حضرت ابراهیم (علیه السلام)

حضرت ابراهیم (علیه السلام)

نویسنده: سمیح عاطف الزین
مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب

حضرت نوح (علیه السلام) پس از طوفان به ترویج رسالت توحید پرداخت و پس از او مؤمنان مسئولیت پاسداری از آن را بر عهده گرفتند. با گذشت زمان و افزایش جمعیت و پیدایش جوامع جدید، روابط افراد به دلیل نیازهایی که به یکدیگر پیدا می‌کردند، بیشتر و فشرده تر شد. هر یک از جوامع شیوه‌ی خاصی را برای زندگی برگزیده بود و منافع خاصی را دنبال می‌کرد، ولی دیری نپایید که میان آنها تضاد منافع پیش آمد و منجر به رویارویی و جنگ شد و شدید ترین رویارویی میان انسان و درون او واقع شد که بر اثر آن کم کم مردم از ایمان و خدا پرستی روگردان شدند، رسالت توحید را به فراموشی سپردند پیوند میان خود و خالق خود را گسستند. آنها دیگر به وحدانیت و یگانگی خالق خود ایمان و اعتراف نداشتند و او را پروردگار آسمانها و زمین نمی‌دانستند. بدین ترتیب، دوباره جهل و نادانی بر روی زمین سایه افکند و عقیده‌ی نوح به فراموشی سپرده شد.
اما خداوند سبحان از تمرّد انسان آگاه بود و می‌دانست که برخی از مردم از راه ایمان رویگردان می‌شوند، لذا بر خود لازم دید که بلای خویش را بر آنان نازل فرماید و خود نیز چنین وعده داده بود:
(و چه بسیار نسلها را که ما پس از نوح به هلاکت رساندیم و پروردگار تو به گناهان بندگانش بس آگاه و بیناست) (1)
قرنها از پی هم گذشت تا به نزدیکیهای سال 2000 پیش از میلاد مسیح (علیه السلام) رسید. در همان زمان بود که تمدنی در اطراف نهر فرات پدید آمد و شهر بابل در سرزمین عراق پا به عرصه‌ی وجود نهاد. به رغم پیدایش چنان تمدن عظیمی که در دیگر شهرهای عراق نظیر نداشت؛ عقیده‌ی حاکم بر آن جامعه‌ی متمدن همان عقیده‌‌ی عامه‌ی مردم؛ یعنی پول پرستی و مال دوستی بود، شبیه آنچه امروز در جوامع بشری می‌بینیم و به تبع آن عقیده، هواپرستی و پیروی از نفس بر افکار غالب مردم تسلط یافت. بدین ترتیب، جامعه به سوی گمراهی و تباهی پیش رفت، نه ایمان به خدا را می‌شناخت و نه چیزی جز هوای نفس را می‌پرستید.
وقتی انسان خداپرستی را رها کند و از توحید روگردان شود، به بت پرستی و ستاره پرستی روی می‌آورد، اما مردم بابل از این هم فراتر رفته و به انسان پرستی روی آورده بودند و انسانی همانند خود را پرستش می‌کردند. انسانی که خود را خدای مردم می‌دانست و پرستش خود را به مردم تحمیل می‌کرد. حفاری‌های باستان شناسی در بابل، مصر و دیگر کشورها ثابت می‌کند که خاندانهای مقدسی وجود داشته‌اند که مردم آنها را می‌پرستیده‌اند.

در همان زمان بود که از میان یکی از خانواده‌ها، پادشاهی به نام «نمرود بن کنعان» ظهور کرد و حکومت خود را بر اساس ظلم، قتل و سختگیری بنا نهاد. برای او مردم و گلّه‌های گوسفند با هم تفاوتی نداشتند. او هرکه را دوست داشت و ثروت و مکنت می‌رساند و هر که را دوست نداشت به فقر و فلاکت گرفتار می‌ساخت، زیرا هوای نفس بر افعال و گفتارش حاکم بود و در پشت هوای نفس، شیطان کمین کرده و نمرود القا کرد که او خدای مردم است و آنان باید وی را خدای خود بدانند و پرستش کنند. وسوسه‌ی شیطان برای نمرود احساس خوشایندی به همراه داشت، لذا آن را باور کرد و خود را خدای مردم نامید.
سرزمین بابل آکنده از خیرات بود. ثروت و مکنت آسایش بر زندگی مردم سایه انداخته بود و لذتجویی و خوشگذرانی مهمترین چیز در زندگی آنان محسوب می‌شد. مردم بابل مطیع فرمان نمرود شدند و به خدایی او گردن نهادند. برای آنها فرقی نمی‌کرد که بت، ستاره، نمرود یا هر سه را پرستش کنند. البته، چنین برخوردی از جانب مردم، نمرود را آسوده خاطر کرد و او با خیال راحت و به برکت جهل و نادانی مردم بر آنان خدایی می‌کرد.
اما کفر و بت پرستی تاکی ادامه خواهد یافت، آن هم با وجود خدایی که خالق عالم هستی است و لحظه ای از اداره‌ی آن باز نمی‌ماند.
نمرود در یکی از همان شبها که فردایی زیباتر را در پیش چشم خود می‌دید، به بستر رفت و خوابید. او در خواب دید که ستاره ای در آسمان پیدا شده است و مانع رسیدن نور خورشید و ماه به بابل می‌شود. او وحشت زده از خواب پرید و فوراً کاهنان و خوابگزاران خود را احضار کرد تا خواب او را تعبیر و او را از حقیقت آن خواب آگاه کنند، زیرا فکر آن خواب، او را پریشان کرده بود.
خوابگزاران، خواب نمرود را چنین تأویل کردند که در سرزمین او پسری متولد می‌شود و خدایی او را زیر سؤال می‌برد و مردم را به پرستش خدای یگانه دعوت می‌کند.
نمرود با شنیدن تعبیر خوابش به حدی وحشت کرد دچار جنون شد و فرمان داد تا مردان به زنان خود نزدیک نشوند و زنان باردار زیر نظر باشند تا اگر پسری به دنیا آوردند، کشته شود. بدین ترتیب، زنان بابل از فرمان نمرود دچار ترس و وحشت شدند. اگر زنی کودک خود را مخفی می‌کرد، به شدت مورد شکنجه قرار می‌گرفت و سپس با فرزندش به قتل می‌رسید. در آن میان زنی بود که هیچ ترسی از نمرود به دل خود راه نداد. او در بیرون شهر غاری را یافته بود و با لباس مردانه هر روز به آنجا می‌رفت تا بارداری خود را از دیگران پنهان کند. چون زمان وضع حمل او فرا رسید، به غار پناه برد و تنهایی فرزند خود را به دنیا آورد. او دارای پسری زیبا شده بود که گریه و زاری نمی‌کرد و آرام در آغوش پر مهر مادر به خواب می‌رفت.
مادر از آینده و سرنوشت فرزند خود بیمناک بود. او می‌دید که مردم تا چه حد در جهل و نادانی غوطه می‌خورند، لذا برای فرزند دلبند خود دعا می‌کرد که از آن قوم و مکرشان به دور باشد و در امان بماند و نام «ابراهیم» را برایش برگزید که از «برائت» یعنی بیزاری گرفته شده است.
مادر ابراهیم چند روزی را در آن غار گذراند تا اینکه آب و غذایش تمام شد و به ناچار پنهانی عازم خانه شد.
مادر ابراهیم زنی زیرک، باهوش و باتدبیر بود و خداوند متعال این قدرت را به وی داده بود که با دقت هرچه تمامتر عمل کند و مراقب خبرچینان و جاسوسان نمرود باشد. بنابراین، او زمانی که احساس می‌کرد خطری وجود ندارد، به غار می‌رفت و فرزند دلبندش را در آغوش می‌کشید و مدتی را با او می‌گذراند، سپس با احتیاط و مخفیانه به خانه باز می‌گشت.
سالها بر این منوال گذشت و ابراهیم بدون اینکه از ماجرا چیزی بداند، بزرگ و بزرگتر می‌شد. او در آن غار به تنهایی عادت کرده بود و فقط مادر خود را می‌شناخت. زنی که هر بار می‌آمد، مدتی را درکنار او می‌گذراند و هنگام رفتن در غار را می‌بست.
وقتی ابراهیم به سنین نوجوانی رسید، علت تنهایی خود را از مادر جویا شد. مادر نیز او را از اصل ماجرا آگاه ساخت و هیچ چیزی را از او پنهان نکرد تا فرزندنش درک کند که جانش در خطر است و هنوز این خطر برطرف نشده است و بیرون آمدن او از غار مساوی با قبول خطر است.
وقتی مادر ابراهیم جزئیات حوادث را برای فرزند خود تشریح می‌کرد، به وضوح می‌دید که ابراهیم از تنهایی خسته شده است و به شدت از این مسئله رنج می‌برد و دیگر اشک مجالش نمی‌داد و درد و رنج خود را با گریستن تسکین می‌داد. ابراهیم نیز مانند مادرش احساس مسئولیت می‌کرد و چون مادرش را گریان می‌دید، او را دلداری می‌داد و نیز به او قول می‌داد که تا مادرش اجازه ندهد، از غار بیرون نرود تا بدین ترتیب مادر را آرام کند.
این صحنه با هر بار آمدن مادر به غار تکرار می‌شد. آنها چند لحظه‌ای را با شادی می‌گذراندند، اما خیلی زود زمان فراق فرا می‌رسید و هیچ‌گاه جدایی آنها با دلخوری و ناراحتی همراه نمی‌شد، بلکه آنها همیشه مشتاقانه و به امید دیدار بعدی از هم جدا می‌شدند.
این وضعیت نزدیک به پانزده سال ادامه پیدا کرد. این مدت برای حضرت ابراهیم بیهوده نگذشت، بلکه فرصت مناسبی بود تا در آن با آرامش به تفکر بپردازد. او در همان اطراف غار به گردش می‌پرداخت و در همه چیز دقت می‌کرد، مانند آب، خاک، درخت، حیوانات، حشرات، جنب و جوش زندگی در عالم، تغذیه و زاد و ولد حیوانات و حشرات و…
تنها این موجودات نبودند که فکر و ذهن ابراهیم را به خود مشغول می‌کردند، بلکه توالی شب و روز، باد، باران، سرما و گرما و… نیز او را به تفکر وا می‌داشتند.
ابراهیم درباره‌ی موجودات و حوادث و اتفاقات می‌اندیشید و آنان را با هم مقایسه می‌کرد تا اینکه اطلاعات بسیاری درباره‌ی آنها به دست آورد و بر اثر همین تفکر عمیق بود که به حقیقت بزرگی دست یافت و آن اینکه عالمی به این بزرگی و با این نظم بی نظیر و گردش حساب شده، خود به خود به وجود نیامده است. عالمی که هیچ خلل و فتوری به آن راه ندارد، نمی‌تواند سر خود پدیده آمده باشد.

