خداوند متعال در قرآن شریف به داستانى اشاره مىفرماید که از جهاتى، قابل دقت و تأمّل است. با توجّه به اهمیّت آن در قرآن، که نام بزرگترین سوره از این قصه گرفته شده و همچنین به علت نتایج ثمربخش آن، ما مشروح آن را براى خوانندگان گرامى، در اینجا نقل مىکنیم.
در زمان حضرت موسى علیه السّلام در بنى اسرائیل، مرد جوانى زندگى مىکرد و به شغل غلّه فروشى اشتغال داشت. وى جوانى با ادب و آراسته به کمالات ظاهرى و معنوى بود.
در یکى از روزها، که طبق معمول در مغازه خویش، مشغول تجارت بود، شخصى آمده و از او، گندم فراوانى خریدارى کرد، که آن معامله کلان، بهره سرشارى براى آن تاجر جوان، در پى داشت. وقتى براى تحویل گندم به انبارى خویش در منزل مراجعه کرد، متوجه شد که درب انبارى بسته و پدرش پشت در خوابیده، کلید انبار هم در جیب اوست و از آنجایى که این جوان، شخصى فهمیده و با تربیت بود، طبعاً پدرش، احترام خاصى پیش او داشت.
با عذرخواهى به مشترى گفت: متأسفانه! تحویل گندم، بستگى به بیدارى پدرم دارد و من راضى نیستم که او را از خواب، بیدار کرده و اسباب ناراحتىاش را فراهم کنم؛ به همین جهت، اگر صبر کنى تا پدرم بیدار شود من مقدارى از مبلغ کالا، به تو تخفیف خواهم داد و اگر نمىتوانى صبر کنى، لطفاً از جاى دیگرى جنس مورد نیاز خود را تهیه کن.
مشترى گفت: من آن جنس را مقدارى هم گرانتر مىخرم، معطل نشو و پدر را از خواب بیدار کن، جنس را تحویل من بده. جوان گفت: من هرگز، او را از خواب بیدار نخواهم کرد و استراحت پدر، در نزد من بیشتر ارزش دارد تا سود این معامله کلان. بعد از اصرار مشترى و امتناع تاجر جوان، بالاخره مشترى صبر نکرد و رفت.
بعد از ساعتى، پدر از خواب بیدار شد؛ دید پسرش در حیاط خانه قدم مىزند، پرسید: پسرم! چطور شده در این ساعت کارى، درب مغازه را بسته و به خانه آمدهاى؟ جوان برومند، داستان را از براى او نقل کرد، پدرش بعد از شنیدن واقعه، خیلى خوشحال شد و حمد الهى بجا آورد و به خداوند عرضه داشت: پروردگارا! از تو متشکرم، که چنین فرزند باعاطفه و مهربان به من عطا کردهاى و به پسرش گفت: اگر چه من راضى بودم که مرا از خواب بیدار کنى و اینقدر سود را از دست ندهى، امّا حالا که تو بزرگوارى کردى و احترام پدر پیرت را نگاه داشتهاى، من، در عوض آن سودى که از دست دادهاى، گوساله خویش را، بتو مىبخشم و امیدوارم که خداى متعال توسط این گوساله، نفع بسیارى به تو برساند و آن درس عبرتى باشد، براى تمام جوانها که احترام پدر و مادر خویش را حفظ کنند. سه سال از این ماجرا گذشته و آن گوساله روز به روز رشد کرده و یک گاو بزرگ و کامل شده بود.
در آن زمان، در منطقه دیگرى و در یکى از خانوادههاى بنىاسرائیل، دخترى مؤدّب و عفیفه و جمیله ای بود که به حدّ بلوغ رسیده و خواستگاران زیادى برایش مىآمدند؛ که از جمله آنان دو پسر عموىِ دختر بود: یکى از آن دو، متدین و با تربیت بود امّا از مال دنیا، چندان بهرهاى نداشت و در مقابل پسر عموى دوم، از ثروت دنیا بهرهمند بود، ولى از دین و تقوا و معنویت هیچ بهرهاى نداشت، فقط در ظاهر و با زبان به حضرت موسى گرویده بود. دختر، از بین خواستگاران، به این دو نفر متمایل شد و یک هفته مهلت خواست، تا در مورد زندگى و انتخاب همسر آینده خویش تصمیم بگیرد.
