امام سجاد (علیه السلام) در کوفه

امام سجاد (علیه السلام) در کوفه

 

مزدوران «یزید» پس از شهادت امام حسین (ع) خیمه گاه حمله کرده و آنچه در آنجا بود به غارت بردند و زنان و کودکان را به اسارت گرفتنند و آنان را بر شترانی بدون محمل سوار کرده و روز یازدهم به سوی «کوفه» حرکت دادند. (1)
امام چهارم (ع) هر چند در بند اسارت بود، ولی مشکلات و محدودیتهای اسارت نمیتوانست مانعی بر سر راه ایفای رسالت الهی آن حضرت در جهت به ثمر رساندن نهضت «کربلا» و افشای جنایات حکومت اموی، ایجاد کند.

در کوفه
هنگام ورود اسرا به «کوفه» گروه زیادی از کوفیان برای تماشا در مسیر اسیران گرد آمده بودند؛ ولی هنگامی که آنان را بدان وضع دیدند گریستند. امام سجاد (ع) فرمود:
آیا شما بر حال ما می گریید؟ پس (عزیزان) ما را چه کسی کشته است؟! (2)
زینب (س) با مشاهده ی انبوه جمعیت، تصمیم گرفت برای آنان سخن بگوید. به مردم اشاره کرد که ساکت شوند. با اشاره ی دختر علی (ع) نفسها در سینها حبس و زنگ شتران خاموش گشت و «زینب (س)» به سخن پرداخت:
ای مردم کوفه، ای اهل نیرنگ و خیانت! آیا می گریید؟ اشکهاتان بند نیاید و شیونتان فروکش نکند! مثل شما مثل زنی است که نخ تابیده خود را پس از تابیدن، پنبه کند. سوگندهایتان را بازیچه قرارد دادید! آیا به جز خودخواهی، گزافه گویی، چاپلوسی و … سرمایه ای دارید؟ چه بد کردید! خشم خدا و عذاب همیشگی او را بر جان خریدید!
… بدا به حالتان! آیا می دانید چه جگری از رسول خدا (ص) را پاره کردید؟! و چه پرده نشینانی از آن حضرت را آشکار ساختید؟ و چه خونهایی ریختید؟ و چه حرمتی از آن حضرت هتک کردید؟ جنایتی هولناک مرتکب شدید. عجب نیست اگر آسمان از عظمت آن خون ببارد و زمین شکافته شود و کوهها متلاشی گردد.
… مهلت دو روزه ی زندگی، شما را مغرور نسازد؛ زیرا چیزی بر فرمان خدا پیشی نمی گیرد و او برای گرفت انتقام از کسی بیم و هراس ندارد و مسلم در کمین شماست. (3)
سخنان بیدار کننده ی «زینب (س)» آنچنان حاضران را تحت تأثیر قرار داد که همگی مبهوت و از خود بیخود شدند و بی اختیار صدا به گریه بلند کردند.
«بشیر» – که در آن هنگام حاضر بود – می گوید:
پیرمردی را در کنار خود دیدم؛ چنان می گریست که محاسنش تر شده بود و می گفت: پدرو مادرم فدایتان باد! پیرانتان بهترین پیران، و جوانانتان بهترین جوانان، زنانتان بهترین زنان و نسلتان بهترین نسل است. (4)
دختر علی (ع) در این سخنرانی چنان قدرت و بلاغتی از خود نشان داد که همه را متحیر ساخت و به تعبیر یکی از حاضران صحنه «تا کنون بانویی سخنورتر از او دیده نشده بود؛ گویا زبان علی (ع) را در دهان داشت». (5)
زینب (س) می دانست که «یزید» همچون پیشینیان خود، می کوشد تا حساب امام حسین (ع) را از حساب پیامبر (ص) جدا کند و تبلغ نماید که فرزندان «فاطمه (س)» فرزندان «رسول خدا (ص)» به حساب نمی آیند تا کشتن آنان، مشکلات سیاسی در پی نداشته باشد. از این رو، در خطابه اش روی ارتباط نزدیک و پیوند تنگاتنگ «حسین علیه السلام» با «پیامبر (ص) تأکید کرد و آن بزرگوار را «پاره ی جگر» رسول خدا (ص) قلمداد کرد و بدین وسیله نفشه ی دشمن را نقش بر آب ساخت.

خطابه ی امام سجادی (ع)
امام زین العابدین (ع) نیز که مردم را آماده یافت به جمعیت که بلند بلند گریه می کردند، اشاره کرد تا ساکت شوند. سپس به پا خاست و پس از حمد پروردگار و ستایش پیامبر (ص) فرمود:
مردم! هر که مرا می شناسد که شناخته، و هر کس نمی شناسد، بداند که من «علی» فرزند «حسین» فرزند «علی بن ابیطالب» صلوات الله علیهم، هستم. من پسر کسی هستم که او را در کنار «شط فرات» سر بریدند، بدون آنکه خونی ریخته یا حقی را پایمال کرده باشد.
من فرزند کسی هستم که حرمتش را شکسته، اموالش را غارت کرده و خاندانش را به اسیری گرفته اند. من فرزند کشته ی به «قتل صبر» (6) هستم و این برای ما افتخاریست.
مردم! شما را به خدا سوگند، آیا به یاد دارید که روزی به پدرم (نامه ها) نوشتید و عهد و پیمان با او بستید، سپس مکر کردید و به جنگ او برخاستید و او را رها ساختید؟!
هلاکت و زیان بر شما باد از این توشه ای که برای خود پیش فرستادید… فردای قیامت با کدام چشم به رسول خدا می نگرید آن هنگام که به شما بگوید: «خاندان مرا کشتید و حرمتم را شکستید، پس از امت من نیستید»!
جمعیت، از سخنان امام (ع) منقلب شد و از هر سوی صدای گریه برخاست، بعضی خطاب به بعضی دیگر می گفتند: «هلاک شدید، در حالی که خود نمی دانید!»
امام چهارم (ع) به سخنانش ادامه داد:
خدای رحمت کند آن کس را که نصیحت مرا بپذیرد و سفارش مرا درباره ی خدا و پیامبر(ص) و خاندانش به کار بندد؛ زیرا بر ماست که پیامبر (ص) را الگوی خویش قرار دهیم.
مردم فریاد برآوردند:
ای فرزند رسول خدا! همه ی ما سخنت را پذیرا و فرمانت را مطیع هستیم و پیمان می بندیم که شما را رها نکرده و به دیگران دل نبندیم؛ پس هر فرمانی دارای بفرما که ما با هر که تو در جنگی، در جنگیم و با هر کسی آشتی باشی ما نیز آشتی خواهیم بود. ما «یزید» را دستگیر کرده و از ستمگران نسبت به شما و ما بیزاری می جوییم.
امام (ع) از سخنان بی محتوا و نفاق آمیز آنان به خشم آمد و فریاد زد:
هرگز، هرگز، ای بی وفایان و نیرنگ بازان!… می خواهید که با من همان کنید پیش از این با پدرانم کردید؟ نه به خدا سوگند، هنوز داغ دلم التیام نیافته است… تنها درخواست من از شما اینست که نه با ما باشید و نه علیه ما. (7)
امام سجاد (ع) در این خطابه ی کوتاه و روشنگر، حادثه ی «کربلا» را از هر دو بعد آن مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. از یک سو، درنده خوئیها و جنایات ضد انسانی «یزید» و مزدوران او را بر ملا ساخت و آنان را به عنوان قاتل، غارتگر، شکننده ی حرمت انسانیت و اسیر کننده زنان و فرزندان پیامبر، معرفی کرد و کوفیان را افرادی نیرنگ باز، پیمان شکن و شریک جرم «یزید» قلمداد و عواقب و خیمی را که در انتظارشان هست گوشزد فرمود.
از سوی دیگر، امام حسین (ع) و اهل بیت او را، خاندان پیامبر (ص) معرفی فرمود و شهادت آن بزرگوار و یارانش را – که برترین نمونه های فداکاری، ایثار و عشق به لقاء الله محسوب می شدند – به عنوان بزرگترین افتخارخاندان خویش مطرح کرد.
اگر اما سجاد (ع) در آن دوران، این حقایق را نمی گفت و افکار عمومی را در جریان آنان قرار نمی داد، چه بسا دستگاه تبلیغاتی «یزید» حوادث را طوری دیگرجلوه می داد. آن حضرت از همان روزهای نخست وقوع این حادثه، چهره ی اصلی «عاشورا» را ترسیم کرد و در سینه ها جا داد؛ به گونه ای که همان گفته ها و شنیده ها در قرن سوم در کتابهای تاریخی عمده ثبت گردید و خلفای «بنی امیه» – علی رغم تلاشهای خود – نتوانست آن را تحریف کنند. (8)

در کاخ ابن زیاد
«عبیدالله» در کاخ فرمانداری مجلسی ترتیب داد و به عموم اجازه داد که در این مجلس شرکت کنند. اشراف کوفه و فرماندهان سپاه «یزید» گرد او را گرفته بودند. سر مقدس «حسین بن علی (ع)» را آوردند و در مقابل «ابن زیاد» بر زمین نهادند. «پسر مرجانه» در حالی که لبخند پیروزی بر لب داشت، با چوب به دندانهای امام (ع) نواخت و مغرورانه گفت: «… این، به عوض نبرد «بدر»». (9)
سپس دستور داد «اسیران» را وارد «قصر» کردند. «زینب (ع)» – در حالی که کهنه ترین لباسهای خود را پوشیده بود و بقیه ی زنان گردش را احاطه کرده بودند – بی اعتنا از مقابل «ابن زیاد» گذشت و در گوشه ای نشست. «ابن زیاد» از بی اعتنایی او به خشم آمد و با ناراحتی پرسید: «این زن کیست؟» کسی پاسخ نداد. سه بار سخن خود را تکرار کرد؛ اما «زینب (ع)» همچنان بی اعتنا بود، تا آنکه یکی از زنان همراه آن حضرت پاسخ داد: «این زینب، دختر فاطمه (ع)، دختر رسول خداست».
«ابن زیاد» – همانگونه که از عنصر پلیدی چون او انتظار می رفت – لب به شماتت و سرزنش دختر علی (ع) و همراهانش گشود:
حمد خدای را که شما را رسوا کرد و همگی مردان شما را کشت و دروغتان را آشکار ساخت.
زینب (ع) در کمال قوت و قدرت روحی پاسخ داد:
سپاس خدای را که به وسیله ی پیامبرش «محمد (ص)» ما را کرامت بخشید و از پلیدیها پاک گردانید. این، فاسق است که رسوا می شود و بدکار است که دروغ می گوید و اینان غیر ما هستند.
«ابن زیاد» گفت:
دیدی خداوند، با برادر و خویشانت چه کرد؟
«زینب (ع)» فرمود:
من به جز خوبی، چیزی ندیدم. خداوند بر آنان شهادت را نوشته و مقدر کرده بود، آنان نیز (پذیرفته و) به سوی آرامگاه خود شتافتند. و به همین زودی، خداوند، تو و آنان را در دادگاهی گرد آورده محاکمه خواهد کرد و خواهی دید که پیروزی از آن کیست.
«عبیدالله»، از پاسخ «زینب (ع)» به خشم آمد و تصمیم به قتل او گرفت؛ ولی «عمرو بن حریث» مانع شد. (10)
«ابن زیاد» پس از شکست در برخورد با «زینب (ع)»، روی سخن را به یادگر حسین، امام «زین العابدین» علیهماالسلام بر گردانید تا شاید در گفتگوی با وی، شکست خود را جبران نماید. پرسید:
این کیست؟
گفته شد: «علی بن حسین»
گفت: مگر خدا «علی بن حسین» را نکشت؟
امام (ع) فرمود: برادری داشتم به نام «علی» که مردم او را کشتند.
گفت: بلکه خدا او را کشت.
امام (ع) در پاسخش این آیه را خواند:
الله یتوفی الأنفس حین موتها و التی لم تمت فی منامها (11)
خداوند به هنگام مرگ، ارواح را قبض می کند و آن را که هنوز مرگش فرا نرسیده است، روحش را در حال خواب می گیرد.
«پسر مرجانه» از پاسخ امام سجاد (ع) بیشتر خشمگین شد و فریاد برآورد:
آنقدر جری هستند که پاسخ مرا بدهی؟! او را ببرید و گردن بزنید!
امام فرمود:
مرا از کشتن می ترسانی؟! مگر نمی دانی که کشته شدن، خوی ما و شهادت، مایه ی سربلندی و کرامت ماست.
«زینب (ع)» موقعیت را خطرناک و فرزند برادر را در معرض خطر دید. بی درنگ از جا برخاست و دست در گردن امام (ع) انداخت و خطاب به «ابن زیاد» گفت:
ای پسر زیاد! این همه خون از ما ریختی بس نیست؟! سوگند به خدا، از او جدا نخواهم شد تا مرا هم با او بکشی.
«ابن زیاد» با شنیدن سخنان جدی «زنیب (ع)» از کشتن امام (ع) صرف نظر کرد و دستور داد آنان را به زندان افکنند. (12)

در مسجد
«عبیدالله» که در جبهه ی رویارویی با پیام رسانا «عاشورا» شکست خورده بود، تصمیم گرفت به مسجد رود و ضمن خطابه ای پیروزی خود را به رخ مردم بکشد و در غیاب بازماندگان حادثه ی «کربلا» عقده ی حقارتش را بگشاید؛ از این رو، بر فراز منبر برآمد و گفت:
سپاس خدای را که حق و اهل آن را آشکار و امیرالمؤمنین (یزید) و پیروان او را یاری کرد و دروغگو، فرزند دروغگو را کشت.
سخن که بدینجا رسید، «عبدالله بن عفیف»، یکی از بزرگان شیعه و زهاد کوفه که در حمایت از علی (ع) هر دو چشم خود را از دست داده بود، (یکی را در نبرد «جمل» و دیگری را در جنگ «صفین» ) از وسط مجلس برخاست و فریاد کشید:
ای پسر مرجانه! دروغگو تو هستی و پدرت و آنکس که تو را بر این منصب گمارده و پدرش.
ای دشمن خدا! فرزندان پیامبران را می کشید! و برمنبر مؤمنان چنین سخنانی بر زبان می-آورید!.
«ابن زیاد» – که انتظار چنین واکنشی را از کوفیان نداشت -–سخت ناراحت شد و گفت: «گوینده ی این سخنان کیست؟» «ابن عفیف» در کمال قدرت و شهامت گفت:
من هستم ای دشمن خدا! خاندان پاکیزه ای را که خداوند آنان را از هر پلیدی پاک گردانیده می کشی و ادعای مسلمانی می کنی؟…
«ابن زیاد» بیشتر به خشم آمد، چندانکه رگهای گردنش باد کرد. فریاد کشید: «او را نزد من آورید!» مزدوران، از هر سو بر وی تاختند تا دستگیرش کنند. افراد قبیله اش مانع شدند و او را از مسجد بیرون بردند.
«پسر زیاد» – که در این مرحله نیز شکست خورد – پس از بازگشت به کاخ، تصمیم گرفت هر طور شده از پیرمرد نابینا انتقام بگیرد. گروهی را برای دستگیری وی به خانه اش فرستاد. قبائل «ازد» و «یمن» به حمایت از «ابن عفیف» در برابر نیروهای حکومت ایستادگی کردند. مأموران کمک خواستند. «ابن زیاد» کمک فرستاد و فرمان جنگ داد. نبرد سخنی در گرفت. عده ای کشته شدند. جلادان «یزید» موفق شدند خود را به در خانه رسانده، در را بشکنند و وارد خانه گردند و «عبدالله» را دستگیر کنند و نزد امیر ببرند.
«عبیدالله» دستور دادن گردن او را بزنند و جسدش را به دار آویزند. (13)

کسب تکلیف از «یزید»
سخنان افشاگرانه ی «زینب کبری (س)» و امام سجاد (ع) در برابر کوفیان، موضع قاطع و پیروزمندانه ی آن دو بزرگوار در کاخ فرمانداری در برابر دژخیم کوفه و مزدوران وی در پاسخ دندان شکن «عبدالله بن عفیف» در انتظار جمعیت به «امیر کوفه» و حمایت «ازدیان» و «یمنیان» از وی و جنگ با نیروهای حکومتی، جنایتکار کوفه را سخت به وحشت انداخت و او را بر آن داشت تا دست به دو اقدام بزند:
1- «عمر سعد» را خواست و از او، فرمان خویش مبنی بر قتل امام حسین (ع) را مطالبه کرد. «عمر» گفت: «از بین رفته است.
عبیدالله: هر طور شده بایستی بیاوری!
عمر: از بین رفته است.
عبیدالله: سوگند به خدا، باید آن را بیاوری!
عمر: مانده است تا در مدینه به عذز جوئی، بر پیر زنان قریش خوانده شود. سوگند به خدا، درباره ی حسین چندان تو را اندرز دادم که اگر به پدرم «سعد» داده بودم حق او را ادا کرده بودم (14) سپس افزود: بدبخت تر و سیاه روزتر از من کسی «از کربلا» بازنگشت. از عبیدالله پیروی کردم و خدا را معصیت نمودم قطع رحم کردم. (15)
نظر «ابن زیاد» از این درخواست این بود که این سند را از «پسر سعد» بگیرد تا به گمان خویش بتواند خویشتن را از گناه کشتن فرزند پیامبر (ص) تبرئه سازد.
2- نامه ای به «یزید» نوشت و در مورد سرنوشت اسیران کسب تکلیف کرد. «یزید» از وی خواست که آنان را به شام بفرستد. (16)

پی نوشت :

1. ر.ک. بحارالانوار، ج 45، ص 107.
2. همان مدرک، ص 108.
3. بحارالانوار، ج 45، ص 109.
4. بحارالانوار، ج 45، ص 109-110.
5. همان مدرک، ص 108.
6. به قتلی گفته می شود که فردی را پس از دستگیری و بستن دست و پا و راههای گریز و فرار بکشند.
7. ر.ک. بحارالانوار، ج 45، ص 112-113.
8. ادامه ی تلاشهای امام سجاد و حضرت زینب علیهما السلام در کوفه را در ضمیمه ی آخر همین درس مطالعه فرمایید.
9. ر.ک. اعیان الشیعه، ج 1، ص 614.
10. بحارالانوار، ج 45، ص 115-116.
11. زمر، آیه ی 42.
12. ر.ک. بحارالانوار، ج 45، ص 117-118.
13 ر.ک. بحارالانوار، ج 45، ص 119-120.
14. تاریخ الطبری، ج 5، ص 467.
15. بحارالانوار، ج 45، ص 118.
16. اللهوف، ص 74.
منبع: کتاب تاریخ اسلام در عصر امامت امام سجاد علیه سلام و امام باقر علیه سلام

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید