نویسنده:مصطفی ملکیان
یکی از بحث های بسیار مهم و حیاتی امروز، ارتباط دین و اخلاق است. اگر بخواهیم به طور سیستماتیک در این مورد بحث کنیم، باید اشاره کنیم اعتقاد کسانی بر این است که دین و اخلاق با هم ارتباطی ندارند، چون اصولاً هر دو یک چیزند. این گروه به هویت(1) دین و اخلاق حکم کرده اند و هر دو را یک گرایش دانسته اند. به نظر می رسد کسانی که آیین کنفوسیوس را قبول دارند، کاملاً به این گرایش معتقد باشند که دین همان اخلاق است و اخلاق همان دین. در غرب متفکری به نام پارکر به این عقیده قائل بود. او که در اواخر این قرن بسیار مشهور بود، کتابی به نام آنچه در مسیحیت ماندنی است، نوشت. آنچه در مسیحیت می ماند و آنچه می رود، ماحصل سخن او در این کتاب است. بنا به عقیده وی، فقط اخلاق مسیحی ماندنی است و بقیه اجزا و عناصر مسیحیت از بین می رود، ولی در نهایت مدعایی از این بالاتر طرح می کند و آن این است که دین چیزی جز اخلاق نیست و اخلاق هم چیزی جز دین نیست. هر کس که دینی است، اخلاقی هم هست و هر که اخلاقی است، دینی هم هست. اما کسانی که معتقدند دین و اخلاق دو پدیده اند، به دو دسته عمده تقسیم می شوند: عده ای معتقدند این دو پدیده، با هم ربط و نسبتی ندارند؛ هر کدام به حوزه های مختلفی مربوط می شود و هیچ یک نفیاً یا اثباتاً به یکدیگر ربطی ندارند. دین غیر اخلاق است، به این معنا که نه کل دین است و نه جزئی از دین. کسانی هم معتقدند این دو با هم ارتباط دارند که خودشان به چهار دسته قابل تقسیم اند. بعضی می گویند ارتباطشان ستیزه جویانه کلی است، بعضی می گویند ستیزه جویانه جزئی است، بعضی می گویند آشتی جویانه جزئی است و بعضی می گویند آشتی جویانه کلی است. ستیزه جویانه کلی یا ارتباط خصمانه: دین غیر اخلاق است، با اخلاق مخالف است و اخلاق با دین مخالف است. هیچ بخشی از دین با اخلاق سازگار نیست.
ستیزه جویانه جزئی: دین تا حدی با اخلاق ناسازگار است و تبعاً اخلاق هم تا حدی با دین ناسازگار است. به طور کلی نمی توان گفت کل دین با کل اخلاق ناسازگار است و کل اخلاق با کل دین.
آشتی جویانه جزئی: این دو تا حدی با هم آشتی دارند؛ یعنی نمی توان گفت کاملاً با هم آشتی دارند، ولی تا حدی دین با اخلاق آشتی دارد و تا حدی هم اخلاق با دین آشتی دارد.
آشتی جویانه کلی: به طور کلی با هم آشتی دارند. دین و اخلاق هیچ جا با هم منافات ندارند. از این حیث، می توان گفت رابطه اخلاق و دین شش حالت دارد. اما حیث دوم در باب ارتباط نیست؛ در باب نیاز اخلاق و دین به یکدیگر است. در این جا هم اقوال موجود به دو دسته تقسیم می شوند: نیاز اخلاق به دین و نیاز دین به اخلاق. بحثی که بیشتر به آن پرداخته شده، نیاز اخلاق به دین است. اخلاق چه نیازی به دین دارد؟ این نیاز را می توان در چهار قسم تبیین کرد:
کسانی گفته اند اصلاً در تعریف مفاهیم اخلاقی چاره ای جز رجوع و پیش فرض گرفتن پاره ای از مفاهیم دینی نیست.
قول دوم می گوید در تعریف مفاهیم اخلاق، نیازی به مفاهیم دینی یا پیش فرض گرفتن گزاره های دینی نیست، ولی برای این که چیزی متصف به اوصاف اخلاق بشود، باید بعضی پیش فرض های دینی داشته باشیم، نه در تعریف، بلکه در اتصاف یک فعل به وصف اخلاقی.
قول سوم هم می گوید برای هیچ یک از دو کار قبلی، اخلاق به دین نیازی ندارد، ولی برای این که فهرستی از خوبی ها و بدی ها ارائه کنیم، به دین نیاز داریم. یعنی عقل بشر به تنهایی نمی تواند بفهمد چه کارهایی بد است و چه کارهایی خوب. برای تنظیم فهرستی از خوبی ها و بدی ها راهی جز رجوع به دین نیست.
کسانی هم معتقدند به هیچ کدام از این سه مورد نیاز نیست، ولی اخلاق برای ضمانت اجرا به دین نیاز دارد. یعنی اگر مردم بفهمند بهشت و جهنمی در کار نیست، دیگرکار اخلاقی انجام نمی دهند. اما نیاز دین به اخلاق چیست؟ آیا دین به اخلاق نیاز دارد یا خیر؟ در این جا بحث های متفاوتی مطرح می شود. مهم ترین تفکری که در روزگار ما در باب نیاز دین به اخلاق صحبت کرده، جان هیک است. جان هیک، فیلسوف دین انگلیسی که اکنون پیرمردی است، اعتقاد دارد اخلاق در دین مورد نیاز است، چون اگر اخلاق وجود نداشته باشد، اصلاً دینی ثابت نمی شود. به دلیل این که تمام دین ـ دین شخصی ـ برایمان و گفته های شخص توقف دارد. برای این که به شخصی اعتماد کنیم، چاره ای نیست جز این که او اخلاقی عمل کند. اگر شخصی اخلاقی عمل نکند، ما به او اعتماد نمی کنیم و وقتی به کسی اعتماد نکنیم، به گفته هایش هم ایمان نمی آوریم و وقتی به گفته هایش ایمان نیاوریم، دین شخصی شروع نمی شود. چون همان طور که گفتیم، دین شخصی با ایمان به قول یک شخص که ناشی از اعتماد به خود آن شخص است، پدید می آید و اگر شخصی اخلاقی زندگی نکند، اعتماد و ایمان به او حاصل نمی شود. متکلمان ما نیز معتقد بودند باید به سخن پیامبر اعتماد کنیم، چون او راست می گوید. اما اگر پیامبر راست گفتن را بد می دانست و دروغ گفتن را خوب، همچنان به قولش اعتماد می کردیم؟ بنابراین چاره ای جز این نیست که بنیانگذار دین و مذهب، خود به اخلاق قائل باشد. اگر به اخلاق قائل نباشیم، دین پدید نمی آید.
نکته سوم دیگر به مبحث نیاز نمی پردازد. ما اخلاقی می شویم که دینی شویم یا برعکس؟ یعنی اخلاق یا دین، کدام یک از این دو هدف است و کدام وسیله؟ اخلاق هدف است و دین وسیله یا دین هدف است و اخلاق وسیله؟ در این جا باز دو قول وجود دارد: بعضی گفته اند نه این هدف است و آن وسیله و نه آن هدف و این وسیله، بلکه این دو، دو ضلع به موازات هم هستند و هیچ کدام نسبت به دیگری هدف و وسیله نیستند. براساس قول دیگر، هدف و وسیله وجود دارد. در این که کدام هدف است و کدام وسیله نیز دو قول وجود دارد. بعضی گفته اند دین هدف است و اخلاق وسیله. بعضی گفته اند دین وسیله است و اخلاق هدف.
تا این جا مشاهده کردیم که در باب ارتباط دین و اخلاق سه بحث مختلف وجود دارد: یک بحث این است که آیا دین و اخلاق با هم معارضت دارند یا مساعدت. یک قول وجود دارد که می گوید دین همان اخلاق است و اخلاق همان دین. بنابر قول پارکر، نه معارضت معنا دارد و نه مساعدت. در دین دائو و به ویژه آیین کنفوسیوس، دین و اخلاق در واقع یک چیزند. دین همان اخلاق است و اخلاق همان دین. به عبارت دیگر، هر چه از جنبه معرفتی و عبادی یک دین کم بشود، نزدیکی و انطباقش بر اخلاق بیشتر می شود. مثلاً دین های ابراهیمی هم عقاید دارند، هم اخلاقیات، هم عبادیات و هم چیزی به نام تجربه دینی. اگر از عبادیات و عقاید یک دین کم بشود، خود به خود دین و عرفان یک چیز می شوند. در آیین کنفوسیوس دین و اخلاق یک چیز هستند. واقعاً هیچ چیزی غیر از اخلاق در دین نیست. در این جا اصلاً نمی توان بحث معارضت و مساعدت را مطرح کرد. بحث معارضت و مساعدت هنگامی پیش می آید که واقعاً دین و اخلاق را دو پدیده جدا بدانیم؛ معروف ترین قول در میان اقوالی که می گویند دین و اخلاق دو پدیده اند، ولی با هم سازگاری کلی دارند، قول بریث ویت و مکتب اوست. بریث ویت معتقد است اخلاق و دین هیچ گونه سازگاری با هم ندارند. اعتقاد او بر این است که گزاره های دینی که به ظاهر جنبه اخلاقی ندارند، در واقع جنبه اخلاقی دارند؛ وی در این جهت تا جایی پیش می رود ـ به نظر من تا حدی افراط می کند ـ که معتقد است حتی گزاره هایی اخلاقی هستند؛ به این معنی که یک انسان عادی گمان می کند به موجودی به نام خدا قائل است و بعد خدا را متصف به اوصافی مثل علم مطلق، قدرت مطلق، خیرخواهی علی الاطلاق، عدالت و امثال آن می کند. بری ویت در واقع نشان می دهد اصلاً چیزی به نام خدا هم در دین وجود ندارد. به نظر او آن جمله هایی که درباره خداست، در واقع درباره اخلاقیات است. یکی از مقدمات او که آن را از فوئر باخ اخذ کرده، می گوید «جوهر چیزی جز مجموعه اعراض نیست». به عبارت دیگر، ذات چیزی جز مجموعه صفات نیست. یعنی وقتی می گوییم آب، چیزی جز رطوبت، جرم و وزن مخصوص، نقطه غلیان، نقطه انجماد، رنگ و خواص دیگر آب را در نظر نداریم. فوئر باخ معتقد است در واقع آب یعنی مجموعه محمولاتی که بر آب حمل می شود.
مقدمه دوم او این است که هیچ گاه حب و بغض به جوهر تعلق نمی گیرد، بلکه به صفات یک شی تعلق می گیرد. بریث ویت این مطلب را بر متون دینی و مذهبی نیز بار می کند. متون دینی و مذهبی می گویند خدا وجود دارد. علاوه بر این هیچ راهی برای شناخت خدا ندارند، جز اوصاف او.
پرستش اگر عین عشق نباشد، یکی از مولفه های عشق است. وقتی می گویم خدا عادل است و من خدا را دوست می دارم، یعنی عدالت او را دوست دارم. به نظر می رسد اعتقاد متدینان بر این است که موجودی با سلسله اوصافی در عالم هستی وجود دارد و محبت آنها به آن موجود تعلق گرفته است. وقتی به آنها بگویید شما نمی توانید به موجودی علم داشته باشید، چون علم به موجود به علم به اوصاف آن موجود ارجاع و تقلیل می شود و وقتی محبتی نسبت به آن موجود ابراز می کنید، در واقع به اوصاف آن موجود محبت می ورزید. وقتی کتاب مقدس می خوانید، فکر می کنید جهان را می شناسید، ولی در واقع روان شناسی اخلاقی معتقدان به این کتاب را می شناسید. البته نظریه ای که به آن اشاره شد، به نظر من، قابل دفاع نیست. به هر حال این دید معتقد است اخلاق با دین کاملاً وفاق دارد.
چگونه از نظریه فوئر باخ چنین نتیجه ای گرفته اند؟ فوئر باخ معتقد بود آب، چیزی جز مجموعه اوصاف آب نیست، این نظریه هم می گوید خدا چیزی جز مجموعه اوصاف خدا نیست.
در قسمت دوم هم گفته می شود حب و بغض به جوهر تعلق نمی گیرد، بلکه به اوصاف تعلق می گیرد. پس حب به خدا نیز در واقع به خود خدا تعلق نمی گیرد، بلکه به صفات خدا تعلق می گیرد. دید دیگری معتقد است دین همه جا با اخلاق هماهنگی ندارد، ولی در بعضی قسمت ها با اخلاق هماهنگی دارد. از جمله قائلان به این دید، کرکگور است. به نظر او اخلاق با دین در همه جا سازگار نیست. در بعضی موارد دین اوامر و نواهی دارد و امر و نهی با اخلاق سازگاری ندارد. نمونه اش هنگامی است که خدا به حضرت ابراهیم (ع) دستور داد فرزندش را ذبح کند. ذبح فرزند یک عمل غیراخلاقی و بلکه ضداخلاقی است.
کرکگور معتقد بود دلیل این که اخلاق کاملاً با دین هماهنگی ندارد، این است که بخش اعظم دین عشق به خداست. وقتی کسی عاشق خدا شد، بی چون و چرا از فرمان او اطاعت می کند و در پی سنجش فرامین با ترازوی دیگری مثل اخلاق نیست. عاشق فقط می خواهد دل معشوق را به دست آورد.
علاوه بر مواردی که کرکگور به آنها اشاره کرده، نکات دیگری هم هست، مثلاً دین بین هم کیش و ناهم کیش، زن و مرد، بالغ و نابالغ فرق می گذارد و این ظاهراً با موازین اخلاقی سازگاری ندارد. بنابراین دین یکسره با موازین اخلاقی ناسازگار نیست، ولی در بسیاری موارد هم با اخلاق ناسازگار است. غیر از کرکگور، دیتریش بن هافر و بعضی هم مسلکان او هم به همین قول قائلند. در واقع اگزیستانسیالیست های الهی معتقدند اخلاق گاهی اوقات با دین نمی خواند.
حال اگر اخلاق با دین نخواند، شخص باید جانب اخلاق را بگیرد یا دین را؟ کرکگور می گفت متدین راستین آن است که جانب دین را بگیرد، نه اخلاق را. دیتریش بن هافر معتقد بود باید جانب اخلاق را گرفت، نه دین را. با این حال، هر دو دسته عقیده دارند بالاخره ناسازگاری هایی بین دین و اخلاق وجود دارد.
اشاعره هم معتقد بودند دین با اخلاق ناسازگار است. ایشان در واقع دین را به نوعی برتر از اخلاق می دانستند. انسلم قدیس هم در مسیحیت به این قول قائل بود. کسانی مثل اشاعره و انسلم قدیس معتقد بودند دین و اوامر و نواهی خدا فوق اخلاق است، هر چه آن خسرو کند، شیرین بود. اشاعره به روشنی می گفتند اگر خدا یزید را به بهشت ببرد و مسلمان را به جهنم، هیچ مشکلی نیست.
کانت هم به تعبیری معتقد است اخلاق با دین ناسازگار است. چون دین می گوید به فکر خودت و سعادت اخروی خودت باش. نظر کانت این بود که تا وقتی به فکر خودت هستی، وارد اخلاق نشده ای. کانت می گفت ما در مصلحت اندیشی به فکر خودمان هستیم، ولی در اخلاق نه، چون اگر به فکر خودمان باشیم، مصلحت اندیشیم. کسانی که مصلحت اندیشند، هنوز اولین گام را در اخلاق برنداشته اند. از این لحاظ دین، غیراخلاقی است. کانتی ها همه به این قول قائلند؛ چه کانتی های قدیم و چه نئوکانتی هایی مثل ارنست کاسیرر که معتقدند اخلاق فوق دین است. فرد تا وقتی متدین است، اخلاقی نیست، چون با خدا نوعی داد و ستد دارد. این البته با دین مخالف نیست. کانتی ها می گویند باید یک مرحله از دین بالاتر آمد تا به اخلاق رسید.
به عقیده اشاعره، فرمان خدا فوق اخلاق است و به عقیده کانتی ها دون اخلاق. این دو قول به این قائلند که اخلاق با دین ناسازگار است؛ بالاتر از دین یا پایین تر از دین.
کسان دیگری گفته اند در دین جای چون و چرا نیست. متدین واقعی کسی است که عاشق خدا باشد و هر چه خدا بگوید، انجام دهد.
دکارت هم معتقد بود همه چیز دست خداست؛ در عالم، هم واقعیت ها به دست خداست و هم ارزش ها، و بنابراین نمی توان ارزش ها را بر خدا تحمیل کرد. هیچ واقعیتی نمی تواند در مقابل خدا بایستد، خدا حتی مشمول قاعده اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین هم نیست. علاوه بر واقعیت ها، دکارت در مورد ارزش ها هم همین نظر را داشت، یعنی اگر خدا بخواهد، می تواند دروغ هم بگوید. بنابراین اخلاق هیچ گاه نمی تواند دست و پای خدا را ببندد. افرادی مثل پاسکال، مال برانش، اسپینوزا و لایب نیتس هم به همین قول قائلند و زمام و اختیار اخلاق را با درجات مختلف به دست خدا سپرده اند؛ گرچه این اقوال در زمانه ما و عصری که در آن زندگی می کنیم، قابل دفاع نیست.
یک قول دیگر می گوید دین و اخلاق دو چیزند که با هم سازگاری ندارند، چون به دو قلمرو مختلف مربوط می شوند. اخلاق با باید و نباید و درست و نادرست و خوب و بد و فضیلت و رذیلت سروکار دارد، ولی دین در باب حقیقت های هستی با انسان سخن می گوید. اگر کسی معتقد باشد اصلاً دین نیامده به ما ارزش بدهد، بلکه فقط آمده دانش بدهد و بگوید در زندگی پس از مرگ و غیب و ورای طبیعت چه خبر است و بایدها و نبایدها را به وجدان اخلاقی خود انسان ها واگذار کرده، آن وقت، اخلاق و دین نه رابطه سازگارانه دارند و نه رابطه ناسازگارانه، چون سازگاری و ناسازگاری فرع بر این است که دو چیز درباره یک موضوع حرف بزنند.
بارتلی از این قول طرفداری می کند. او یکی از شاگردان پوپر است و کتابی دارد به نام اخلاق و دین. در این کتاب اقوال مختلف در باب اخلاق و دین را بررسی می کند. خودش به این قول قائل است که دین و اخلاق اصلاً به دو قلمرو مختلف مربوط می شوند. دین فقط درباره ماورای طبیعت و زندگی پس از مرگ سخن گفته، اما اصلاً نمی گوید چه بکنید و چه نکنید. گویی نهایت حرفی که دین می زند، در باب دانش ها و روش هاست و در باب ارزش ها چیزی نگفته است. از ازدواج ارزش و دانش، روش به دست می آید. دانش را دین می دهد، ارزش را اخلاق، و از ازدواج این دو، روش به وجود می آید. ارزش یعنی آن چیزهایی که اگر درستند، به خاطر خودشان درستند و اگر نادرستند به خاطر خودشان نادرستند، اگر خوبند، به خاطر خودشان خوبند و اگر بدند، به خاطر خودشان بدند. دانش هم یعنی واقعیت ها. حال از ازدواج یک واقعیت با یک ارزش، یک روش پدید می آید. مثلاً چرا انسان باید به خدا نزدیک شود؟ «چون تقرب الی الله مطلوب لذاته است، نه مطلوب لغیره». حال از ازدواج دو امر «دروغ انسان را از واقعیت دور می کند» و «باید به خدا نزدیک شد» که یک مطلوب ذاتی است، نتیجه می گیریم نباید دروغ گفت. این «نباید دروغ گفت» دیگر بحث روشی است، نه ارزشی. به دلیل این که در این جا با مطلوب لغیره سروکار داریم. یعنی دروغ نباید گفت چون دروغ انسان را از خدا دور می کند، نه آن که خود دروغ گفتن بد است. مطلوب های لذاته، ارزش و مطلوب های لغیره، روش نام دارند. برخی می گویند دین مطلوب لذاته را به انسان نداده است، مثل کاری که روان شناسی می کند؛ یک روان شناس هیچ گاه به شما ارزش نمی دهد، مثلاً نمی گوید حسد را بد می دانید و نمی خواهید فرزندانتان حسود شوند، ما می توانیم روش هایی پیش پایتان بگذاریم یا اگر حسد را خوب می دانید، به این روش ها عمل کنید تا بچه هایتان حسود بار آیند. در این مثال، واقعیت و دانش را روانشناس ارائه می دهد، از ازدواج این دانش روان شناسی و آن ارزش اخلاقی، یک سلسله روش های تعلیم و تربیتی به بار می آیند. بحثی که زمانی آقای مجتهد شبستری مطرح می کردند در باب این که دین به ما ارزش می دهد یا روش یا دانش، با این بحث قابل تطبیق نیست، مگر این که دقیقاً معلوم شود مراد از ارزش، مطلوب لذاته است و منظور از روش، مطلوب لغیره. در غیر این صورت به نظر من بحث ایشان در پرده ابهام و غموض باقی می ماند. بعضی می گویند خدا یا به تعبیری پیامبران، شرح داده اند که در این عالم چه چیزهایی وجود دارد و چه چیزهایی وجود ندارد، چه هست و چه نیست، چه چیزی با چه چیزی ارتباط دارد یا ارتباطی ندارد، اما نگفته اند به دنبال چه بروید و به دنبال چه نروید؛ در واقع این را به خود انسان ها واگذاشتند. در این صورت باید گفت دین به ما دانش می دهد، اما ارزش ها را از جای دیگری کسب می کنیم؛ اگرچه از ازدواج آن ارزش ها و این دانش ها روش هایی هم پدید می آیند.
همه این اقوال به این بحث بازمی گردند که آیا دین و اخلاق با هم سازگارند یا ناسازگار. اما غیر از مساله سازگاری یا ناسازگاری، سئوال این است که دین هدف است و اخلاق وسیله یا دین وسیله است و اخلاق هدف، یا هیچ کدام وسیله یا هدف نیستند. البته در این باره قاطع حرف زدن مشکل است، اما کسانی که معتقدند دین وسیله است و اخلاق هدف، شاید به این حدیث نبوی نظر دارند که «انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» یا «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق». در این جا به نظر می آید اخلاق هدف است. اما چیزهایی هم در دین آمده که نشان می دهد اخلاق هدف نیست. مثلاً قرآن می فرماید که موسی به خدا می گفت «رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی و اجعل لی وزیرا من اهلی هارون اخی» و بعد می گوید «لکی نسبحک کثیرا و نذکرک کثیر». در این جا به نظر می آید تمام اخلاقیات وسیله اند برای چیز دیگری به نام یاد و ذکر خدا. به نظر من نمی توان مقولات را کاملاً فرمول بندی کرد. واقعاً ما اخلاقی می شویم تا متدین بشویم یا برعکس؟ نظر کرکگور این بود که ما متدین می شویم تا اخلاقی شویم. اخلاقی شدن یک مرحله بالاتر است. اخلاق وسیله است و دین هدف، مثل «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق»، مثل سخن کانت. اما بعضی اقوال هم هستند که می گویند هیچ کدام هدف یا وسیله نیستند. هر دو در عرض هم هستند. اخلاقی بودن بخشی از زندگی انسان را پوشش می دهد، متدین بودن هم بخش دیگری را، انسان هم به این احتیاج دارد و هم به آن. البته به نظر من ما عبادیات دین را در خدمت اخلاقیات دین قرار می دهیم و بعد اخلاقیات دین را در خدمت تجربه دینی. یک تکه از دین برای اخلاق وسیله است و تکه دیگر برای اخلاق، هدف است.
والترترس استیس یکی از اعاظم متفکرانی است که در زمان و ابدیت(2) آورده اخلاق هم در خدمت دین است. بنابراین گویا دین هدف است. بحث مشکلی است و به گوهر و صدف دین ربط پیدا می کند و اتخاذ موضع در آن بسیار دشوار است. بحث سوم نیاز دین به اخلاق و نیاز اخلاق به دین است: تعریف مفاهیم اخلاقی، اتصاف افعال اخلاقی به وصف خوب و بد، تشخیص مصادیق خوب و بد و ضمانت اجرا کسانی گفته اند اخلاق به دین نیاز دارد و در این چهار ناحیه دلیل آورده اند. بعضی هم گفته اند دین به اخلاق نیاز دارد مثل جان هایک که معتقد است اگر اخلاق نباشد، دین پا نمی گیرد، چون اگر اخلاق نباشد، ما یقین نداریم بنیانگذاران ادیان و مذاهب راست می گویند یا خدا به ما راست می گوید اگر به آنها اعتماد نکنیم، دیگر نمی توانیم به اقوال این افراد ایمان بیاوریم و اگر ایمان پدید نیاید، اصلاً دینی به وجود نمی آید. اول باید به اخلاق معتقد باشیم، به اخلاق درست پیامبر اعتقاد داشته باشیم و بعد به آنها اعتماد پیدا کنیم. وقتی به آنها اعتماد پیدا کنیم، به قولشان ایمان می آوریم و وقتی ایمان آوردیم، دین پدید می آید. این در واقع نیاز دین به اخلاق است. هنوز که ثابت نشده نیاز دین به اخلاق است. هنوز که ثابت نشده دروغ گفتن بد است، شاید دروغ گفتن خوب باشد. اگر دروغ گفتن را جایز بدانیم، ممکن است پیامبر هم دروغ بگوید، به این ترتیب اصلاً دین پدید نمی آید. دین بر مدار اوصاف اخلاقی بنیانگذاران ادیان و مذاهب دایر است.
بعضی ها معتقدند امکان زندگی بدون اخلاق وجود ندارد. نه، وجود ندارد و تبعاً امکان پدید آمدن دین هم بدون اخلاق وجود ندارد. بزرگترین کسی که در باب نیاز دین به اخلاق و اخلاق به دین کار کرده، گرین است. او در این باره دو کتاب مهم نوشته و مقاله ارتباط دین و اخلاق را هم دایره المعارف پل ادوارد تالیف کرده، همان مقاله ای که آقای لاریجانی هم آن را به فارسی ترجمه کرده در کتاب فرهنگ و دین آورده است.
نیاز اخلاق به دین در چهار مرحله قابل تبیین است، ولی نیاز دین به اخلاق در یک مرحله بیشتر قابل تبیین نیست. اگر اخلاق نمی بود، اعتمادی نیز به بنیانگذاران دین وجود نداشت و دین پدید نمی آمد.
پی نوشت ها :
1- Identity.
2- Time and Eternity.
منبع:نشریه پایگاه نور شماره 28