غروب وقتی خورشید به انتهای آسمان رسید زود وضو گرفتی و گفتی حتماً باید اول صف باشیم حتماً پیامبر از ما تجلیل می کند و آنقدر حتماً گفتی که یادت رفت آیا مسح سرکشیدی یا نه.
از جنگ برگشته بودند آنهم جنگ های آن زمان، رودررو، تازه اگر مجروح می شدی که بدتر بی چاره می شدی تا زخم هایت خوب شود؛ حالا از همه اینها که بگذریم گرمای عربستان آنهم آن زمان خلاصه بازم بیچاره می شدی وقتی جنگی پیش می آمد. تازه باید پا روی دلت و احساست بگذاری و پدر بودن را برای چند ماهی فراموش کنی، همسر بودن را بی خیالش بشی. خلاصه سرتونو درد نیارم. جنگ در آن زمان یک حال گیری اساسی بود،وایسا حرفم تمام نشده همه این ها به یک طرف اینکه در رکاب پیامبر(ص) باشی چیز دیگر است. وقتی با پیامبر به جنگ می روی یعنی یک قدم به خدا نزدیک تر می شوی آن موقع است که فکر می کنی که خداوند چه شرافتی به تو بخشیده است که در زمان پیامبر به دنیا آمدی و همراه با او به جنگ می روی کلی از این فکرها حال می کنی و چقدر قربان صدقه خودت می روی، فکر می کنی تحفه آسمانی که از آسمان به زمین افتاده ای حالا که از جنگ برگشتی فکر می کنی یک سر و گردن از همه اهل مدینه بالاتر هستی به خودت می بالی.
وقتی از طرف خانه ات می آمدی آن مرد سیاه چرده را دیدی همان همسایه ات نگاهش کردی و طوری راه رفتی که فکر کند تو محبوب ترین انسان ها نزد خدا هستی! برای همین بود که طوری نگاهش کردی که حتما وحتما به تو سلام کند به خانه که رسیدی کوبه در را زدی، بچه هایت دورت جمع شدند و تو بودی و قصه های رشادت هایت که چه کرده ایی در جنگ ،گویی اگر تو نبودی اصلاً پیامبر در جنگ پیروز نمی شد بچه هایت با همان صداقت کودکانه شان کیف می کردند از این پدری که دارند. خلاصه از خودت خیلی متشکر بودی.
غروب وقتی خورشید به انتهای آسمان رسید زود وضو گرفتی و گفتی حتماً باید اول صف باشیم حتماً پیامبر از ما تجلیل می کند و آنقدر حتماً گفتی که یادت رفت آیا مسح سرکشیدی یا نه.
به مسجد که رسیدی خودت را به زور در صف اول جا دادی. عجب نمازی بود با پیامبر، بعد از نماز خودت را جمع و جور کردی که پیامبر می خواهد صحبت کند و او بلند شد: بسم الله الرحمن الرحیم. برترین جهاد این است که به خاطر خدای تعالی با نفس و هواهای نفسانیات بجنگی