آن جوان از شرایط برخوردار شد که برای هیچ کس چنان شرایطی فراهم نشد. از روزی که حضرت ابراهیم (علیه السلام) متولد شد، مادرش برای او آرزوی سلامت و بیزاری از عقاید مردم زمانش را کرد و بنابراین، اولین سخنی که در گوش فرزند خود خواند این جمله بود که «از آنها بیزار شو»؛ دعای مادر برای بیزاری فرزندش از مردم و ظلم و عقاید جاهلانه و منکرانه و بت پرستی آنها بود و خداوند نیز حضرت ابراهیم (علیه السلام) را از آن مردم بیزار کرد، نعمتهای خویش را بر وی ارزانی داشت، وسایل کسب دانش را برای او فراهم نمود و او را هدایت کرد تا بر اسرار عالم هستی آگاهی یابد و یگانه‌ی زمان خویش شود.
آری، عنایت و توجه الهی شامل حال ابراهیم شد و او را از هر نظر بر اقران خود ممتاز گردانید. خداوند می‌فرماید:
(در حقیقت، پیش از آن به ابراهیم رشد فکری دادیم و ما به شایستگی او دانا بودیم.) (2)
چرا این همه توجه و آماده سازی از جانب حضرت حق در مورد ابراهیم رعایت می‌شد و پروردگار عالم مواهب روحی و جسمی به وی عنایت می‌کرد؟ پاسخ این است که خداوند متعال در نظر داشت تا او را برای حمل رسالتش برگزیند و در قرآن چنین می‌فرماید:
(و ما را در این دنیا برگزیدیم و البته در آخرت نیز از شایستگان خواهد بود.)‌(3)
با ویژگیهایی که خداوند به ابراهیم (علیه السلام) عنایت کرده بود، او توانست حق را در وجود خویش تثبیت کند و با توجه به اینکه حواس او قادر به درک آیات و نشانه های الهی در میان مخلوقات بود، تصمیم بگیرد که عزلت خویش را کنار بگذارد و برای نشان دادن راه رستگاری و هدایت، به میان مردم برود.
روزی مادر ابراهیم طبق معمول با مقداری غذا نزد فرزندش رفت، اما ابراهیم به غذا دست نزد. مادر علت خودداری وی را جویا شد. ابراهیم پاسخ داد که دیگر نمی‌تواند در این بیابان بماند و در این تنهایی ترس آور، به دور از مردم زندگی کند.
در آن لحظه، ناگهان حماقت و خودخواهی نمرود و سربازان او در ذهن مادر مجسم شد و به فرزند خود گفت: «تو می‌دانی که اگر به شهر بروی، در امان نخواهی بود!» ابراهیم که تصمیم گرفته بود به نمرود و سرکشی او اهمیتی ندهد، پاسخ داد: «دیگر اینجا نمی‌مانم، حتی اگر معرض سخت ترین خطرها باشم.»

مادر سعی کرد که فرزندش ظلم نمرود را در ذهن خود مجسم کند و بیم خود را از اینکه نمرود بفهمد او در همان سال خواب دیدنش متولد شده است، برای او بازگو کرد، شاید بتواند مدت دیگری او را به ماندن تشویق کند تا درآن مدت خود و پدرش به فکر راه‌حل و چاره‌ای باشند، اما ابراهیم تصمیم خود را گرفته بود، لذا به مادر گفت:
«مادر! پادشاهی که همه‌ی بابل از او می‌ترسند کیست؟ می‌گویی که متکبر، ظالم، خونخوار و بی‌رحم است، اما در حقیقت و برخلاف باور مردم، او مردی ضعیف است. اگر اینگونه نبود، او از نوزادان نمی‌ترسید و فرمان قتل آنها را صادر نمی‌کرد.»
مادر در جواب ابراهیم گفت: «فرزندم! نمرود خدای بابلیان است و زندگی و مرگ مردم در دست اوست!»
ابراهیم با ایمان و اعتقادی راسخ جواب داد: «نه مادر! نمرود مثل ما بشر است و بشر نمی‌تواند خدا باشد، این بهتان و تحریف حقیقت است. میان خدای خالق و بشر مخلوق تفاوت بسیار است و هرکه چیزی جز این بگوید، از حق و حقیقت دور شده است.»
پس از یک بحث طولانی،در نهایت، ابراهیم مادر خود را راضی کرد تا همراه او به خانه برود.

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن، اسراء/17.
2- قرآن، انبیاء/51.
3- قرآن، بقره/130.
منبع مقاله :
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران …]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید