جابرجعفی (ره) می گوید: ما، در حدود پنجاه نفر بودیم در محضر امام باقر نشسته بودیم ، ناگاه شخصی معروف به کثیرالنوی وارد مجلس شد، که او در مذهب مغیریه بود(که به پیروی از مغیره بن سعید، معتقد بود که امام بعد از امام باقر(ع)، محمد بن عبدالله بن حسن (ع) است و گمان می کرد که عبدالله زنده است و هنوز نمرده است). وقتی او در مجلس نشست ، خطاب به امام باقر (ع) گفت : مغیره بن عمران در کوفه نزد ما است و معتقد است که فرشته ای همراه تو است و کافر و مؤمن ، و شیعه تو و دشمن تو را به تو می شناساند. امام باقر (ع) فرمود: تو چه شغلی داری ؟ کثیرالنوی گفت : گندم فروش هستم .
امام فرمود: دروغ گفتی . او گفت : گاهی جو نیز می فروشم امام فرمود: دروغ گفتی ، بلکه هسته خرما می فروشی . او گفت : چه کسی این موضوع را به تو خبر داد؟ امام فرمود: همان فرشته ای که شیعیان و دشمنان مرا به من می شناساند، و تو سرانجام در حال سرگردانی و حیرانی بمیری . جابر (ره) می گوید: وقتی که به کوفه بازگشتیم ، با عده ای جویای حال کثیر النوی شدیم ، ما را به یک پیرزنی راهنمای کردند، نزد او رفتیم و از او پرسیدیم ، گفت ، سه روز است که کثیرالنوی در حالی که سرگردان و حیرت زده (مانند دیوانگان) بود، از دنیا رفته است.
داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی