ام سله گفت : روزی سه کس از مشرکان نزد پیامبر(ص) آمدند.یکی گفت : ای محمد! تو دعوی کرده ای که از ابراهیم فاضلتری . ابراهیم خلیل بود و تو خلیل نه ای . خواجه صلی الله علیه و آله و سلم گفت : ابراهیم خلیل بود و من حبیب و صفی ام ؛ و حبیب و صفی بهتر باشد. دیگری گفت : تو گفتی که از موسی بهترم . موسی کلیم بود و با حق تعالی سخن گفت و تو با حق سخن نگفتی . گفت : موسی سخن گفت در زمین و من وراء الحجاب، و من بر بالای هفت آسمان بر سرادق عرش با حق سخن گفت (بی حجاب (. دیگری گفت : تو گفتی که من از عیسی بهترم . عیسی مرده زنده کرد و تو نکردی . خواجه صلی الله علیه و آله و سلم دست بر هم زد و گفت : یا علی ! یا علی ! در حال علی علیه السلام از در درآمد. گفت : ای علی ! کجا بودی ؟ در فلان خرماستان آواز تو به من رسید، بیامدم . گفت : بیا و این پیراهن نبوت من درپوش و با این سه تن به گور یوسف بن کعب شو و ما را از بهر ایشان زنده کن – تا علامت نبوت و کرامت امامت بینند. امیر المومنین علیه السلام پیراهن در پوشید و با ایشان رفت . ام سلمه گفت : من نیز از رسول اجازت خواستم و برفتم . شاه مردان در گورستان بقیع بر سر گور مدروس مطموس بایستاد و کلمه ای بگفت و گفت : ای صاحب گور! برخیز به فرمان حق تعالی تصدیق دعوی رسول کن . گور در جنبش آمد. بار دیگر بگفت : گور شکافته شد. پیری برخاست و خاک از سر خود دور می کرد. شاه مردان گفت : تو کیستی ؟ گفت : منم یوسف بن کعب صاحب الاخدود، و سیصد سال است که بمردم . این ساعت آوازی شنیدم که ای یوسف بن کعب ! برخیز از برای تصدیق دعوی سید اولین و آخرین . آن مشرکان به یکدیگر نگریستند و گفتند: مبادا که قریش بدانند که به سبب خواست ما محمد را، چنین معجز ظاهر شد. گفتند: ای علی ! بگو تا به مقام خود رود. امیر المومنین علیه السلام بفرمود، در زمان در گور خود رفت و گور بر وی راست شد.
داستان عارفان / کاظم مقدم