سید عبدالله موسوی در حواشی تحفه السنیه می نویسد. ابراهیم ادهم از پادشاهان بلخ بود. بالاخره دست از سلطنت کشید و از صاحبان حال شد. به مرتبه ای بلند در صفا و ریاضت رسید شبها زنجیر گران به گردن می کرد و با آن وضع عبادت می نمود. از اینرو او را ادهم گفته اند. سبب توبه او این بود که روزی با لشگر خود برای شکار خارج شد.
در محلی فرود آمده برای غذا خوردن سفره چیدند. در میان سفره بزغاله ای بریان قرار داشت. ناگه مرغی بر روی سفره نشست. مقداری از همان بزغاله را برداشت و پرید. ابراهیم گفت از پی این مرغ بروید و ببینید این مقدار گوشت را چه می کند. عده ای از لشگر پی آن مرغ رفتند.
در آن نزدیکی کوهی بود. مرغ پشت کوه به زمین نشست. سربازان به آنجا رفته دیدند مردی را محکم بسته اند. همان مرغ گوشت بزغاله بریان را پیش او گذارده با منقار خود کم کم می کند و در دهانش می گذارد. آن مرد را برداشته پیش ابراهیم آوردند و او حکایت خود را چنین شرح داد. گفت: از این محل عبور می کردم. عده ای سر راه بر من گرفته اینطور دست و پایم را بستند و در آنجا افکندند. مدت یک هفته است خداوند این مرغ را مأموریت داده برایم غذا می آورد و به وسیله منقارش آب آماده کرده به من می دهد تا این موقع که لشگر شما آمده مرا آوردند. ابراهیم از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در هم چه یک موقعیتی می رساند.
پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن پس از آن خویش را از سلطنت خلع نمود و دست از دنیا کشید.(2)
2) در حاشیه روضات الجنات، ص 39.