در کتاب سیر الی الله نوشته یک بنده خدائی گفت : در شب یازدهم ذیقعده(سال1363) که تولد حضرت علی بن موسی الرّضا علیه آلاف تحیه و الثنا من در مهد مقدس بودم آن روزها از همه چیز حتّی از خدا و دین معنویات بطور کلّی غافل بودم، گاهی بعضی از دوستان تذکّراتی بمن می دادند که خدائی هست قیامتی هست کمالات روحی و معنوی هست و بالاخره انسانیتی هست، امّا من توجهی نداشتم و به فکر آخور و دنیا و حیوانیّت خود مثل اکثر مردم مشغول بودم ولی در آن شب گذرم به صحن مقدس حضرت علی بن موسی الرضا – علیه السلام – افتاد، چراغانی مفصلی کرده بودند ومیلاد مسعود آن حضرت را جشن گرفته بودند و با آن که ساعت ده شب بود در میان صحن مطهر جمعیت زیادی با وِلْوِلِه و شور عجیبی مطلبی را به یکدیگر تذکّر می دادند که آن مطلب این بود که امشب تا بحال 21 نفر از مریضهای صعب العلاج که در حرم و اطراف آن دخیل شده بودند شفا یافته اند و هر کدام از مردم مدّعی دیدن چند نفر از آنها را بودند و خودشان ناظر شفا یافتن آنها بودند. در این بین یک نفر از مقابل ما گذشت دیدم مردم به او اشاره می کنند و می گویند این هم یکی از آنهاست من جلو رفتم تا از حقیقت حال او تحقیق کنم آن مرد به چشمم آشنا بود لذا اول پرسیدم، من شما را کجا دیده ام ؟ او به من گفت : دیشب در فلان رستوران باهم غذا می خوردیم شما دلتان بحال من سوخته بود و با تاءسف بمن نگاه می کردی من حدود نیم ساعت، در مقابل شما نشسته بودم، من باشنیدن این جملات بیادم آمد که شب گذشته من برای صرف غذا به رستوران رفته بودم، در مقابل میز ما فلجی که از هر دو پا عاجز بود، روی چرخی نشسته بود و غذا می خورد وبسیار در زحمت بود، من دلم بحالش سوخت و حتی از او اجازه گرفتم که اگر مایل باشد پول غذایش را حساب کنم و حالا این همان مرد است که در مقابل من سالم راه می رود. اول با ناباوری عجیبی باوگفتم ممکن است پاهایت رابمن نشان دهی، تاببینم چگونه سلامتی خود را یافته ای ؟ آخر من شب گذشته پاهای او را دیده بودم که فقط دوقطعه استخوانی بیش نبود و ابدا گوشت ماهیچه ای نداشت او فورا شلوارش را بالازد دیدم پاها بطور معمول چاق و پرگوشت شده و ابدا اثری از فلج در آنها دیده نمی شود!! اینجا بود که ناگهان فریاد زدم خداجان کور باد چشمی که تو را نمی بیند. چرا من این همه از تو غافل بودم خدایا مرا ببخش من یک عمر در گناه و خطا بودم تورا نمی پرستیدم حتّی بخاطر اینکه راحت خطا و معصیت کنم تو را انکار میکردم هرچه از رحمت و فضل و بزرگواری و مهربانی تو میگفتند من همه را ردّ می کردم، خدا یا غلط کردم اشتباه کردم، تو اینقدر به من عنایت داری ولی من نافرمانی میکردم خدایا مرا ببخش، خداجان به من مهربانی کن اگر تو مرا نیامرزی من بکجا پناه ببرم، مردم دور من جمع شده بودند و از من جریان را سؤ ال می کردند ولی من بهیچ وجه حوصله حرف زدن با آنها را نداشتم و تا صبح در آنجا اشک می ریختم و برگذشته خود که عمری را به بطالت و غفلت گذرانیده بودم می گریستم و تصمیم گرفتم که توبه کنم و هرچه سریعتر خود را به کمالات روحی برسانم و نگذارم دوباره زرق و برق دنیا من را به غفلت فرور ببرد.
قصص التوابین یا داستان توبه کنندگان / علی میرخلف زاده