نه تعجب نکن دوای حضور قلب همین یاد مرگ است این که تو امروز وقتی نمازت را می خوانی فکر کنی این آخرین نماز باشد از پیش استاد که برمی گشت ذکرش این شده بود: (این آخرین نماز توست)
روبروی آینه ایستاد دستی به محاسنش کشید باخودش گفت :”آخه نمی شه عمری از ما گذشته هنوز اندرخم یک کوچه ایم ؛یادش آمد از روزی که استاد تک تارموهای ریشش را دید و با نگاه معنا داری به او گفت: اگر دیدی ریشهایت سفید شده این بیت شعر را با خود بخوان ،شعر را داده بود به یک خطاط و او هم با خط نستعلیق قشنگ نوشته بود بعدش هم شعر را زد بود بالای آینه تا هرروز شعر را بخواند؛ امروز هم آن شعر را خواند :
سپید شدن موی ترجمان این سخن است که سر ز خواب برآر سپیده دمید
این کار هرروزش شده بود که موهای سفید ریشهایش را بشمارد ولی چه فایده کار بیهوده ایست با خود فکر کرد که باید کاری کرد :
کاروان رفت تو در خواب بیابان در پیش کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
دلش حسابی گرفت می خواست گریه کند به حال گذشته اش ؛چه ها می توانست بکند و نکرده ،مدتی در کنج خلوت دلش نشست و اگر هایش گل کرد اگر این کار را می کردم اگر حرف او را گوش می دادم اگر و اگر … وقتی شیشه اگرهایش با سنگ پشیمانی شکست گریه اش گرفت ، خدایا این چه وضعی است بالاخره این آخر عمری تو یه لطفی به ما بکن ؛ آرام که شدعبایش را تنش کرد عمامه اش را بوسید و به سر گذشت و راهی درس شد وارد کلاس که شد به احترامش بلند شدند خودش می دانست امروز روزی نیست که بتواند درس بدهد با این پکری که نمی توان درس گفت .
بالاخره درس را هر طوری بود ارائه داد کتاب را که بست نگاهی به صورت طلبه ها انداخت بعضی هایشان چه معصومیتی به چهره دارند آهی کشید گفت : حالیا از قیل قال مدرسه ام حاصلی نشد.
درراه بازگشت مرده ای را مردم برروی دست می بردند هاج وواج به مرده نگاه می کرد مثل اینکه امروز روز یک حالگیری اساسی است اگر ولش می کردی همانجا می زد زیر گریه ،بسکه دلش گرفته بود .خودش را جمع و جور کرد، صدای اذان را که شنید وارد مسجد شد تا وارد شد یکی از آن دور صدا زد برای سلامتی حاج آقا صلوات !
وقتی صلوات را زمزمه می کرد تفاءلی به کتاب حدیث زد تا امروز بین دو نماز روایتی را برای مردم بخواند.
تا چشمش به حدیث افتاد شوکه شد. روایت سلمان بود، همان روایتی که سلمان آخر عمرش با مردگان صحبت می کرد، به خودش لرزید ، نکنه همه اینها یک نشانه باشد،نکند این نماز، نماز آخر من باشد.
در همین فکر بود که مشهدی محمد جلو آمد گفت:آقا اذان تمام شد نمی خواهی نماز بخوانی، بی اختیار بلند شد .
الله اکبر را که گفت دیگر چیزی نفهمید فقط هر چند گاهی صدای مکبر را می شنید ، یعنی خدایا تمام ، این آخرین نماز است ، شکرت خدا،نعمت های که دادی ،شکرت؛،آنقدر غرق شکر خدا بود که نفهمید کی سلام نمازش را داد
. در راه باز گشت با خود گفت :خوب است به استادسری بزنم شاید برای این حال خرابم دوائی باشد به در خانه استاد که رسید دق الباب کرد، استاد خودش آمد در را باز کرد ، نگاهش که به صورت استاد افتاد آرام شد، استاد لبخندی زد و گفت : درست است،دوا همین است، برای حضور قلب همین خوب است از صحبتهای استاد تعجب کرد
استاد گفت :نه تعجب نکن دوای حضور قلب همین یاد مرگ است این که تو امروز وقتی نمازت را می خوانی فکر کنی این آخرین نماز باشد از پیش استاد که برمی گشت ذکرش این شده بود: (
این آخرین نماز توست)
نوشته حسن رضایی