قاتل پدر جوانمرگ می شود

قاتل پدر جوانمرگ می شود

قاتل پدر جوانمرگ می شود

متوکل عباسی دشمنی شدیدی با فرزندان علی (علیه السلام) داشت او هفده مرتبه مرقد مطهر حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) را خراب کرد. در زمان او سادات و علویین مخصوصا آنهائی که در مدینه بودند بسیار سخت می گذرانیدند، به حدی که در بین جماعتی از زنان سادات مدینه بیش از یک پیراهن نبود و برای نماز خواندن آن پیراهن را هر یک می گرفتند و پس از نماز به دیگری می دادند و برهنه مشغول نخ ریسی می شدند. پیوسته به این عسرت و سختی روز می گذراندند تا موقعی که متوکل هلاک شد و منتصر بجای او نشست بر آل ابوطالب راه عطوفت و نوازش را پیمود، برای آنها مالی فرستاد تا میانشان تقسیم کنند.
متوکل اگر می شنید کسی علی را دوست دارد دستور می داد اموال او را بگیرند و خانه اش را ویران کنند از جمله ندیمان او عبادهالمخنث بود و او تقلید علی (علیه السلام) را می کرد به این طور که بالشی در زیر پیراهنش پنهان می نمود و سر خود را برهنه می کرد سر او اصلع(7) بود آنگاه می رقصید و نوازندگان می زدند و می خواندند قد اقبل اصلع البطین خلیفه المسلیمن و متوکل پلید شراب می خورد و می خندید. روزی در حال اشتغال به همین کار فرزند متوکل حضور داشت پس از مشاهده با تهدید اشاره کرد که خودداری کند او هم از ترس ایستاد، متوکل پرسید چرا ایستادی؟ جریان را به او گفت.
منتصر گفت امیر المؤمنین آن کسی که این سگ تقلید او را می کند و مردم می خندند پسر عموی توست و بزرگ خانواده ما است و به او فخر می کنیم. گوشت او را بخور ولی به چنین سگ صفتی مده. متوکل به نوازندگان گفت بنوازید و این شعر را بخوانید:
غضب الفتی لابن عمه – رأس الفتی فی حرامه(8)
از اینجا منتصر کینه پدر را در دل گرفت و حتی در باب کشتن پدر خود با ابو عبیده احمد بن عصید که استادش بود مشورت کرد. استاد گفت کشتن چنین شخصی واجب است ولی کسی که پدر را بکشد جوانمرگ می شود.(9)
منتصر متوکل را برای جسارتهائی که به علی (علیه السلام) می کرد کشت. بنا به نقل دمیری برای این کار چند نفر از غلامان خاص خود او را معین کرد. شبی متوکل در قصر با ندیمان خود به شرب خمر اشتغال داشت و او را حالت سکر و مستی وافری پیدا شده بود. در آنحال بغاء صغیر داخل قصر شد و ندیمان را مرخص کرد. همگی بیرون شدند. فتح بن خاقان در نزد متوکل ماند. آنگاه غلامانی که مهیای کشتن متوکل بودند با شمشیرهای برهنه داخل شدند و بر متوکل هجوم آوردند. فتح بن خاقان که این جریان را دید فریاد کشید وای بر شما، امیر المؤمنین را می خواهید بکشید و خود را بر روی متوکل انداخت. غلامان شمشیرهای خود را کشیدند و بر فتح بن خاقان و متوکل فرود آوردند خون هر دو را ریختند و از قصر بیرون شده به نزد منتصر بالله رفتند و بر او به خلافت سلام کردند.
از محمد بن سهل نقل شده که در ایام خلافت منتصر روزی نگاهم افتاد بر آن فرشی که در زیر او پهن بود. دیدم اطراف آن عکس پادشاهان تصویر شده و با خط فارسی در زیر هر عکس نام صاحب آن را نوشته اند. در طرف راست آن فرش صورت پادشاهی را دیدم که بر سر تاجی دارد و گویا سخن می گوید و خطی را که پهلوی آن نوشته بودند خواندم. نوشته بود این صورت شیرویه قاتل پدر خویش خسرو پرویز است که شش ماه بیش سلطنت نکرد و از آن پس صورت های سلاطین دیگر را مشاهده کردم تا منتهی شد نظرم به طرف چپ آن فرش که صورت پادشاهی بود و خط مخصوص آن را اینطور خواندم. این صورت یزید بن ولید بن عبدالملک قاتل پسر عم خود ولیدبن یزید بن عبدالملک است که مدت سلطنتش شش ماه بوده از اتفاق این دو صورت در طرف راست و چپ بساط منتصر که او نیز قاتل پدر خود بود بسیار تعجب کردم و در ذهن من گذشت که مبادا مدت سلطنت منتصر نیز شش ماه شود و همین طور شد.(10)
با توجه به زشتی و پلیدی متوکل و ظلمی که بر سادات و مخصوصا جسارتی که به علی (علیه السلام) روا می داشت؛ و حفظ این خصوصیت باز چون منتصر پدر خویش را کشت اگر چه شخصی به این کثیفی بود نتیجه همان گردید که او نیز جوانمرگ شود.
این موضوع از آثار وضعی قتل والدین است چنانکه بی احترامی به آنها و عدم رعایت حقوق آنان باعث سختی و تنگدستی و گرفتاریهای گوناگون زندگی می شود.

عدم رضایت والدین مرگ را دشوار می کند

حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) به بالین جوانی رفتند که در حال احتضار و مشرف به مرگ بود ولی جان دادن بسیار بر او سخت و دشوار می نمود. حضرت او را صدا زدند. جواب داد. فرمودند چه می بینی؟ عرض کرد دو نفر سیاه را می بینم که روبروی من ایستاده اند و از آنها می ترسم. آنجناب پرسیدند آیا این جوان مادر دارد؟ مادرش آمد و عرض کرد بلی یا رسول الله من مادر او هستم. حضرت پرسیدند آیا از او راضی هستی؟ عرض کرد راضی نبودم ولی اکنون به واسطه شما راضی شدم. آنگاه جوان بیهوش شد، وقتی به هوش آمد باز او را صدا زدند. جواب داد. فرمودند چه می بینی؟ عرض کرد آن دو سیاه رفتند و اکنون دو سفیدرو و نورانی آمدند که از دیدن آنها من خشنود می شوم و در آن هنگام از دنیا رفت.(11)

این هم… حکایتی است

صاحب الکلام یجرالکلام در کتاب خود ص 79 می نویسد. مردی در حضور یکی از علمای زنجان از برادرش شکایت کرد که او با من در مخارج مادرمان شرکت نمی کند. ایشان شخصی را که گوینده همین حکایت است مأمور اصلاح بین آنها کردند. آن شخص گفت من برادرش را دیدم و با او مذاکره کردم که چرا در نفقه مادر مساعدت به برادرت نمی کنی؟ گفت به من مربوط نیست قسمت کرده ایم. چطور قسمت کرده اید؟ گفت یکسال گرانی شد پدر و مادرمان را با هم تقسیم کردیم بنا شد خرج پدر با من باشد و خرج مادر با او. منتهی این است که اقبال من یاری کرد پدرم زود مرد. حالا خرج مادر به من مربوط نیست من همین که گفته او را شنیدم (بختم یاری کرد پدرم زود مرد!) یک مرتبه خنده ام گرفت. گفتم مرا مال قسمت کرده اید که عقد لازم و خیار ساقط گردد در حال زنده بودن پدر چون خرج او معادل مادر می شد حساب پاک بود اما حالا که پدرتان مرده باید درباره مادر حساب را از سر بگیرید.


7) کسی که جلو سرش مو نداشته باشد.

8) غضبناک شد این جوان برای پسر عمویش سر او به فلان مادرش.

9) التعریف لکنز الکراجکی و قره العین.

10) تتمه المنتهی.

11) اینهم حکایتی است.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید