زهری گوید: شبی تاریک بود. باران هم میآمد. با غلامم در کوچههای مدینه میآمدم، که مولایم حضرت زینالعابدین ـ علیه السلام ـ را دیدم از اسب پیاده شدم و خدمت آن حضرت رسیدم و اظهار ارادت کردم. مقداری نان همراه حضرت بود، عرض کردم: کجا تشریف میبرید؟ حضرت فرمود: خیال مسافرت دارم و برای سفرم توشه تهیه کردهام، میخواهم آن را در جای محفوظی نگهداری کنم.
عرض کردم: پس اجازه بدهید غلام من کمک کند؟ فرمود: خودم اولی هستم. زهری گوید: چند روز بعد، آقا را در کوچههای مدینه ملاقات کردم و پرسیدم: مگر شما اراده مسافرت نداشتید؟ فرمود: آن طور که تو گمان کردی نیست، اراده سفر آخرت داشتم(و نانها را برای فقرای مدینه میبردم …)
در روایت است که حضرت سجاد ـ علیه السلام ـ به چهارصد خانه از فقرا، نان میبرد، بدون این که خود را بشناساند.
داستانهای پراکنده / آیه الله دستغیب