:
ـ دست از مهار شتر بردار! آن را رها کن.
ـ ناقه را به چه کسی بسپارم؟
ـ این جا حرمی است که داخل نمیشود در آن، مگر ولی خدا و بیرون نمیرود از آن، مگر ولی خدا!
وقتی نزدیک خیمه رسیدند، جوان گفت:
ـ همین جا منتظر باش تا برایت اذن دخول بگیرم!
او وارد خیمه شد. لحظهای بعد بیرون آمد و لبخند زنان گفت:
ـ خوشا به سعادتت! به تو اجازهی ورود دادند. بفرما!
***
علی بن مهزیار وارد خیمه شد، سلام کرد و پاسخی دلنشین شنید:
ـ علیکم السلام و رحمه ی الله و برکاته!
امام زمان(عج) روی نمدی نشسته بود و بر بالشی از پوست تکیه داده بود. سفرهی چرمی سرخ رنگی روی نمد افتاده بود. علی بن مهزیار، محو جمال آن حضرت شد. امام در نهایت زیبایی بود. صورتش همچون ماه شب چهارده میدرخشید. قامتی متعادل داشت. گشاده پیشانی بود. با ابروهایی باریک، کشیده و به هم پیوسته. چشمهایش سیاه و درشت، بینیاش کشیده و گونههایش هموار و برنیامده بود. بر گونهی راستش خالی کوچک بود، مانند ریزهی مشکی که بر صفحهی نقره افتاده باشد. موی سیاهش تا نرمهی گوشش میرسید. از پیشانیاش نور میتابید، همچون ستارهای درخشان. در نهایت وقار و حیا نشسته بود. امام احوال شیعیان اهواز را پرسید. علی بن مهزیار پاسخ داد:
ـ مولای من! آنها در دولت بنی عباس در نهایت مشقّت و سختی و خواری زندگی میکنند!
ـ روزی خواهد رسید که شما مالک آنها خواهید شد و عباسیان در دست شما ذلیل میشوند!
امام لحظهای سکوت کرد و آن گاه ادامه داد:
پدرم از من عهد گرفته برای در امان ماندن از مکر گمراهان، در دورترین و پنهانترین جاهای زمین ساکن شوم تا زمانی که حق تعالی اذن ظهور دهد. پدرم به من فرمود:
“خداوند هیچ گاه مردم زمین را بدون حجت و امام نمیگذارد؛ امامی که مردم از او پیروی کنند و حجت پروردگار بر خلق باشد. ای فرزند! تو همان کسی هستی که خداوند مهیّا کرده برای گسترش حق و نابود ساختن باطل و کشتن دشمنان دین. پس اکنون در جاهای دور و پنهان زمین ساکن شو و از بلاد ظالمین دور باش و از تنهایی نترس. بدان دلهای اهل ایمان به تو مایل خواهد شد، همانند مرغانی که به سوی آشیانه پرواز کنند. آنان گروهی هستند که هر چند در ظاهر در دست مخالفان ذلیلاند، اما نزد حق تعالی عزیزاند و گرامی. اهل قناعتاند و از اهل بیت پیروی میکنند. بر سختیهایی که از مخالفان دین میکشند، صبر میکنند تا در فردوس برین عزت ابدی یابند. فرزندم! صبر داشته باش تا خداوند وسایل برپایی دولت کریمهی تو را فراهم کند و پرچمهای زرد و سفید را بین حطیم و زمزم بر سرت به اهتزاز درآورد. گروه گروه اهل ایمان و اخلاص نزدیک حجرالاسود به سویت بشتابند و با تو بیعت کنند. آنان کسانی هستند که دلهایشان از آلودگی و نفاق پاک است. در آن زمان خداوند به وسیلهی تو، ظلم و طغیان را از زمین براندازد و شادی و امنیت و آسایش را ظاهر سازد”.
امام زمان پس از لحظهای درنگ، خطاب به علی بن مهزیار فرمود:
ـ آن چه را در این مجلس گذشت، پنهان دار و برای کسی اظهار مکن؛ مگر کسانی که اهل صدق و وفا و امانت باشند.
***
علی بن مهزیار چند روز در خدمت حضرت بود و مسائل پیچیده و مشکل را از ایشان میپرسید. سرانجام امام به او اجازهی مرخصی داد تا به شهر خود باز گردد. روز خداحافظی پنجاه هزار درهم پولی را که همراه داشت، به حضرت تقدیم کرد و گفت:
ـ آقای من! خواهش میکنم این پول را ازمن قبول فرمایید.
امام لبخند محبّت آمیزی زد و فرمود:
ـ این پول توشهی راه تو باشد در بازگشت به وطن. برو که راه درازی در پیش داری. خداوند پشت و پناهت باشد.
منبع:
منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ص663، انتشارات باقر العلوم[، چ1، 1378ش.
فرهنگ کوثر 86