در ستایش حضرت رسول (ص)
ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)
قدر فلک را کمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با کمال محمد (ص)
وعده دیدار هر کسى به قیامت
لیله اسرى شب و صال محمد (ص)
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى
آمده مجموع در ظلال محمد (ص)
عرصه گیتى مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد (ص)
و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بوکه قبولش کند بلال محمد (ص)
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد (ص)
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمىگیرد از خیال محمد (ص)
سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى
عشق محمد (ص) بس است و آل محمد (ص)
سعدى شیرازى
در تهنیت روز مبعث رسول اکرم (ص)
به به که چه روز خرم آمد
مبعوث نبى اکرم آمد
بس عید فرا رسید بى شک
عیدى نبود چنین مبارک
از بعثت او جهان جوان شد
گیتى چو بهشت جاودان شد
این عید به اهل دین مبارک
بر جمله مسلمین مبارک
از غیب ندا رسید او را
آن ذات خجسته نکو را
کاى ذات نکو پیمبرى کن
برخیز و به خلق رهبرى کن
چون قدر و مقام رهبرى یافت
در کوه «حرى» پیمبرى یافت
بشنید چو این ندا محمد (ص)
شد خاتم انبیا «محمد (ص)»
هر روح که دور از بدى شد
با آمدنش محمدى شد
قانون حیات و هستى آورد
آیین خدا پرستى آورد
پیدا چو شد آن جمال هستى
بشکست اساس بت پرستى
با بعثت آن نبى مرسل
بتخانه به کعبه شد مبدل
هر دم صلوات بر جمالش
بر احمد و بر على و آلش
صد شکر به دین آن جنابم
قرآن مقدسش کتابم
خوشبخت کسى که امت اوست
در سایه دین و رحمت اوست
از عرش ملک دهد سلامش
شد ختم پیمبرى به نامش
اى داده ز ماه تا به ماهى
بر پاکى ذات تو گواهى
در شأن تو گفت ایزدپاک
لولاک لما خلقت الافلاک
اى بر سر هر پیمبرى تاج
یک قصه توست شام معراج
قرآن کریم حجت توست
خوشبخت کسى کز امت توست
گر زانکه تو بت نمىشکستى
اسلام نبود و حق پرستى
توحید به ما تو یاد دادى
بتخانه و بت به باد دادى
اى معنى ممکنات دریاب
اى خواجه کائنات در یاب
ما غیر تو دادرس نداریم
دریاب که هیچ کس نداریم
اى آنکه تو یار بینوائى
فریاد رس و گرهگشائى
دریاب که ما گناهکاریم
امید شفاعت از تو داریم
تنها نه منم به غم گرفتار
غم از دل هر که هست بردار
اى جان جهان فداى جانت
«شهرى» است غلام آستانت
عباس شهرى
نعت پیغمبر اکرم (ص)
اى شاه سوار ملک هستى
سلطان خرد به چیره دستى
اى ختم پیمبران مرسل
حلواى پسن و ملح اول
اى حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوى ولایت
هر ک آرد با تو خود پرستى
شمشیر ادب خورد دو دستى
اى بر سر سدره گشته راهت
واى منظر عرش پایگاهت
اى خاک تو توتیاى بینش
روشن به تو چشم آفرینش
شمعى که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد
دارنده حجت الهى
داننده راز صبحگاهى
اى سید بارگاه کونین
نسابه شهر قاب قوسین
اى صدر نشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم
اى شش جهت از تو خیره مانده
بر هفت فلک جنیبه رانده
اى کنیت و نام تو موید
بوالقاسم و آنگهى محمد
اى شاه مقربان در گاه
بزم تو وراى هفت خرگاه
صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان، جهان مقصود
آن کیست که بر بساط هستى
با تو نکند چو خاک پستى
اکسیر تو داد خاک را لون
وز بهر تو آفریده شد کون
سرخیل تویى و جمله خیلند
مقصود تویى همه طفیلند
سلطان سریر کایناتى
شاهنشه کشور حیاتى
لشکر گه تو سپهر خضرا
گیسوى تو چتر و غمزه، طغرا
وین پنج نماز کاصل توبه است
در نوبتى تو پنج نوبه است
درخانه دین به پنج بنیاد
بستى درصد هزار بیداد
چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پرى گرفت پایت
سر بر زده از سراى فانى
بر اوج سراى ام هانى
جبریل رسیده طوق در دست
کز بهر تو آسمان کمربست
برخیز هلا نه وقت خواب است
مه منتظر تو آفتاب است
امشب شب قدر توست بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب
از حجله عرش بر پریدى
هفتاد حجاب را دریدى
تنها شدى از گرانى رخت
هم تاج گذاشتى و هم تخت
بازار جهت بهم شکستى
از زحمت تحت و فوق رستى
خرگاه برون زدى زکونین
در خیمه خاص قاب قوسین
هم حضرت ذوالجلال دیدى
هم سر کلام حق شنیدى
درخواستى آنچه بود کامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهى
بازآمدى آن چنان که خواهى
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران
ما را چه محل که چون تو شاهى
در سایه خود دهد پناهى
ز آنجا که تو روشن آفتابى
بر ما نه شگفت اگر بتابى
دریاى مروت است رایت
خضراى نبوت است جایت
هر که از قدم تو سر کشیده
دولت قلمیش در کشیده
و آن کو کمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته
چون تربیت حیات کردى
حل همه مشکلات کردى
زان لوح که خواندى از بدایت
در خاطر ما فکن یک آیت
بنماى به ما که ما چه نامیم
وز بتگر و بت شکن کدامیم
اى کار مرا تمامى از تو
نیروى دل نظامى از تو
زین دل به دعا قناعتى کن
وز بهر خدا شفاعتى کن
تا پرده ما فرو گذارند
وین پرده که هست برندارند
نظامى گنجوى
نعت و ستایش رسول اکرم (ص)
محمد کافرینش هست خاکش
هزاران آفرین بر جان پاکش
سر و سرهنگ، میدان وفا را
سپهسالار و سر خیل، انبیا را
ریاحین بخش باغ صبحگاهى
کلید مخزن گنج الهى
یتیمان را نوازش در نسیمش
از آن جا نام شد در یتیمش
به معنى کیمیاى خاک آدم
به صورت توتیاى چشم عالم
ز شرع خود نبوت را نوى داد
خرد را در پناهش پیروى داد
اساس شرع او ختم جهان است
شریعتها بدو منسوخ از آن است
جوانمردى رحیم و تند چون شیر
زبانش گه کلید و گاه شمشیر
خدایش تیغ نصرت داد در چنگ
کز آهن نقش داند بست بر سنگ
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانى سنگدل را تنگدل کرد
چو گل بر آبروى دوستان شاد
چو سرو از آبخورد عالم آزاد
فلک را داده سروش سبز پوشى
عمامهش باد را عنبر فروشى
سریر عرش را نعلین او تاج
امین وحى و صاحب سر معراج
بصر در واب و دل در استقامت
زبانش امتى گو تا قیامت
به خدمت کردهام بسیار تقصیر
چه تدبیر اى نبى الله چه تدبیر
کنم درخواستى زان روضه پاک
که یک خواهش کنى در کار این خاک
کالهى بر نظامى کار بگشاى
ز نفس کافرش زنار بگشاى
دلش در مخزن آسایش آور
بر آن بخشودنى بخشایش آور
اگر چه جرم او کوه گران است
ترا دریاى رحمت بیکران است
بیامرزش روان آمرزى آخر
خداى رایگان آمرزى آخر
نظامى گنجوى
مبعث مقدس نبى رحمت
آنک آواز نبى از در بطحا شنوید
ذکر حق را ز در افتادن بتها شنوید
نور اسلام بر آمد ز کران تا نگرید
بانگ توحید درآمد به جهان تا شنوید
سخنى از سر مهر و خبرى از در صدق
گر ز جابى نشنیدید، از این جا شنوید
بس شنیدید سخنها ز خدا بى خبران
اینک آیید و سخنهاى خدا را شنوید
آن سقطها که زهر ساقطه دیدید بس است
زین ثقه، آیت حرمت ز خلقنا شنوید
در حرم لوحهاى از عودت و رجعى نگرید
در حرا نغمهاى از «اقرء و اعلى» شنوید
دل خارا به چنان سختى، این نغمه شنید
نک شما نرم دلان از دل خارا شنوید
خاتمه بندگى از کعبه والا پرسید
زمزمه زندگى از زمزم گویا شنوید
از بحیرا شنوید آنچه که گفته است سطیح
از سطیح آنچه که گفته است بحیرا شنوید
آنچه شق از بن دندان به یقین گفت و شنفت
آن زداندانهاى از بنگه کسرى شنوید
مژده مصطفوى صفوه حق را به ظهور
گه ز شمعون صفا گه ز سکوبا شنوید
وعده حق را حق و عدات از سر صدق
در وقوع خبر از بولس و متى شنوید
آنچه گفتند ز یاسین و ز طاها به خبر
گوش دارید و زیاسین و ز طاها شنوید
نه زیحیاى مبشرکه ز عیساى مسیح
آن بشارت که عیان گفت به یحیى شنوید
جاثلیق و مغ و حبر این سه عدو را ز عناد
روى بر گاشته سر گرم مواسا شنوید
پارسىزاده آزاده روشن بین را
شعله سان ز آتش مغ گرم تبراّ شنوید
هم نشان از خبر گفته آبا بینید
هم عیان از اثر دیده ابنا شنوید
ثمر زندگى آدم و حوا نگرید
خبر آدم بین الطین و الما شنوید
اجذم و ابرص حرص اند طبیبان شما
چاره درد خود اکنون ز مسیحا شنوید
زلزله ثور و حرا را که جهان لرزد از او
هم ز دل لرزه ایوان مهان وا شنوید
ز د نسیم از جبل الرحمه به سوى عرفات
عرف طیب از نفس رحمت کبرى شنوید
اتقیاراز طرب عمر مهنا بینید
اشقیاراز غضب مرگ مفاجا شنوید
صوت حق بانگ برآورد به آزادى و گفت
نشنوید از دگرى آنچه که از ما شنوید
نگرید آن همه انوار تجلى نگرید
شنوید آن همه گلبانگ تسلا شنوید
قوم و جمعى پى جمعیت و قومیت خلق
مىرسند از در حق، اینک آوا شنوید
به ادب بینند این جمع شما را بینید
به خدا خوانند این قوم خدا را شنوید
مغفر از فرق و سنان از مژه شمشیر از دست
پیل را پوست برآورده به هیجا شنوید
ز آتش قهر الهى که عیان گشت زنور
بوى داغ دل اسکندر از آنجا شنوید
گاو دستان که به صد افسون آبستن بود
نک خُوار غمش از تخمه نازا شنوید
اینک آن اسب که صد فدیه به یک جولان داشت
هم به تن فدیه جولانگه جولا شنوید
مشت خاکى اثر از سنگ مظالم نگذاشت
تا شما بر در ناحق دم حق را شنوید
لب و داندانى است آن کنگرهها و آن لب قصر
زان لب و داندن درد او دریغا شنوید
آن عواصم که ز هر خشت ز انقاض درش
نقضى از عهدى و رمزى ز معادا شنوید
آن عواصم که زبان دلش از هر لب خشت
یا ببینید به اخبار و سِیَر یا شنوید
آن عواصم که ز نقش در وبامش ز وحوش
بانگ وحشت ز ستمدیده دروا شنوید
لب هر سنگ سخنگویى از آن مظلمههاست
گوش دارید و از این گونه سخنها شنوید
زیر هر سقف و ستون خلق ستان را نگرید
بهر یک عیش و سکون آن همه غوغا شنوید
کاخ غسان که به مه بر شده زارکان درست
از شکست کمر بنده و مولا شنوید
هر شکاف از در و دیوار قصورش دهنى است
که از آن قصه ظلمى به محاکا شنوید
یک طرف جلوه آذین ز خدایان بینید
یک طرف ناله مسکین به خدایا شنوید
بینوا را سگ در گاه توانگر بینید
ناتوان را خر خر گاه توانا شنوید
صوتى از ریزش خو ناب دل از چشم یتیم
بزم قیصر را از غلغل مینا شنوید
ناشکیبایى ظالم پى تحصیل مراد
گر تو انید ز مظلوم شکیبا شنوید
نکبت مفلس از نعمت منعم پرسید
غم نادارى از دولت دارا شنوید
قوت باز وى سالار ز سر پنجه کیست
نعره دریا از قطره دریا شنوید
شیخ نجد از پى تعلیم شما آمده بود
تا شما درسى از اهریمن کانا شنوید
یک زمان ساغر صهبا به خرابات زنید
یک زمان نغمه ترسا به کلیسا شنوید
گاه در دیر مغان از دو رخ مغبچهاى
رخصت بوس و کنار از سر سودا شنوید
گاه از حمیر و غمدانش غمها بخورید
گاه از حیره و نعمانش هرّا شنوید
وقتى از قیصر و شامش به شآمت افتید
گاهى از حمیر و کامش دم عُدوى شنوید
صد دهن دشنام از کبر به ادنى گویید
تا مگر یک دهن احسنت ز اعلى شنوید
حرف نفرین را در شکر نهان کرده ز بیم
تا مبادا به لب آرید و مبادا شنوید
بى عنادى پى یکدیگر از کین بدوید
تا دو ظالم را سر گرم مجارا شنوید
نشنوید آن همه آواز بدین گوش اصم
تا به حجت سخن از صخره صما شنوید
سخنى روح فزا مىشنوم،ها شنوید
نوید این سخن روح فزا را شنوید
آمد از بحر وجود آن دُر یکتا که شما
قیمت گوهر خود زان دُر یکتا شنوید
هم به چشم از رخ وى نور هدایت بینید
هم به گوش از لب وى بانگ مساوا شنوید
چشم گردید به اعضا و به اعضا نگرید
گوش باشید سراپا و سراپا شنوید
شنوید از وى رمز شرف و عز و وقار
که از او حاشا، کلا که جز اینها شنوید
بانگ او دعوت آزادى و آزادگى است
بانک آزادى و آزادگى اینجا شنوید
یک طرف نامه لبیک ز یثرب خوانید
یک طرف نعره سعدیک ز صنعا شنوید
کوس فرمانبرى از سفله ادنى مزنید
نغمه برترى از عالم بالا شنوید
آنچه در بردگى از غیر شنیدید بس است
این زمان مژده آزادى خود وا شنوید
همه جا قائمه ظلم در افتاده به خاک
همه را قاعده عدل مهیا شنوید
یک طرف کاخ مظالم را ویران بینید
یک طرف خانه ظالم را یغما شنوید
از بلال حبشى کبر و ضلال قرشى
رخت در قاف عدم برده چو عنقا شنوید
بانک تکبیر قبا خاست ز بنگاه قباد
اینک آن برشده گلبانگ معلاّ شنوید
بنده را خواجه صفت عزت و حرمت بینید
خواجه را هم به ادب آدمى آسا شنوید
ظلم را رفته ز جا تا درک الاسفل مرگ
از نهیب خطر ربى الاعلى شنوید
مرد اسود راهمپیایه ابیض نگرید
زن سودا را همرتبه بیضا شنوید
نشنوید این جا از هیچ در آوازه ظلم
کز در قیصر، آواز اطعنا شنوید
بنده را حکم گزار از خط حریت نفس
بر سر قیصر و هر قل به مدارا شنوید
هم به ادنى سخن از فضل و مروت گویید
هم ز اعلى سخن از رفق و مواسا شنوید
هم به تن نعمت آسایش امروز برید
هم به جان مژده آمرزش فردا شنوید
هم به عقبى ثمر از زحمت دنیا یابید
هم به دنیا خبر از راحت عقبى شنوید
آنک آوازه عدل از در بطحا برخاست
گوش باشید سراپا و سراپا شنوید
امیرى فیروز کوهى