هزار سال قبل، نه خیلی بیش تر! سال 393 هجری قمری بود. حسن مثله در خانه اش خواب بود. حسن بن مثله جمکرانی را همه ی قصبه جمکران می شناختند. او در نیکوکاری و ایمان، بین مردم ضرب المثل بود. آن شب فراموش نشدنی، شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان، پس از دعا و عبادت در خانه اش خوابیده بود. از سر شب حال عجیبی داشت. نمی دانست چرا اینقدر بی تاب و بی طاقت است. مدام از خواب می پرید و دوباره به خواب می رفت. انگار منتظر یک اتفاق بود. اتفاقی که نمی دانست چیست! شب از نیمه گذشته بود که صدایی شنید. او را با نام صدا می کردند. صدایی که می گفت: «برخیز! حضرت بقیه ا… امام مهدی (علیه السلام) تو را طلبیده اند. باید همراه ما بیایی.»
حسن بن مثله سراسیمه از خواب بیدار شد. نمی دانست که چه اتفاقی افتاده ! فقط می دانست که اوضاع عادی نیست. همه ی اهل خانه خواب بودند و جز خودش کسی صدا را نشنیده بود. با عجله لباسش را پوشید و دم در رفت. چند نفر غریبه که چهره هایی نورانی داشتند، پشت در منتظر او بودند. حسن بن مثله به آنها سلام کرد و آنها از او خواستند که همراه آنها برود. او بدون هیچ پرسشی به دنبال آنها رفت. کمی جلوتر به منطقه ای بیابانی رسیدند که در آن تاریکی، مثل روز روشن بود. در وسط آن منطقه تخت فرش شده ای بود و جوان با ابهتی روی آن نشسته بود. پیرمردی هم کنار تخت ایستاده بود و برای جوان کتاب می خواند. عده ی زیادی هم که بعضی لباس سفید و بعضی لباس سبز پوشیده بودند، مشغول نماز بودند.
با آمدن حسن بن مثله، پیرمرد که بعد حسن بن مثله فهمید حضرت خضر(علیه السلام) است، به او اشاره کرد تا جلو بیاید. آنقدر چهره ی جوان نورانی و با جذبه بود که حسن بن مثله نتوانست به او چشم بدوزد و سرش را پایین انداخت. اینقدر مبهوت شده بود که حتی نمی توانست کلمه ای بگوید. حضرت (علیه السلام) او را به اسم خواند و فرمود: «حسن مثله، به دیدن حسن مسلم برو و به او بگو که تو چند سال است که بی اجازه دراین زمین زراعت می کنی، از این به بعد حق نداری زراعت کنی و باید پولی را که از راه کشت و کار روی این زمین به دست آورده ای، پس بدهی تا با آن پول مسجدی در این مکان ساخته شود. به حسن مسلم بگو که این زمین، زمین شریفی است و بر زمین های دیگر برتری دارد. اگر از این کار دست نکشی، خداوند تو را به عذابی مبتلا می کند که حتی فکرش را نمی کنی.»
حسن مثله که در این فاصله توانسته بود کمی بر هیجانش مسلط شود، همانطور که سرش پایین بود، مؤدبانه گفت: «ای سید و مولای من! باید نشانه ای داشته باشم تا مردم حرف مرا قبول کنند و گرنه مرا تکذیب می کنند.»
حضرت (علیه السلام) فرمود: «نگران نباش! ما برای تو نشانه ای قرار داده ایم. اول پیش سید ابوالحسن الرضا برو و از او بخواه که همراه تو بیاید و بعد او منافع زمین را از حسن مسلم بگیرد و به کار ساخت مسجد بپردازد. بقیه ی مخارج مسجد را هم از درآمد روستاهای رهق اردهال {منطقه ی مشهوری نزدیک کاشان} که ملک ما می باشد؛ بگیرد. نصف روستای رهق را وقف این مسجد کرده ایم تا هر سال از درآمد آن برای مخارج این مسجد خرج کنند. به مردم بگو به این مسجد توجه زیادی داشته باشند. بگو اینجا چهار رکعت نماز بخوانند. دورکعت به عنوان تحیت مسجد(1) و دو رکعت به نیت نماز صاحب الزمان (2). پس از نماز تسبیح حضرت زهرا (سلام ا… علیه ) را بخوانند و سپس به سجده روند و صد مرتبه به پیغمبر و آلش، صلوات بفرستند. کسی که این دو نماز را در اینجا بخواند، مثل کسی است که در کعبه نماز خوانده است.»
وقتی حضرت (علیه السلام) نحوه ی خواندن نمازها را به حسن مثله آموزش دادند، لحظه ای سکوت کردند و بعد به حسن بن مثله اجازه مرخصی دادند. اما هنوز چند قدم دور نشده بود که حضرت (علیه السلام) صدایش کردند و گفتند: «در گله ی چوپانی به نام جعفر کاشانی، بزی هست که باید آن را بخری. فردا شب که شب هجدهم ماه رمضان است. بز را در این جا بکش و گوشتش را به کسانی که بیماری سختی دارند بده تا خدای تعالی او را شفا دهد. این بز هفت علامت دارد.»
حضرت (علیه السلام) نشانی های بز را دادند و بعد از آنکه سخنانشان تمام شد. به حسن بن مثله اجازه مرخصی دادند. تا صبح نماز خواند. صبح با طلوع آفتاب به طرف خانه سید ابوالحسن الرضا رفت. وقتی به در خانه او رسید، متوجه شد که خدمتکاری بیرون در ایستاده است. خدمتکار با دیدن او جلو دوید و پرسید: «آقا، شما همان کسی هستید که از ده جمکران می آیید؟»
حسن مثله گفت: «آری.»
خدمتکار با خوشحالی گفت: «سید ابوالحسن از سحرگاه منتظر شماست.» بعد حسن مثله را نزد سید راهنمایی کرد. سید ابوالحسن با دیدن او به استقبالش رفت و رویش را بوسید و گفت: «خوش آمدید! منتظرتان بودم. شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت که مردی از جمکران به نام حسن مثله نزد تو می آید. به او اعتماد کن و هر چه گفت: انجام بده چون سخن او سخن ماست. بعد از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر شما بودم.»
حسن مثله تمام اتفاقات شب قبل را برای سید ابوالحسن تعریف کرد. سید دستور داد تا اسب ها را زین کنند و بعد همراه حسن مثله به راه افتاد و نزدیک ده جمکران، جعفر کاشانی را دیدند که همراه گله اش می رفت. بز با همان نشانی هایی که حضرت (علیه السلام) گفته بود، به دنبال گله می رفت. حسن مثله از اسب پیاده شد و بز را بغل کرد و به چوپان گفت: «خواهش می کنم این بز را به من بفروش!»
چوپان با صداقت گفت: «این بز مال گله من نیست. امروز دنبال گله ام راه افتاده است. هر چه خواستم بگیرمش، فرار کرد. عجیب است که شما توانستید این حیوان را بگیرید.»
حسن مثله گفت: «حالا این بز را چند می فروشی ؟»
چوپان گفت: «مال من نیست که آن را بفروشم.»
حسن مثله بز را بغل کرد و همراه سید به محلی که شب قبل احضار شده بود، رفتند و هنوز زنجیرهایی که دور محوطه کشیده بودند، باقی مانده بود. سید کسی را دنبال حسن مسلم فرستاد. ساعتی نگذشته بود که حسن مسلم رسید. وقتی پیغام حضرت (علیه السلام) را شنید، به حال زار خودش گریه کرد و گفت: چشم! تمام منافع این زمین را بر می گردانم.»
سید ابوالحسن به دستور حضرت (علیه السلام) با پول زمین مسجدی در آن منطقه ساخت تا محلی برای عبادت خدا و تجمع دوستداران اهل بیت و جایی برای آرامش دلها باشد. هنوز هم بعد از هزار سال سه شنبه شب ها، مردم عاشق از همه جا در جمکران جمع می شوند و دعای توسل می خوانند که شاید آن حضرت زودتر بیاید. آمین!
پی نوشت:
1. طبق فرمایشات حضرت (ع) در این نماز دورکعتی، ذکرهای رکوع و سجده و سوره توحید هر کدام در جای خود ولی هفت بار خوانده می شوند.
2. در این نماز در هر رکعت، آیه «ایاک نعبد و ایاک نستعین» صد بار گفته می شود. ذکرهای رکوع و سجده هم، هر بار هفت دفعه خوانده می شوند.
منبع: بحارالانوار جلد 53، نجم الثاقب، تاریخ قم و کتاب مونس الحزین
منبع:نشریه شاهد نوجوان، شماره 64.