احتجاجات و براهین امام باقر(علیه السلام)

احتجاجات و براهین امام باقر(علیه السلام)

احتجاج آن حضرت با محمد بن منکدر از زاهدان و عابدان بلند آوازه عصر خویش
شیخ مفید در ارشاد، نویسد: شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از یعقوب بن یزید از محمد بن ابى عمیر، از عبد الرحمن بن حجاج، از ابو عبد الله امام صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: محمد بن منکدر مى‏گفت: گمان نمى‏کردم کسى مانند على بن حسین، خلفى از خود باقى گذارد که فضل او را داشته باشد، تا اینکه پسرش محمد بن على را دیدم.
مى‏خواستم او را اندرزى گفته باشم اما او به من پند داد. ماجرا چنین بود که من به اطراف مدینه رفته بودم ساعت‏بسیار گرم مى‏بود. در آن هنگام با محمد بن على مواجه شدم. او هیکل‏مند بود و به دو نفر از غلامانش تکیه داده بود. من با خودم گفتم: یکى از شیوخ قریش در این گرما و با این حال در طلب دنیا کوشش مى‏کند. به خدا او را اندرز خواهم گفت. پس نزدیک او شدم و سلامش دادم او نیز در حالى که عرق مى‏ریخت‏با گشاده‏رویى جوابم گفت. به وى عرض کردم: خداوند کار ترا اصلاح کناد!یکى از شیوخ قریش در این ساعت و با این حال براى دنیا کوشش مى‏کند!به راستى اگر مرگ فرا رسد و تو در این حال باشى چه مى‏کنى؟او دستان خود را از غلامانش برگرفت و به خود تکیه کرد و گفت: به خدا سوگند اگر مرگ من در این حالت فرا رسد مرگم فرا رسیده در حالى که من به طاعتى از طاعات الهى مشغولم. در حقیقت من با این طاعت مى‏خواهم خود را از تو و از دیگران بى‏نیاز کنم. بلکه من هنگامى از مرگ باک دارم که از راه برسد در حالى که من مشغول به یکى از معاصى الهى باشم.
محمد بن مکندر گوید: گفتم: «خدا ترا رحمت کند!مى‏خواستم اندرزت گفته باشم اما تو به من اندرز دادى‏».
کلینى در کافى، مانند همین روایت را از على بن ابراهیم، از پدرش و محمد بن اسماعیل، از فضل بن شاذان و هم او، از ابن ابى عمیر، از عبد الرحمن بن حجاج، از امام صادق (ع) نقل کرده‏اند.
نگارنده: معناى سخن محمد بن منکدر که گفته بود: «مى‏خواستم اندرزت گفته باشم ولى تو به من اندرز دادى‏»این است که وى همچون طاووس یمانى و ابراهیم ادهم و. . . از متصوفه بود و اوقات خود را به عبادت سپرى مى‏کرد و دست از کسب و کار شسته بود و بدین سبب خود را سربار مردم کرده بود. و بار زندگى خود را بر دوش مردم نهاده بود او مى‏خواست امام باقر (ع) را نصیحت کند که مثلا شایسته نیست آن حضرت در آن گرماى روز به طلب دنیا برود. امام (ع) نیز بدو پاسخ مى‏دهد که: بیرون آمدن وى براى یافتن رزق و روزى است تا احتیاج خود را از مردمان ببرد که این خود از برترین عبادات است. اندرزى که این سخن براى ابن منکدر داشت این بود که وى در ترک کسب و کار و انداختن بار زندگیش بر دوش مردم و اشتغالش به عبادت راهى خطا در پیش گرفته است. به همین جهت‏بود که ابن منکدر گفت: «مى‏خواستم اندرزت گفته باشم. . . » بنابر همین اصل است که از صادقین (ع) دستور اشتغال به کسب و کار و نهى از افکندن بار زندگى بر دوش دیگران صادر شده است. از آنان همچنین روایت‏شده است که اگر کسى به عبادت خداى پردازد و شخص دیگرى در پى کسب و کار روانه شود، عبادت این شخص اخیر بالاتر و برتر از آن دیگرى است. امام صادق (ع) از پیامبر (ص) نقل کرده است که فرمود: «ملعون است ملعون است کسى که خود را سربار مردمان قرار دهد».

احتجاج آن حضرت با نافع بن ازرق یکى از سران خوارج
این نافع کسى بود که فرقه ازارقه خوارج بدو منتسب مى‏شد. شیخ مفید در ارشاد مى‏نویسد: در اخبار و روایات آمده است که نافع بن ازرق به محضر محمد بن على حضور یافت و در برابر آن حضرت نشست و از وى درباره مسائل حلال و حرام پرسش کرد. آن حضرت در ضمن پاسخهایى که به سؤالات نافع مى‏داد، فرمود: به خوارج بگو براى چه جدایى از امیر مؤمنان (ع) را روا (حلال) شمردید در حالى که خود فراروى آن حضرت و در راه اطاعتش خونهایتان را ریختید و با مدد دادن به او به خداوند نزدیک گشتید؟آنان پاسخ مى‏دهند: او در دین خدا حکم بود. پس به آنان جواب ده که خداوند در شریعت پیامبرش (ص) دو حکم تعیین کرده و فرموده است: «فابعثوا حکما من اهله و حکما من اهلها ان یریدا اصلاحا یوفق الله بینهما (1) » و نیز رسول خدا (ص) سعد بن معاذ را در میان یهود بنى قریظه حکمیت داد، خداوند نیز داورى سعد را تایید کرده، آیا نمى‏دانستید امیر مؤمنان (ع) به حکمین دستور داد تا مطابق قرآن حکم دهند و از آن تجاوز نکنند و بر رد حکمى که مخالف احکام قرآن بود شرط کرد. و هنگامى که خوارج بدو گفتند کسى را حکم خود قرار دادى که علیه تو حکم مى‏کند پاسخ داد: «من هیچ مخلوقى را حکم نگرفته‏ام بلکه کتاب خدا را به حکمیت‏برگزیده‏ام‏». با این حساب اگر خوارج در این بدعت‏خود قصد بهتان نداشتند براى گمراه دانستن کسى که قرآن را به حکمیت گرفته و احکام مخالف با آن را مردود دانسته است چه دلیل مى‏یابند؟!نافع بن ازرق گفت: به خدا سوگند این سخنى بود که هرگز نشنیده بودم و به اندیشه‏ام راه نیافته بود و سخن حق همین است.

احتجاج آن حضرت با عبد الله بن نافع بن ازرق یکى دیگر از خوارج
کلینى در کافى نقل مى‏کند که: عبد الله بن ازرق مى‏گفت اگر من واقعا مى‏دانستم در روى زمین کسى هست که مرکبها مرا بدو رساند و او با استدلال به من ثابت کند که على نهروانیان را کشته و در این باب در حق آنها ستم نکرده است، هر آینه به نزد او مى‏شتافتم. به او گفته شد: اگر کسى از فرزندان او پاسخگوى این پرسش باشد به نزد او مى‏روى؟نافع سؤال کرد: مگر در میان فرزندان او دانشمندى هست؟گفتند: همین پرسش اولین نشانه نادانى تو است. آیا مى‏شود در میان آنان دانشمندى نباشد؟!پس عبد الله با عده‏اى از پیروان بزرگ خویش عزم حرکت کرد و به مدینه آمد و از امام باقر (ع) اجازه ورود خواست. به آن حضرت گفتند: عبد الله نافع است. فرمود: او با من چه کار دارد؟در حالى که هر صبح و شب از من و پدرم بیزارى مى‏جوید؟ابو بصیر پاسخ داد: فدایت‏شوم این مرد مى‏گوید اگر بدانم در روى زمین کسى هست که مرکبها مرا به سوى او ببرند (امکان دسترس به او باشد) و با دلیل به او ثابت کند که على نهروانیان را کشته و در این باره مرتکب ظلم و ستم نشده، هر آینه به نزد او خواهد شتافت. امام (ع) پرسید: آیا به نظر تو این مرد به قصد مناظره آمده است؟ابو بصیر گفت: آرى. حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام بیرون شو و بار او را بگشا و بگو فردا بدین‏جا بیا. چون صبح فرا رسید، عبد الله همراه با بزرگان اصحاب خود در آنجا حاضر شد. امام باقر (ع) نیز به دنبال همه فرزندان مهاجران و انصار فرستاد و آنان را جمع کرد و به سوى مردم آمد و به آنان روى کرد، گویى پاره‏اى از ماه بود، آنگاه به سخنرانى ایستاد و خداى را حمد و ثنا گفت و بر پیامبرش (ص) درود فرستاد و سپس فرمود: ستایش خداوندى راست که ما را به نبوت خویش جامه کرامت ارزانى کرد و به ولایت‏خویش مخصوصمان داشت. اى فرزندان مهاجران و انصار! هر کس از شما که منقبت و فضیلتى از على بن ابى طالب به یاد دارد برخیزد و آن را بیان کند. پس هر یک از حاضران برخاسته فضیلتى درباره آن حضرت بیان کردند.
عبد الله بن نافع گفت: من این مناقب را بهتر از ایشان مى‏دانم اما على پس از پذیرش حکمیت، کافر شد. نقل مناقب تا آنجا ادامه یافت که به حدیث‏خیبر رسیدند که رسول خدا (ص) در آن فرموده بود: «فردا پرچم را به دست مردى خواهم سپرد که خدا و رسول را دوست مى‏دارد و خدا و رسول نیز او را دوست مى‏دارند او هجوم آورنده‏اى است که هیچ‏گاه نمى‏گریزد و از میدان عقب نمى‏نشیند مگر آنکه خداوند به دست او پیروزى را نصیب ما کند».
امام باقر (ع) از عبد الله بن نافع پرسید: درباره این حدیث چه مى‏گویى؟پاسخ داد: این حدیث درست است و در آن تردیدى نیست اما على پس از این به کفر گرایید. امام (ع) فرمود: مادرت به عزایت نشیند به من بگو آیا خداوند عز و جل در روزى که على را دوست مى‏داشت مى‏دانست که او نهروانیان را مى‏کشد یا نه؟عبد الله گفت: اگر بگویم نه، کافر شده‏ام، پس پاسخ داد: آرى مى‏دانسته است. امام (ع) فرمود: آیا خداوند على را بدان خاطر که اطاعتش را مى‏کرده دوست داشته است‏یا به خاطر نافرمانیش؟عبد الله بن نافع گفت: به خاطر فرمانبرداریش. پس امام باقر (ع) به او فرمود: پس برخیز که شکست‏خوردى. عبد الله برخاست در حالى که این آیه را تلاوت مى‏کرد: تا وقتى که رشته سپید از رشته سیاه، شب از صبح براى شما نمایان گردد (2) . به درستى خداوند مى‏داند که رسالتش را در کجا قرار دهد.

احتجاج امام باقر (ع) با قتاده بن دعامه بصرى
ابن حجر در کتاب تهذیب التهذیب از قتاده نام برده و در حفظ و فقاهت و. . . از او تمجید کرده است. شیخ کلینى در کافى به نقل از ابو حمزه ثمالى روایت کرده است که: در مسجد رسول خدا (ص) نشسته بودم که مردى به سویم آمد و سلام داد و پرسید اى بنده خدا کیستى؟گفتم: از اهالى کوفه هستم، با من چکار دارى؟پرسید: آیا محمد بن على (امام باقر (ع) ) را مى‏شناسى؟گفتم: آرى، اگر حق و باطل را مى‏دانى با او چکار دارى؟گفت: اى کوفیان شما طاقت ندارید، اگر ابو جعفر را دیدى به من خبر ده. هنوز کلامش تمام نشده بود که ابو جعفر آمد. عده‏اى از مردم خراسان و نیز گروهى دیگر اطراف آن حضرت را گرفته بودند و درباره مناسک حج از وى سؤال مى‏کردند. امام (ع) آمد و در جایگاه خود نشست. آن مرد نیز در نزدیک آن حضرت جاى گرفت. من در جایى نشستم که سخنان آنان را بشنوم. اطراف امام عده‏اى نشسته بودند. وقتى هر یک کار خود را انجام دادند و رفتند، امام رو به آن مرد کرد و پرسید: تو کیستى؟پاسخ داد: من قتاده بن دعامه بصرى هستم. امام پرسید: تو فقیه بصریان هستى؟گفت: آرى. امام گفت: واى بر تو اى قتاده!خداوند مردمى را آفرید و براى آنان حجتهایى قرار داد. آنان ستونهایى در زمینش هستند و به اجراى فرمانهاى خداوند قائمند. آنان در علم خداوند برگزیدگانند. پیش از خلقت آنان را برگزید و ایشان از جانب راست عرش او سایه‏بانند. قتاده دیرى خاموش ماند. سپس گفت: خداوند ترا نیکو گرداند!به خدا سوگند من رویاروى فقها و ابن عباس نشستم اما قلبم در برابر هیچ یک از آنان چنان که در برابر تو به اضطراب افتاده است، به ناآرامى و اضطراب دچار نگشته بود. امام (ع) به او گفت: مگر نمى‏دانى کجایى؟تو اینک در برابر خانه‏هایى هستى که خداوند اجازه داده در آنها نام مقدسش بلندى گیرد و یاد شود، در این خانه‏ها مردانى شامگاهان و صبحگاهان او را تسبیح مى‏کنند. کسانى که هیچ سوداگرى و داد و ستدى آنان را از یاد خدا و اقامه نماز و دادن زکات غافل نمى‏سازد. تو چنینى و ما همان کسانیم که خداوند چنین توصیفشان کرده است. قتاده بر آن حضرت گفت: به خدا راست گفتى. خدا مرا قربانت کند آن خانه‏ها سنگى و گلین نیستند. سپس گفت: درباره حکم‏«پنیر»مرا آگاه کن. امام تبسمى کرد و فرمود: آیا پرسشهایت درباره این مسائل است؟قتاده پاسخ داد: حکم آن را فراموش کرده‏ام. امام پاسخ داد: اشکالى در آن نیست. قتاده گفت: اگر از آن بوى مرده احساس شده باشد؟امام گفت: اشکالى در آن نیست. زیرا هیچ رگ و استخوانى ندارد و خونى در آن نیست. بلکه از میان سرگین و خون بیرون مى‏آید. سپس فرمود: بو و نسیم به منزله مرغى مرده است که از آن تخمى بیرون آمده باشد، آیا آن تخم را مى‏خورى؟ قتاده گفت: نه مى‏خورم و نه به کسى مى‏گویم بخورد. امام (ع) پرسید: چرا؟ گفت: چون این تخم از جوجه مرده‏اى به دست آمده است. امام (ع) گفت: اگر این تخم را مراقبت کنى و از آن جوجه‏اى به دست آید آیا آن جوجه را مى‏خورى؟ گفت: آرى. امام پرسید: پس چه چیز آن تخم را بر تو حرام کرده بود و این جوجه را حلال؟ سپس فرمود: بوى مرده هم مانند تخم است، پنیر را از بازار مسلمانان و از نمازگزاران بخر و درباره آن تحقیق مکن، مگر آن که کسى درباره آن چیزى به تو بگوید.

احتجاج آن حضرت با عبد الله بن معمر لیثى درباره متعه
در کتاب کشف الغمه به نقل از کتاب نثر الدرر نوشته آبى آمده است: روایت‏شده که عبد الله بن معمر لیثى به امام باقر (ع) گفت: به من خبر رسیده که شما به (جواز) متعه فتوا داده‏اید؟ امام فرمود: خداوند در قرآن آن را روا شمرده و پیامبر (ص) نیز آن را سنت گزارده است و یارانش هم بدان عمل کرده‏اند. عبد الله گفت: عمر از متعه نهى کرده بود. امام فرمود: تو بر سخن دوستت (عمر) باش و من هم بر سخن رسول خدا (ص) مى‏مانم. عبد الله گفت: آیا تو خوشحال مى‏شوى از این که زنانت چنین کارى کنند؟ امام (ع) فرمود: اى احمق زنان را یاد نکرده است. کسى که در قرآن متعه را حلال کرده و آن را مجاز دانسته است از تو و از کسى که خود را به زحمت انداخت و آن را نهى کرد غیرتمندتر است. بلکه آیا تو خوشحال مى‏شوى که یکى از محارم تو در عقد نکاح مردمانى بیکاره و نادان از اهالى مدینه درآیند؟گفت: خیر. فرمود: پس چرا حلال خدا را حرام مى‏شمرى؟عبد الله گفت: حرام نمى‏شمرم، اما چنین کسى در خور و در شان من نیست. امام فرمود: خداوند کردار او را پسندیده مى‏داند و بدو تمایل مى‏کند و حورى را به همسرى او در مى‏آورد آیا تو از کسى که خداوند به او رغبت دارد تنفر دارى و از روى تکبر از کسى که همتا و هم شان حور بهشتى است استنکاف مى‏ورزى؟ آنگاه عبد الله خندید و گفت: گمان نمى‏کنم سینه‏هاى شما جز رستنگاه درختان علم جایگاه دیگرى باشد. میوه‏هاى این درختان از آن شما و برگهایشان از آن مردمان است.
دوم، حلم: در کتاب مناقب آمده است: مردى از اهل کتاب به آن حضرت گفت: تو بقر (گاو) هستى؟امام گفت: خیر من باقر هستم. گفت: تو فرزند زنى آشپز هستى. امام گفت: آشپزى حرفه او بوده است. مرد گفت: تو فرزند زنى سیاه چرده زنگى و بدکارى هستى. امام پاسخ داد: اگر چنین که تو مى‏گویى بوده، خداوند او را بیامرزد اگر تو دروغ مى‏گویى خداوند ترا بیامرزد.
سوم، تسلیم امر خدا بودن: ابو نعیم در کتاب حلیه الاولیاء نقل کرده است: «محمد بن على (امام باقر) (ع) مى‏گفت: از خداوند آنچه را که دوست داریم درخواست مى‏کنیم پس هنگامى که چیزى را که نمى‏پسندیم حادث مى‏شود با خداوند عزوجل در آنچه که او دوست داشته است مخالفت نمى‏کنیم‏».
چهارم، جود و بخشش: شیخ مفید در ارشاد مى‏نویسد: آن حضرت با آن ویژگیهاى علمى و بزرگى و ریاست و اقامت که توصیف کردیم به جود در میان خاصه و عامه مشهور بود و با وجود کثرت عیال و وضعیت متوسط مالیش در کرم و بزرگوارى و احسان به همگان معروف بود. شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از ابو نصر از محمد بن حسین، از اسود بن عامر، از حنان بن على از حسن بن کثیر روایت کرده است که گفت: از نیازمندى خود و بى‏وفایى دوستانم در نزد آن حضرت گلایه کردم، امام (ع) فرمود: چه بد برادرى است کسى که در هنگام توانگرى تو را در نظر دارد و به هنگام تنگدستى رابطه‏اش را با تو قطع مى‏کند. آنگاه به غلامش فرمود: کیسه‏اى بیاور. در آن کیسه هفتصد درهم بود و فرمود: این را خرج کن و چون تمام شد مرا آگاه کن.
شیخ مفید همچنین مى‏نویسد: محمد بن حسین از عبد الله بن زبیر از عمرو بن دینار و عبد الله بن عمیر روایت کرده است که آن دو گفتند: ما هیچ گاه به دیدار محمد بن على نرفتیم جز آنکه نفقه و صله و پوشش ما را مى‏داد و مى‏گفت: این را پیش از آنکه به ملاقات من آیید براى شما آماده کرده بودم.
شیخ مفید مى‏گوید: ابو نعیم نخعى از معاویه بن هشام، از سلیمان بن دمدم روایت کرده است که گفت: ابو جعفر محمد بن على، پانصد تا ششصد و تا هزار درهم به ما مى‏داد و هیچ گاه از دادن صله به برادران و امیدواران و کسانى که به نزدش مى‏آمدند، خسته نمى‏شد.
در کتاب مطالب السؤول به نقل از حافظ عبد العزیز بن اخضر جنابذى در کتاب معالم العتره آمده است: سلمى کنیز امام باقر (ع) روایت کرده است که برادران و دوستان امام باقر (ع) وقتى به نزد آن حضرت مى‏آمدند از پیش وى خارج نمى‏شدند مگر آنکه به آنان غذایى گوارا مى‏خوراند و لباسى نیکو بدیشان مى‏پوشانید و پولى به آنان مى‏بخشید. من درباره برخى از این کارها به او تذکر مى‏دادم اما آن حضرت مى‏فرمود: اى سلمى!بعد از انجام خوبى‏ها و وجود دوستان، در دنیا امیدى نیست. در روایت مطالب السؤول چنین آمده است: من به آن حضرت سخنانى مى‏گفتم تا از این رفتارش بکاهد اما ایشان مى‏فرمود: اى سلمى!دنیا جز به دیدار برادران و بخشش به آنها و انجام خوبیها، نیکو و خوشایند نیست.
پنجم، کثرت صدقات: صدوق در کتاب ثواب الاعمال از امام صادق (ع) روایت کرده است: پدرم از دیگر افراد خانواده‏اش مال کمتر و در مقابل، مخارج بیشترى داشت. او در هر جمعه یک دینار صدقه مى‏داد و مى‏گفت: صدقه در روز جمعه دو چندان مى‏شود همان گونه که خود روز جمعه بر روزهاى دیگر فضیلت‏بیشترى دارد.
ششم، شکوه و هیبت در دلها: در مناقب از ابو حمزه ثمالى نقل شده است: «چون سالى که ابو جعفر محمد بن على (ع) در آن حج کرد، فرا رسید. هشام بن عبد الملک او را دید که مردم به سویش مى‏شتافتند. عکرمه پرسید: این مرد کیست؟بر چهره‏اش نشان درخشان علم و دانش نقش بسته است. باید او را امتحان کنم. اما وقتى رو به روى امام قرار گرفت از ترس به لرزه افتاد و از عمل خود پشیمان شد و گفت: اى فرزند رسول خدا (ص) من در مجالس بسیارى، رویاروى کسانى مانند ابن عباس و غیر او نشسته‏ام، اما هیچ گاه حالتى که اکنون مرا فرا گرفته است، درنیافته بود. امام باقر (ع) به او فرمود: واى بر تو اى بنده شامیان!تو پیشاروى خانه‏هایى هستى که خداوند اجازه داده در آنها نام پاکش بلندى گیرد و یاد شود.

احتجاج با اسقف مسیحی :
گرچه دربار هشام براى ابراز عظمت علمى پیشواى پنجم محیط مساعدى‏نبود، ولى از حسن اتفاق، پیش از آنکه پیشواى پنجم شهر دمشق را ترک گوید، فرصت ‏بسیار مناسبى پیش آمد که امام براى بیدار ساختن افکار مردم و معرفى عظمت و مقام علمى خود بخوبى از آن استفاده نمود و افکار عمومى شام را منقلب ساخت. ماجرا از این قرار بود: هشام دستاویز مهمى براى جسارت بیشتر به پیشگاه امام پنجم-علیه السلام-در دست نداشت، ناگزیر با مراجعت امام پنجم-علیه السلام-به مدینه موافقت کرد. هنگامى که امام-علیه السلام-همراه فرزند گرامى خود از قصر خلافت‏خارج شدند، در انتهاى میدان مقابل قصر با جمعیت انبوهى روبرو گردید که همه نشسته بودند. امام از وضع آنان و علت اجتماعشان جویا شد. گفتند: اینها کشیشان و راهبان مسیحى هستند که در مجمع بزرگ سالیانه خود گرد آمده‏اند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ مى‏باشند تا مشکلات علمى خود را از او بپرسند. امام-علیه السلام-به میان جمعیت تشریف برده به طور ناشناس در آن مجمع بزرگ شرکت فرمود. این خبر فورا به هشام گزارش داده شد. هشام افرادى را مامور کرد تا در انجمن مزبور شرکت نموده از نزدیک ناظر جریان باشند.
طولى نکشید اسقف بزرگ که فوق العاده پیر و سالخورده بود، وارد شد و با شکوه و احترام فراوان، در صدر مجلس قرار گرفت. آنگاه نگاهى به جمعیت انداخت، و چون سیماى امام باقر-علیه السلام-توجه وى را به خود جلب نمود، رو به امام کرد و پرسید:
-از ما مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟
-از مسلمانان.
-از دانشمندان آنان هستید یا افراد نادان؟
-از افراد نادان نیستم!
-اول من سؤال کنم یا شما مى‏پرسید؟
-اگر مایلید شما سؤال کنید. -به چه دلیل شما مسلمانان ادعا مى‏کنید که اهل بهشت غذا مى‏خورند و مى‏آشامند ولى مدفوعى ندارند؟ آیا براى این موضوع، نمونه و نظیر روشنى در این جهان وجود دارد؟
-بلى، نمونه روشن آن در این جهان جنین است که در رحم مادر تغذیه مى‏کند ولى مدفوعى ندارد!
-عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید؟ !
-من چنین نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نیستم!
-سؤال دیگرى دارم.
-بفرمایید.
-به چه دلیل عقیده دارید که میوه‏ها و نعمتهاى بهشتى کم نمى‏شود و هر چه از آنها مصرف شود ، باز به حال خود باقى بوده کاهش پیدا نمى‏کنند؟ آیا نمونه روشنى از پدیده‏هاى این جهان مى‏توان براى این موضوع ذکر کرد؟
-آرى، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغى صدها چراغ روشن کنید، شعله چراغ اول به جاى خود باقى است و از آن به هیچ وجه کاسته نمى‏شود! …
… اسقف هر سؤال مشکلى به نظرش مى‏رسید، همه را پرسید و جواب قانع کننده شنید و چون خود را عاجز یافت، بشدت ناراحت و عصبانى شد و گفت: «مردم! دانشمند والامقامى را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبى او از من بیشتر است، به اینجا آورده‏اید تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و داناترند؟ ! به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید! » این را گفت و از جا برخاست و بیرون رفت.

اتهام ناجوانمردانه
این جریان (مناظره با اسقف مسیحیان) بسرعت در شهر دمشق پیچید و موجى از شادى و هیجان در محیط شام به وجود آورد. هشام، به جاى آنکه از پیروزى افتخار آمیز علمى امام باقر-علیه السلام-بر بیگانگان خوشحال گردد، بیش از پیش از نفوذ معنوى امام-علیه السلام-بیمناک شد و ضمن ظاهر سازى و ارسال هدیه براى آن حضرت پیغام داد که حتما همان روز دمشق را ترک گوید! نیز بر اثر خشمى که به علت پیروزى علمى امام-علیه السلام-به وى دست داده بود، کوشش کرد درخشش علمى و اجتماعى ایشان را با حربه زنگ زده تهمت از بین ببرد و رهبر عالیقدر اسلام را متهم به گرایش به مسیحیت نماید! لذا با کمال ناجوانمردى به برخى از فرمانداران خود (مانند فرماندار شهر مدین) چنین نوشت:
«محمد بن على، پسر ابو تراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، وقتى آنان را به مدینه باز گرداندم، نزد کشیشان رفتند و با گرایش به نصرانیت! ! به مسیحیان تقرب جستند. ولى من به خاطر خویشاوندى‏اى که با من دارند، از کیفر آنان چشم پوشیدم! وقتى که این دو نفر به شهر شما رسیدند، به مردم اعلام کنید که من از آنان بیزارم‏» !
ولى تلاشهاى مذبوحانه هشام براى پوشاندن حقیقت ‏به جایى نرسید و مردم شهر مزبور که ابتداءا تحت تاثیر تبلیغات هشام قرار گرفته بودند، در اثر احتجاجها و نشانه‏هاى امامت که از آن حضرت دیده شد، به عظمت و مقام واقعى پیشواى پنجم پى بردند، و بدین ترتیب سفرى که شروع آن با اجبار و تهدید بود، به یکى از سفرهاى ثمر بخش و آموزنده تبدیل شد! (3)

مناظره امام باقر علیه السلام با طاووس یمانی
روزی امام باقر علیه السلام در مسجد الحرام با اصحابش نشسته بود که طاووس یمانی با عده‌ای از پیروانش جلو آمد و سلام کرد و گفت:« آیا به من اجازه می‌دهید سؤال کنم؟»
امام فرمود:«بله، بپرس!»
طاووس پرسید:«چه زمانی بود که یک سوّم مردم دنیا هلاک شدند؟»
امام فرمود:«اشتباه کردی! باید می‌گفتی یک چهارم مردم؛ و آن وقتی بود که قابیل برادرش هابیل را کشت. در آن زمان مردم دنیا فقط چهار نفر بودند: آدم و حوا و هابیل و قابیل. پس یک‌چهارم اهل دنیا هلاک شدند.»
طاووس گفت:« بله، شما درست فرمودید. من اشتباه کردم.»
بعد پرسید:«کدامیک ازآن دو برادر، پدر جهانیانند که فرزندانشان تا امروز زیاد شده؟»
امام فرمود:«هیچ ‌یک. مردم جهان نسل فرزند دیگر حضرت آدم یعنی« شیث» هستند.»
طاووس پرسید:«چرا حضرت آدم، « آدم» نامیده شده؟»
امام فرمود:«چون گِل او را از« ادیم» (پوسته‌ی رویی) زمین برداشته‌اند. »
طاووس پرسید:«چرا به حضرت حوّا ،«حوا» گفته می‌شود؟»
امام فرمود:«چون حوّا از پهلوی موجود «حیّ» خلق شد.» (یعنی پس از اینکه حضرت آدم، دارای روح شد، از کنار گِل او حوا آفریده شد.»
طاووس پرسید:«ابلیس به چه دلیلی، به این نام خوانده می شود؟»
امام فرمود:«ابلیس به معنای ناامید است و چون شیطان از رحمت خدای عزّوجل نا امید شد، او را به این نام می‌خوانند.»
پرسید:«جن را چرا به این نامه می‌خوانند؟»
فرمود:«جن یعنی پنهان؛ و چون جن‌ها از دیده‌ها پنهانند، به این نام خوانده می‌شوند.»
پرسید:«چه کسی اوّلین دروغ را گفت؟»
فرمود:«اولین دروغ را « ابلیس» گفت، وقتی که گفت: من بهتر از آدم هستم. (سوره اعراف آیه. 12)»
پرسید:«کدام گروهند که شهادت به حق داده‌اند، ولی دروغگویند؟»
فرمود:«منافقینی که به رسول الله گفتند: « ما شهادت می‌دهیم که تو رسول خدایی.» سپس آیه نازل شد که: وقتی منافقین می‌آیند و می‌گویند ما شهادت می‌دهیم که تو رسول خدایی…، خداوند شهادت می‌دهد که آنان دروغ می‌گویند.» (سوره منافقون، آیه‌ی 1)
طاووس پرسید:« کدام پرنده بود که فقط یک بار پرواز کرد؟»
فرمود:« آن پرنده، «کوه طور » بود که خداوند آن را با بال‌هایی از انواع عذاب به پرواز درآورد تا بنی اسرائیل ، تورات را قبول کنند؛ چرا که در قرآن چنین آمده است:« ما کوه را بر سر آنها مانند سایبانی بلند کردیم و آنها گمان کردند که روی سر آنها خواهد افتاد. » (سوره اعراف، آیه 171)
طاووس پرسید:« فرستاده‌ی خدا که نه از جنّ است و نه از انس و نه از ملائکه کیست؟»
امام فرمود:« کلاغی است که خداوند آن را فرستاد تا به قابیل نشان دهد جنازه‌ی برادرش را چگونه در خاک پنهان کند؛ چرا که در قرآن چنین آمده است:« پس خداوند کلاغی را فرستاد تا زمین را کنار بزند و به او نشان دهد چگونه برادرش را به خاک بسپارد.» (سوره مائده، آیه31)
طاووس پرسید:« موجودی که به قوم خود هشدار داد ولی نه از جنس جن بود، نه انسان و نه ملائکه؟»
امام فرمود:« مورچه بود. خداوند در قرآن می‌فرماید:« آن مورچه گفت: ای مورچگان، داخل خانه‌های خود شوید تا سلیمان و لشکریانش شما را لگد نکنند، چرا که آنها شما را نمی‌بینند.» (سوره نمل، آیه 18)
پرسید:« کیست که به او دروغ بستند ولی از جنس جن و انس و ملک نیست؟»
حضرت باقر علیه السلام فرمود:« گرگی است که برادران یوسف به او دروغ بستند و گفتند: گرگ او را خورد. (سوره یوسف آیه 17)»
طاووس پرسید:« آن چیست که کمش حلال بود و زیادش حرام؟»
امام فرمود:« آب نهر طالوت است که در قرآن چنین آمده:« طالوت فرمود هر کس از این نهر بیاشامد از من نیست. . . مگر به اندازه یک کف دست.»(سوره بقره آیه 249)»
پرسید:« کدام نماز واجب است که وضو ندارد و کدام روزه است که مانع خوردن و آشامیدن نمی‌شود؟»
امام فرمود:« آن نماز همان صلوات بر محمد و آل اوست (صلوه به معنای دعا است)؛ و آن روزه همان روزه‌ از سخن‌گفتن است که روزه‌ی حضرت مریم بود و خدا در قرآن می‌فرماید:« بگو من نذر کرده‌ام برای خدای مهربان که روزه باشم؛ پس امروز با هیچکس سخن نمی‌گویم.» (سوره مریم،آیه 26)
طاووس پرسید:« آن چیست که کم و زیاد می‌شود؟ و آن چیست که زیاد می‌شود ولی کم نمی‌شود؟ و آن چیست که کم می‌شود ولی زیاد نمی‌شود؟»
حضرت باقر علیه السلام فرمود:« آنچه کم و زیاد می‌شود، ماه آسمان است و آنچه کم نمی‌شود دریاست و آنکه کم می‌شود ولی زیاد نمی‌شود، عمر است.»

مناظره امام باقر علیه السلام با عبدالله معمّر لیثی
عبدالله بن معمر لیثی خدمت امام باقر علیه السلام رسید و گفت: «شنیده‌ام شما ازدواج موقت را حلال دانسته‌اید.»
امام فرمود:« خداوند آن را در کتابش حلال کرده، رسول خدا سنّت فرمود و اصحاب او هم عمل کردند.»
عبدالله گفت: « اما عمر بن خطاب آن‌را حرام کرد.»
امام فرمود:« ما به قول خدا و رسول هستیم و تو بر قول رفیقت باش.»
عبدالله گفت:« آیا برای خود شما خوشایند است زنانتان متعه شوند؟»
امام فرمود:« این چه سؤالی است،احمق؟ همان خدایی که متعه را در کتابش برای بندگانش مباح دانسته، از تو و از آن کسی که بی‌دلیل آن را نهی کرده، غیرتمندتر است. مگر برای تو خوشآیند است که دخترانت به نکاح یکی از بافنده‌های یثرب درآیند؟»
گفت: « نه.»
امام فرمود: « چرا حرام می‌دانی آنچه را که خداوند حلال فرمود؟ نکاح که دیگر حلال است!»
گفت:« من آن را حرام نمی‌دانم، بلکه می‌گویم یک بافنده هم‌شأن ما نیست؛ با شئون اجتماعی ما تناسب ندارد.»
امام فرمود:« مگر بافنده چه اشکالی دارد؟ کسی را که خداوند از عملش راضی است و حوریان بهشتی را به همسری او در می‌آورد، تو حاضر نمی‌شوی او را بپذیری؟»
(یعنی ای مسکین! آنچه خداوند راضی است خوب است و صحیح، نه آنچه تو می‌پنداری!)
عبدالله خندید و گفت:« راست گفتید. باید گفت سینه‌های شما محل پرورش درختان علم است. شما از میوه‌های آنها استفاده می‌کنید و مردم از برگ‌هایشان.»

مناظره امام باقر علیه السلام با حسن بصری
حسن بصری نزد امام باقر علیه السلام رفت و عرض کرد:« آمده‌ام سؤالاتی از شما بپرسم.»
امام فرمود:« مگر تو فقیه اهالی بصره نیستی؟»
گفت:« چنین می‌گویند.»
امام فرمود:« امر بزرگی را به عهده گرفته‌ای. شنیده‌ام که می‌گویی خداوند مردم را به خودشان واگذار کرده است!»
حسن بصری ساکت شد. امام فرمود:« اگر خداوند به کسی وعده‌ی امن و امان دهد، آیا او دیگر باید از چیزی بترسد؟»
گفت:« نه»
امام فرمود:« من آیه‌ای می‌خوانم که تو آن را به اشتباه تفسیر کرده‌ای.»
پرسید:« کدام آیه؟»
فرمود:«و جعلنا بینهم و بین القری التی بارکنا فیها قریً ظاهرهً وقدرنافیها الّّسیر سیروا فیها لیالی و ایّاماً آمنین. » (سوره سبا آیه 18)
شنیده‌ام که جای امن را به مکّه تفسیر کرده‌ای؟ وای بر تو! این چه امنیتی است که اموال اهالی آنجا به سرقت می‌رود و همواره عده‌ای کشته می‌شوند؟!»
سپس امام باقر علیه السلام به سینه مبارک خود اشاره کرد و فرمود:« آن قریه‌های مبارک ماییم.»
حسن بصری گفت:« فدایت شوم! آیا در قرآن آیه‌ای هست که به انسان‌ها بگوید قریه؟»
امام فرمود:«بله، آیه 8 سوره طلاق:« و کاین من قریه عتت عن امر ربها ورسله فحاسبناها حسابا شدیدا و عذبناهاعذابا نُّکرا” (و چه بسیار قریه‌هایی که از امر پروردگاروپیامبرانش سرپیچی کردند ،وماحسابسختی از آنان کشیدیم و به عذاب بدی مجازاتشان کردیم.)
بعد فرمود:«آیا سرپیچی‌کننده در و دیوار است یا انسان‌ها؟»
حسن بصری گفت:«بله؛ منظور همان انسان‌هاست.»
امام فرمود:« در آیه‌ی « واسأل القریه التی کنافیها»» _سوره یوسف،آیه 82_ (از قریه ای که ما بودیم بپرس.) از قریه و دهستان سؤال می‌شود یا از اشخاص؟!»
سپس فرمود:« قری یعنی علمای شیعیان ما و مقصود از سیر، علم است. یعنی هر کس به سوی ما آمد و حلال و حرام را از ما آموخت، دیگر از شک و گمراهی در امان است؛ زیرا احکام را از آنجا که باید بیاموزد، آموخته است؛ چون اهل بیت وارثان علم و فرزندان برگزیده‌اند و آن فرزندان ما هستیم، نه تو و امثال تو. و مبادا بگویی خداوند بندگان را به خودشان واگذاشته زیرا خداوند عزوجل، دچار سستی و ضعف نیست تا کاری را به مردم واگذار کند. آنها را هم به چیزی مجبور نمی‌کند که در این صورت به آنها ظلم می‌شود؛ خدا با بندگانش نه با جبر رفتار می‌کند نه با تفویض؛ بلکه با امری بین آن دو رفتار می‌کند.»

مناظره امام باقر علیه السلام با سالم
سالم به حضور امام باقر علیه السلام رسید و گفت:«آمده‌ام درباره علی بن ابیطالب سؤال کنم. درباره‌ی کارهایی که کرده است: جنگ با اصحاب نهروان و صفین و. . .»
امام فرمود:«به روایاتی که در نظر تو کاملاً صحیح است، توجه کن. آیا این حدیث را شنیده‌ای؟ رسول خدا در جنگ خیبر ، پرچم انصار را به دست سعدبن عباده داد، و او رفت ولی شکست خورد و برگشت. سپس رسول خدا پرچم مهاجرین و انصار را به عمربن خطاب داد؛ او هم پس از مدتی هراسان برگشت. رسول خدا سه بار فرمود:« آیا مهاجر و انصار باید این چنین باشند؟» بعد فرمود:« فردا پرچم را به دست مردی می‌دهم که همواره حمد خدا را می‌گوید، هرگز فرار نمی‌کند، خدا و رسولش او را دوست دارند و او نیز خدا و رسولش را دوست دارد.» مگر آن مرد امیرالمومنین علی بن ابیطالب نبود؟»
سالم گفت:«بله؛ همه می‌گویند.»
حضرت باقر علیه السلام فرمود:« ای سالم! اگر بگویی خداوند علی علیه السلام را دوست داشته، ولی نمی‌دانسته در آینده چه اعمالی از او صادر می‌شود که در این صورت کافر هستی؛ چون نسبت دادن جهل به خداوند کفر است؛و اگر بگویی او را دوست داشته و می‌دانسته چه می کند، پس از کدام کار او می‌توانی اشکال بگیری، در حالی که خداوند او را با همان عملش دوشت داشته؟»
سالم گفت:« دوباره استدلال خود را تکرار کنید.»
حضرت باقر دو مرتبه آن را بیان کرد.
سالم گفت:«هفتاد سال است که خدا را با گمراهی عبادت کرده‌ام.»

پى‏نوشت‏ها:

1 – نساء / 35: . . . از طرف کسان مرد و کسان زن داورى برگزینید که اگر خواستار اصلاح باشند خدا ایشان را بر آن موفقیت‏بخشد.
2 – بقره / 187: حتى یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر.
3- تفصیل جریان سفر حضرت باقر علیه السلام به شام را «محمد بن جریر بن رستم الطبرى‏» در کتاب «دلائل الامامه‏» (ص 105-107) بیان نموده است و سپس مرحوم سید بن طاووس در کتاب «امان الاخطار» (ص 62) و علامه مجلسى در بحار الانوار (ج 46، ص 307-313) و تالیفات دیگر خود از ابن جریر نقل کرده‏اند، ولى در جزئیات قضیه اندکى اختلاف به چشم مى‏خورد.
منبع :
کتاب: سیره معصومان، ج 5، ص 19 نویسنده: سید محسن امین ترجمه: على حجتى کرمانى
کتاب: سیره پیشوایان ، ص. 341 مهدی پیشوایی
بحارالانوار، ج 46 ، دانشنامه رشد
احتجاج طبرسی، ج 2

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید