صفوان بین یحیی می گوید: عبدی(6) نقل کرد که زنم به من گفت مدت مدیدی است حضرت صادق (علیه السلام) را زیارت نکرده ایم، خوب است به حج برویم و در ضمن خدمت آنجناب رسیده تجدید عهدی بنمائیم. گفتم خدا شاهد است که چیزی ندارم تا بتوانم به وسیله آن مخارج را تأمین نمایم. گفت من مقداری لباس و زیور دارم همانها را به فروش و زاد راه قرار داده. همین کار را کردم.
همین که نزدیک مدینه رسیدیم زنم مریض شد. به طوری مرضش شدت یافت که مشرف به مرگ گردید. وارد مدینه شدیم؛ او را در منزل به حال احتضار گذاشتم با اینکه ناامید از بهبودیش بودم خدمت حضرت صادق (علیه السلام) رسیدم. وقتی شرفیاب شدم دیدم آن جناب دو جامه سرخ رنگ پوشیده است. سلام کردم. جواب داد. از زنم سوال کرد. جریان را به عرضش رساندم و اضافه کردم که در موقع آمدن خدمت شما از زندگی او ناامید بودم.
آنجناب سر به زیر انداخته کمی تأمل کرد. آنگاه سربرداشت فرموده به واسطه بیماری زنت محزونی؟ عرض کردم آری. فرمود غمگین مباش خوب می شود من از خدا خواستم او را شفا دهد. اینک مراجعت کن خواهی دید کنیز به او شکر طبرزد می دهد. با عجله برگشتم دیدم به هوش آمده و نشسته است. کنیز مشغول شکر دادن به او است پرسیدم حالت چطور است. گفت خدا مرا سلامتی بخشید اشتها به این شکر پیدا کردم.
گفتم وقتی از پیش تو رفتم مأیوس بودم. حضرت صادق (علیه السلام) از تو پرسید حالت را شرح دادم. فرمود خوب می شود برگرد خواهی دید شکر می خورد. گفت وقتی تو رفتی من جان می دادم ناگاه دیدم مردی که دو جامه سرخ رنگ پوشیده بود وارد شد، به من گفت حالت چطور است. گفتم مرده ای هستم هم اکنون ملک الموت برای قبض روحم آمده. آن مرد رو به ملک الموت نموده به او فرمود ملک الموت! عرض کرد لبیک ایهاالامام. فرمود مگر تو مأمور نیستی که از ما اطاعت کنی و حرف ما را بشنوی؟ عرض کرد آری.
فرمود؛ من امر می کنم که اجل او را تا بیست سال دیگر به تأخیر اندازی. ملک الموت عرض کرد به دیده منت مطیع فرمان شمایم. آن مرد با ملک الموت بیرون شد من به هوش آمد.(7)
6) عبدی همان سفیان بن مصعب عبدی شاعر کوفی است که حضرت صادق (علیه السلام) درباره او می فرمود: یا معشر الشیعه علموا اولادکم شعر العبدی فانه علی دین الله.
7) جلد یازدهم بحارالانوار، ص 137.