او در این مدت با خود فکر کرد که:
اگر من، با پسر عموى متدین ازدواج کنم، باید عمرى در فقر بوده و با زندگى ساده بسازم، امّا در عوض با همسرى راستگو و مهربان و خداشناس، به سر خواهم برد و یک زندگى آرامبخش و سالم، خواهم داشت. و اگر با همسر ثروتمند، بى تقوا و آلوده به گناه ازدواج کنم، ممکن است چند روزى در رفاه و آسایش باشم، امّا از فضائل اخلاقى و معنوى دور خواهم شد و در اثر بى مبالاتى و بى تقوائى همسر آینده ام، ممکن است از جادّه سعادت، منحرف شده و در سراشیبى لغزش ها و آلودگى سقوط کنم.
دختر جوان، بعد از فکر و مشورت با پدر و مادرش به این نتیجه رسید که با پسر عموى متدین و باتقوا ازدواج کند. وقتى پسر عموى ثروتمند، از تصمیم عاقلانه دختر عموى خویش آگاه گردید، خود را در میان همسن و سالان شکست خورده تلقى کرد و آتش حسد، در سینه او شعلهور شد. وى در اثر وسوسه شیطان، نقشه خطرناک و شومى کشید.
او شبى، پسر عموى باتقوا را، به منزل خویش دعوت کرده و بعد از پذیرائى کامل، شب او را در خانه نگهداشت و در آخرهاى شب، در حالى که میهمان در خواب بود او را بطرز فجیعى کشته، و جنازه را در یکى از محلاّت ثروتمند بنىاسرائیل انداخت. بعد پیش خودش فکر کرد: با یک تیر دو نشان مى زنم، اوّلاً، دختر عموى من بعد از حذف رقیب، ناچار مرا مى پذیرد و ثانیاً، دیه این پسر عمو را، که به غیر از من، وارثى ندارد، (طبق قانون حضرت موسى علیه السّلام) از اهالى محل گرفته و صرف خرج عروسى مى کنم.
صبح زود، وقتى مردم از خانهها بیرون آمدند، با جسد خونین یک شخص مقتول، مواجه شدند، و هر چه دقت کردند، او را نشناختند؛ تا اینکه بحضور حضرت موسى رفته و حادثه را گزارش دادند. حضرت موسى علیه السّلام دستور داد، تمام طبقات و اصناف حتى کشاورزان، از رفتن به سرِ کار، خوددارى کنند و همه در صدد شناختن قاتل و مقتول باشند.
(زیرا مسئله قتل، در بین بنى اسرائیل خیلى مهم بود.) مردم، به دنبال دستور پیامبر خدا، تمام تلاش خود را بکار بردند، ولى هیچ اثرى از قاتل و یا مقتول به دست نیامد.
جوان قاتل، نزدیکیهاى ظهر، از منزل خود بیرون آمد و مشاهده کرد که وضع شهر به هم ریخته، همه دست از کار کشیدهاند. جوان ـ با تجاهل ـ علت را جویا شد و گفتند: شخصى را کشته و شب گذشته، به یکى از محلهها انداختهاند و حضرت موسى دستور شناسایى و دستگیرى قاتل را داده است که خانواده مقتول، او را قصاص کنند. او به سرعت، به کنار جنازه آمد و روپوش را کنار زد و به صورت او نگاه کرد. ناگهان نعره زد، و داد و فریاد راه انداخته و مانند اشخاص مصیبت دیده، به سر و صورت خود مى زد و گریه کنان مىگفت: آه! آه ! این جوان پسرعموى من است و باید، یا قاتل را نشان بدهید تا قصاص کنم و یا اینکه دیه خون او را بگیرم! وقتى او را در محضر حضرت موسى علیه السّلام حاضر کردند، حضرت موسى علیه السّلام بعد از احراز هویّت و خویشاوندى آن جوان با مقتول، فرمود: اهالى آن محل یا باید، قاتل را بیابند و یا اینکه، پنجاه نفر قسم بخورند که خبر از قاتل ندارند و دیه مقتول را بپردازند.
بنى اسرائیل گفتند: یا نبى اللّه ! ما بدون تقصیر چرا دیه بدهیم، شما از خداى خویش سؤ ال کن ، تا اینکه قاتل را، به ما معرفى نماید و ما از این اتهام، رها شویم. حضرت فرمود: دستور خداوند، فعلاً این است و من هرگز خلاف حکم خدا عمل نخواهم کرد. در این هنگام، از طرف خداوند به موسى علیه السّلام وحى نازل شد: اى موسى! حالا که به حکم ظاهرى تو، راضى نشدند دستور بده، گاوى را بکشند و بعضى از اعضاى او را، به بدن مرده بزنند، تا من او را زنده نمایم و او قاتل خودش را معرفى کند. و خداوند متعال در قرآن به این قصه اشاره فرموده : (وَ اِذْ قالَ مُوْسى لِقَوْمِهِ اِنَّ اللّهَ یَاءْمُرُکُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَهً قالُوا اَتتّخذنا هُزُواً قالَ اَعُوذُ بِاللّهِ اَنْ اَکُونَ مِنَ الْجاهِلینَ) (۱): به یاد آورید، هنگامى را که موسى به قوم خود گفت: خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح کنید (و قطعه اى از بدن آن را، به مقتولى که قاتل او شناخته نشده بزنید، تا زنده شود و قاتل خویش را معرفى کند و غوغا و آشوب خاموش گردد).
گفتند: آیا ما را مسخره مىکنى؟ (مگر ممکن است عضو مردهاى را به مرده بزنیم و او زنده شود).
موسى گفت: به خدا پناه مى برم از اینکه از جاهلان باشم!
(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ماهِىَ، قالَ اِنَّهُ یقول اِنَّها بَقَرَهً لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ) (۲)
بنى اسرائیل گفتند: پس از خداى خود بخواه، که براى ما روشن کند، این (ماده گاو) چگونه باشد؟ گفت: خداوند مىفرماید: ماده گاوى است که نه پیر؛ و نه بکر و جوان؛ میان این دو باشد. آنچه به شما دستور داده شده (هر چه زودتر) انجام دهید. (قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا مالُونُها قالَ اِنَّهُ یَقُولُ اِنَّها بَقَرهٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النّاظِریْنَ) (۳) گفتند: از پروردگار خود بخواه که براى ما بیان کند، رنگ آن چگونه باشد؟ موسى گفت : خداوند مى فرماید: گاوى باشد زرد یکدست، که بینندگان را خوش آمده و مسرور سازد. (قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ماهِىَ اِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا وَ اِنّا اِنْشاءَاللّهُ لَمُهْتَدُونَ قالَ اِنَّهُ یَقُولُ اِنَّها بَقَرَهٌ لاذَلُولٌ تُثیرُ الاَْرْضَ وَ لا تَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلَّمَهٌ لاشِیَهَ فیها قالُوْا اَلاَّْنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ماکادُوا یَفْعَلُون ) (۴)
باز گفتند: از خداوند بخواه، چگونگى آن گاو را کاملاً براى ما روشن سازد که هنوز بر ما مشتبه است و اگر رفع اشتباه شود، ما اطاعت کرده و انشاءالله هدایت خواهیم شد.
گفت: خدا مىفرماید: گاوى باشد که نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعت آبکشى کند و آن بى عیب و یکرنگ باشد. گفتند: اکنون حقیقت را روشن ساختى و گاوى را بدان اوصاف کشتند، امّا نزدیک بود که از این امر نیز نافرمانى کنند.
بنى اسرائیل، وقتى این صفات را، از حضرت موسى شنیدند، بدنبال گاوى با این اوصاف گشتند و هر چه تفحص کردند، پیدا نشد تا اینکه بالاخره، گاو را با آن ویژگى ها، در خانه جوانى پیدا کردند.
او همان جوان گندم فروش بود که چند سال پیش، در اثر احترام و مهربانى به پدرش، صاحب گوساله اى شده بود. بنى اسرائیل به در خانه جوانِ تاجر آمده و تقاضاى خرید گاو را کردند و او وقتى از ماجرا اطلاع یافت خوشحال شده و گفت: من باید از مادرم اجازه بگیرم.
پیش مادرش آمده و مشورت کرد، مادرش گفت: به دو برابر قیمت معمولى او را بفروش. بنى اسرائیل وقتى از قیمت باخبر شدند گفتند: مگر چه خبر شده؟ یک گاو معمولى ، به دو برابر قیمت بازار؟!
و پیش حضرت موسى علیه السّلام آمده و گزارش دادند. حضرت فرمود: حتماً، باید بخرید، زیرا فرمان خداوند است. آنها برگشته و به صاحب گاو گفتند: چاره اى نیست، ما آنرا به دو برابر قیمت مى خریم، برو گاو را بیاور و او دوباره پیش مادرش آمده و نظر او را خواست و مادرش گفت: پسرم! برو بگو: به دو برابر قیمت قبلى ما مىفروشیم! آنها وقتى این جمله را شنیدند با تعجب و ناراحتى گفتند: ما یک گاو را به چهار برابر قیمت، نمىخریم.
پیش حضرت موسى علیه السّلام برگشتند و حضرت فرمود: باید بخرید، زیرا فرمان خداوند است. آنها بازگشتند؛ این بار نیز مادر جوان گفت: پسر جان! برو به آنها بگو: چون شما نخریدید و رفتید، به دو برابر قیمت قبلى مى فروشیم. و بنى اسرائیل باز از خریدن، خوددارى کرده و برگشتند و هر بار که برمى گشتند، قیمت دو برابر مى شد، تا اینکه، آن گاو را بدستور حضرت موسى خریدند، به قیمت اینکه پوستش را پر از سکّه هاى طلا بکنند. بعد از خریدن گاو، آنرا ذبح نموده و پوستش را پر از سکّه هاى طلا کرده و به صاحبش تحویل دادند.
حضرت موسى علیه السّلام آمد و دو رکعت نماز خواند و بعد دستها را به سوى آسمان بلند کرده و فرمود: پروردگارا! تو را قسم مى دهم به شکوه و جلال محمد و آل محمد علیه السّلام که این مرده را زنده گردانى. و بعد قسمتى از دم گاو را آورده و به بدن آن مقتول زدند و او زنده شده و قاتلِ خود را معرفى کرده و چگونگى وقوع جنایت را شرح داد.
بعد از این معجزه، بنى اسرائیل به همدیگر مىگفتند: ما نمىدانیم معجزه زنده شدن این مقتول مهمّ است، یا ثروتمند کردن خداوند، آن جوان تاجر را!
حضرت موسى امر کرد که قاتل را قصاص کنند. و آن جوان بیگناه، بعد از زنده شدن، از حضرت موسى تقاضا کرد که از خداوند بخواهد، عمرى دوباره به او عنایت کند. خداوند به حضرت موسى مژده داد که هفتاد سال، عمر دوباره به او بخشیدم و بعد موسى علیه السّلام آن دختر پاکدامن را به عقد آن جوان – پسر عموى متدین و درستکار ـ در آورد. و در حدیث نقل شده: خداوند در قیامت هم بین آن دو زوج جوان، جدائى نمىاندازد و آنها در عالم آخرت و در بهشت با یکدیگر زن و شوهر خواهند بود.(۵)
نتایج این داستان در این داستان که بزرگترین سوره قرآن، بنام همین استدلال (گاو بنى اسرائیل ) نامیده شده است، نکاتى قابل دقت وجود دارد که ما به بعضى از نتایج ثمربخش آن، اشاره مىکنیم:
۱- این داستان، اهمیت احترام و مهربانى به پدر و مادر را براى عزیزان جوان، روشن مىکند؛ که خداوند متعال چقدر عنایت دارد که جوانان عزیز در برخورد با والدین خویش، نهایت مهربانى و تکریم را داشته باشند و پاداش دنیوى و اخروى آن را دریابند.
۲- از این قصه مىفهمیم که خداوند، زنان پاک و با عفت را نصیب مردان متدین و پاکیزه مىگرداند. چنانکه در قرآن فرموده: (وَالطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ) (۶) زنان پاک از آنِ مردان پاک و مردان پاک از آنِ زنان پاکند.
۳- نتیجه خیانت به دیگران، رسوایى در دنیا و آخرت است.
۴-یکى از معجزات الهى را در این داستان مشاهده مىکنیم.
۵- اراده الهى، بالاتر از تمامى خواستهها و فوق تمایلات انسانى است.
۶-رضایت خداوند متعال، مهمّتر از همه کارها، حتى تجارتهاى پرسود و منفعت، مىباشد.
۷- دخترانِ جوان، در انتخاب همسر آینده خویش، نیک بیندیشید، تا در دام هوسها و تمایلات سوداگران شهوات نفسانیه، گرفتار نشوند.
۸- و بالاخره انسانهاى خداجو و خداپرست، در تمام مراحل زندگى موفق و پیروزند، هر چند این پیروز باتاءخیر و مشکلاتى همراه باشد؛ زیرا خداوند فرمود: (اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً) (۷) مسلّماً با هر سختى آسانى است.(۸)
*******************************************************************
پی نوشتها:
۱- بقره / ۶۷.
۲- بقره / ۶۸.
۳- بقره / ۶۹.
۴- بقره / ۷۱ – ۷۰.
۵- با استفاده از حیوه القلوب، ج ۲، ص ۲۷۰ – تفسیر صافى، ج ۱/ ۱۴۰ -داستان پیامبران، ۲ / ۳۶۶.
۶- نور/۲۶
۷- شرح/۶
۸-پاک نیا، عبدالکریم، جلوههایی از نور قرآن در قصهها و مناظرهها و نکتهها