مرگ خبر نمی کند

مرگ خبر نمی کند

بار سفر چه بسته ایی مرگ خبر نمی کند

یادش بخیر گذشته ایی نچندان دور دوستی داشتم که از صفا و صداقت بهره ایی به ارث برده بود از همان هایی که یاد خدا بر چهره دارند جوان بود، پراز شور وشعور؛ روزی خبر آورند که فلانی مرد، به همین سادگی ؛دوستی می گفت هشت سال در جبهه بودم اکثر عملیا ت ها را شرکت کردم ریا نشود فرمانده گردان بودم می گفت :گردان میبردیم خط، دسته بر می گرداندیم ؛وقتی از شب عملیات صحبت می کرد وحشت تمام وجودمان را می گرفت شوخی نبود تنت راآماج گلوله های آتشین می کردند همین رفیق چندی پیش در یک تصادف کشته شد به همین سادگی .اصلادر زلزله بم که یادتان هست چقدر عزیز از دست دادیم اماکودکی را بعد از چند روز زنده از زیر آوار بیرون آوردند به همین سادگی .شما چی تا به حال به چند مورد برخورد کردید فامیل، دوست ،همسایه؛ صدا مرگ راازخانه همسایه نشنیده اید تابه حال فریاد مرگ از کوچه شما شنیده نشده است چرا حتما،شاید فردا نوبت من و تو باشد ؛

یاد صحبت استادم افتادم که هر از گاهی این مصرع را به گوش جانمان زمزمه می کردکه:

بار سفر چه بسته ایی مرگ خبر نمی کند

خلاصه از مرگ صحبت کردن یعنی از تلخ شیرین گفتن ،شیرین برای کسانی که بار سفر بسته اند ؛ تلخ برای آنان که یادشان رفته روزی خواهند مردبه همین سادگی .خلاصه حرفم را با یک حکایت تمام می کنم شهید محراب، آیت الله سید عبدالحسین دستغیب شیرازی در کتاب داستانهای شگفت آورده اند، از مرحوم شیخ مرتضی طالقانی در مدرسه سید نجف اشرف شنیدم که فرمود:

در این مدرسه در زمان مرحوم آقا سید محمد کاظم یزدی دو ماجرای عجیب و متضاد مشاهده کردم؛ یکی آنکه در فصل تابستان که عده ای از طلاب در صحن و عده ای دیگر در پشت بام می خوابیدند، شبی از صدای هیاهوی طلاب از خواب بیدار شدم.
صدا مرگ راازخانه همسایه نشنیده اید. تابه حال فریاد مرگ از کوچه شما شنیده نشده است چرا حتما ؟شاید فردا نوبت تو باشد

دیدم همه طلاب به سوی صحن میروند و دور یک نفر جمعند. پرسیدم: «چه خبر شده؟» گفتند: «فلان طلبه خراسانی پشت بام خوابیده بود و غلطیده و از بام افتاده است.» من نیز به بالین او رفتم. دیدم صحیح و سالم است و تازه می خواهد از خواب بیدار شود.

گفتم: «او را خبر ندهید که از بام افتاده است.» خلاصه او را به حجره بردیم و آب گرمی به او دادیم تا صبح شد و به اتفاق او در درس مرحوم سید حاضر شدیم و ماجرا را به مرحوم سید خبر دادیم.

سید خوشحال شد و امر فرمود گوسفندی بخرند و در مدرسه ذبح کنند و گوشتش را میان فقرا تقسیم نمایند.

پس از چند روز، در همین مدرسه همان طلبه یا طلبه ای دیگر (تردید از بنده است) در سرداب به روی تختی که ارتفاعش از دو وجب کمتر بود خوابیده و در حال خواب می غلطد و از تخت می افتد و بی فاصله می میرد و جنازه اش را از سرداب بالا می آوردند.

این دو ماجرای عجیب و صدها نظیر آن به ما می آموزد که تأثیر هر سببی موقوف به خواست خداوند است که اسباب را مؤثر قرار داده است؛ زیرا می بینیم افتادن از بام طبقه دوم مدرسه سید، که قاعدتاً باید موجب مرگ شود، اثری نمی گذارد؛ زیرا خدای عالم نخواسته است و بعکس، افتادن از تختی کوتاه ( یک وجبی) که قاعدتا نباید موجب آسیبی شود، به مرگ می انجامد.

نکته دیگر در اجل انسان است مه برای هر کدام اجلی است معلوم که خداوند می فرماید : اذا جاء اجلهم فلا تستخرون ساعه ولا یستقدمون مرگ هر امتی را زمانی معین است که چون زمانش برسد نه یک ساعت تاخیر می افتد و نه یک ساعت پیش می افتد.

نوشته حسن رضایی

منابع: یونس آیه 49

حکایت سایت صالحین

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید