عشق در زندگی قسمت دوم

عشق در زندگی قسمت دوم

عشق را باید همانگونه که مولوی می گوید: ابتدا از طبیعت و هستى بیاموزیم، از خورشید که این گونه مشتاق و بى‏شکیب، گرمى خویش را بر هستى مى‏بخشد و گل سرخ که همه هستى‏اش را در اوج جوانى نثار پروانه مى‏کند، از دریا که این گونه بى‏تاب و مستمر، بوسه بر ساحل مى‏زند و ماه که نجیب و آرام، نور خویش را چراغ راه شب گمشدگان مى‏کند.
عاشقى نازک اندیش در فراق عشق مى‏سراید:
اگر اى عشق پایان تو دور است
دلم غرق تمناى عبور است
براى قد کشیدن در هوایت
دلم مثل صنوبرها صبور است
گویند: کودکى‏هاى عشق « مهربانى » است. وقتى ما، عشق ورزیدن و در نهایت عاشق شدن را از طبیعت آموختیم و توحیدنگرى در نگاه ما شکل گرفت، آنگاه همه مخلوقات خدا را عاشقانه دوست مى‏داریم و با نگاهى مشتاق به آنان مى‏نگریم.
اما « سهراب » سبزاندیش:
« عشق را صداى فاصله‏ها نامیده و بهترین چیز را در عالم، رسیدن به نگاهى دانسته که از حادثه‏ى عشق تر شده باشد! »
« دام راس » عامل عشق الهى را، عشق انسانى مى‏داند و مى گوید:
هدف از عشق انسانى
بیدار کردن عشق الهى است.
اما، « گوته » عشق را عامل شکل‏گیرى دانسته و مى‏سراید:
ما،
با آن چه که عاشقش هستیم
شکل مى‏گیریم.
عرفا گویند: « عشق مرکب مقصد، نه مقصد مرکب! »
و « نورنتون وایلدر » عشق را پل زندگى و مرگ مى‏داند و مى‏سراید:
سرزمینى براى زندگان و سرزمینى براى مردگان،
که پل میان آنها
عشق است!
« ابوسعید » عشق و خانه‏ى آن را که « دل » باشد، اولین خلقت صبح ازل مى‏داند و مى‏سراید:
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شورى برخاست و فتنه‏اى حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره‏ى خون چکید و نامش دل شد
« امیلى دیکنسون » – شاعر آمریکایى – مانند ابوسعید مى‏اندیشد، اما به نوعى دیگر عشق را سرآغاز آفرینش مى‏پندارد و مى‏سراید:
عشق پیشوند زندگى
و پسوند مرگ است.
سرآغاز آفرینش،
و تعریف هر نفس است.
« صائب تبریزى » در تشبیهى لطیف مى‏سراید:
عشق را با هر دلى نسبت به قدر جوهر است
قطره بر گل، شبنم و در قعر دریا گوهر است
« آنتوان دوسنت هگزوپرى » خالق شاهزاده کوچولو معتقد است:
عشق آن نیست که به هم خیره شویم
عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم!
« آشفته تبریزى » عمر بدون عشق را باطل مى‏داند:
آشفته، پا ز سلسله‏ى زلف او مکش
عمرى که صرف عشق نگردد بطالت است
اما، « ترزا. ام. ریچیز » عشق را والاترین موهبت زندگى مى‏داند و مى‏سراید:
عاشق بودن
تجربه تمامى احساسات بیرون از عشق،
و از نو بازگشت به عشق است.
عاشق بودن
تحمل رنج و درد
و توانایى غلبه و از یاد بردن این رنج و درد است.
عاشق بودن
همان است که بدانى دیگرى کامل نیست.
بتوانى بخش‏هاى نازیبا را ببینى ولى
بر بخش هایى که دوست مى‏دارى تأکید کنى
و شادمانه هر دو را بپذیرى.
عاشق بودن
برپا ساختن ستونهاى استوار بر بناى احساسات است
ولى جایى نیز براى تغییر بگذار
چون
داشتن احساس یکسان در تمام عمر
جایى براى رشد، تجربه و آموختن نمى‏گذارد.
عاشق بودن
توانمند بودن در پذیرفتن ایده‏ها و واقعیت‏هاى نو است
دانستن آن است که دیگرى نیز آنچه که بوده باقى نمى‏ماند
و تغییر آرام آرام او را دگرگون مى‏کند.
عاشق بودن
بخشیدن تا سرحد فقر است
والاترین هدیه‏ها بین دوستان
اعتماد است و درک متقابل
این دو ارمغان عشق‏اند.
عشق ایثار چیزى بیش از تمامى خود است،
تنها در طلب لبخندى کوچک.
عاشق بودن
دیدن نه تنها با چشم که با دل است
پرورش بینشى در ژرفاى احساس خود و دیگرى است
داشتن درکى نیکو از پیوند میان دو انسان است
عاشق بودن
فدا کردن خود به تمامى است
آماده تا بگویى:
« اینک من
و دوستت دارم بسیار و بسیار!
نداى تمام وجودم»
نه اینکه هر دم به رنگى درآیى و هر روز
نوایى دگر ساز کنى تا پذیرفته شوى
بلکه چنان تغییر کنى تا نور خوبى‏ها
ظلمت کمبودهایت را بپوشاند!
« نادر ابراهیمى » عشق را یک حادثه مى‏داند و مى‏گوید:
عشق به همنوع حادثه است،
عشق به میهن ضرورت است،
عشق به خداوند هم ضرورت است و هم حادثه!
اما، « دکتر شریعتى » درباره‏ى ( کهنسالى عشق! ) که ( دوست داشتن ) است، مى‏گوید:
آنچه دو روح خویشاوند را
– در غربت این آسمان و زمین بى درد –
دردمند مى‏دارد
و نیازمند و بى‏تاب یکدیگر مى‏سازد،
خدایا!
هر که را بیشتر دوست مى‏دارى،
به او بیاموز که:
دوست داشتن برتر از عشق است!
« لى. هانت » شاعر انگلیسى از واژه « دوستت دارم » به تلخى یاد مى‏کند و مى‏سراید:
سال‏ها پیش
وقتى جوان بودم
از روزى از روى صندلى بلند شد
و به من گفت:
« دوستت دارم! »
زمان!
اى دزدى که همه چیزهاى شیرین را
از آن خود مى‏کنى
این را هم به فهرست خود اضافه کن
هرچند حالا خسته و غمگینم
و سلامت و قدرت از وجود من
رفته است
اما نگو پیرم
زمان!
اى دزدى که همه چیزهاى شیرین را
از آن خود مى‏کنى
این را هم به فهرست خود اضافه کن
او روزى به من گفت:
« دوستت دارم! »
« پائولو کوئلیو » عشق را خداوند مى‏پندارد و مى‏سراید:
خداوند عشق است
عشقى که بعد از نفوذ به درون ما؛
نرم مى‏کند، ناب مى‏کند، تازه مى‏کند، بازسازى مى‏کند،
و درون آدمى را دگرگون مى‏کند.
نیروى اراده انسان را دگرگون نمى‏کند.
زمان انسان را دگرگون نمى‏کند.
عشق دگرگون مى‏کند!
زیرا؛ عشق خداوند است
و خداوند، عشق!
حکایت دل پاره‏ى موسى:
گویند: روزى موسى تورات مى‏خواند شخصى از شوق پیراهن خود را پاره کرد. موسى پرسید: « چه مى‏کند؟ » گفتند: « از شوق پیرهن بر تن پاره مى‏کند.» موسى گفت: « به او بگویید از سر عشق، دل را پاره کند نه پیراهن را! »

نماز و حکایت عاشقى:
شگفت‏آور است! اگر بدانیم پاره‏اى از نماز، سر بیان لطیفى است
از عشق به همنوع. فرض کنید که در ساعاتى مشخص، مسلمانان روى به یک نقطه مى‏آورند و کلماتى را مى‏خوانند. اگر ما خانه کعبه را یک دایره فرضى بدانیم و از بالاى کره زمین به آن نگاه کنیم و در همان موقع آن دایره فرضى یا خانه کعبه را برداریم چه مى‏شود؟ مى‏بینیم میلیاردها نفر انسان در یک ساعت معین روبروى هم مى‏نشینند و مى‏گویند:
السلام علیک ایها النبى و رحمه الله و برکاته
( سلام بر رسول الله و رحمت خدا بر او باد! )
السلام علینا و على عباد الله الصالحین
( سلام بر ما و بر بندگان صالح خدا )
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
( سلام بر تو و رحمت خداوند بر تو باد! )
دقت کنید! میلیون‏ها انسان در ساعات معینى روبروى هم دایره ‏وار مى‏نشینند و به یکدیگر سلام مى‏کنند و رحمت خداوند را براى هم مى‏طلبند.
« هلن کلر » در تأیید عشق‏ ورزى به دیگران مى‏سراید:
هرگاه قلبتان
براى دیگران مى‏تپد،
فرشتگان برایتان دست تکان مى‏دهند!
« ژان مورو » در تأیید آن شاعر ایرانى که سروده:
عشق باید پا در میانى کند
تا آدم احساس جوانى کند
مى‏گوید:
پیرى شما را از عشق دور نمى‏کند
ولى عشق، پیرى را از شما دور مى‏کند!
و نیز « فیتز جرالد » سرزمین عشق را نامحدود خوانده و مى‏گوید:
« تاکنون هیچ کس حتى شاعران نیز نتوانسته‏اند نهایت عشقى را که دل آدمى پذیرنده‏ى آن است، اندازه بگیرد! »
اما « فریدون مشیرى » به نوعى زیبا و نغز از ( دوستت دارم ) صحبت مى‏کند:
دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته‏ام
دامنى پر کن از این گل
که دهى هدیه به خلق
که برى خانه دشمن
که نشانى بر دوست
راز خوشبختى هر کس
به پراکندن اوست!
و « ریچارد برانیکان » با واژگانى شیرین – ولى شکمو! – درباره‏ى عشق خطاب به معشوق مى‏سراید:
تو نسخه‏ى تمام شیرینى‏هایى هستى
که من در تمام طول عمرم خورده‏ام!
فرزانه‏اى سخن غریبى درباره عشق دارد:
« عشق، آهوى کورى است که در ته دریا،
پى چشمان گل نامعلومى مى‏گردد! »
کشفى شگرف!
اما، آخرین کشف دانشمندان این است که روح و مغز آدمى را حباب‏هاى زوج زوجى فرض کرده‏اند که در آن حباب‏ها هر یک از صفات آدمى در کنار هم قرار دارند، مانند: « کینه، گذشت »، « خشم، آرامش »، « عشق، نفرت »، « مهربانى، دشمنى »، « غم، شادى » و مشابه آن …
در این جایگاه هر یک از صفات آدمى رشد بیشترى داشته باشد، باعث مى‏گردد که حباب مقابل آن کمتر رشد نماید، مثلاً: اگر انسانى در وجودش « کینه » رشد نماید، طبعاً حباب مجاور آن « گذشت » کوچکتر مى‏گردد و اگر در وجودش انسانى « شادى و شعف » رو به رشد گذارد، قهراً حباب « غم » هر روز کوچک و کوچکتر مى‏گردد.
این مثال را براى مابقى صفات خود در نظر بگیرید و خوب روى آن فکر کنید. در وجود شما کدام حباب‏ها رشد بیشترى داشته است؟
پس اگر صفت مهربانى و عشق در وجود ما بیدار شود، بقیه صفات ناپسند ما به نسبت ضعیف خواهد شد، تا جایى که به مرور از بین مى‏رود و این است که عرفا عشق را عامل تقرب به پیشگاه حق دانسته و گفته‏اند:
هل الدین الا الحب « آیا دین جز محبت، چیز دیگرى هست؟ »
و شاعرى در تأیید آن سروده:
چو گیرد خوى تو مردم سرشتى
هم اینجا و هم آنجا در بهشتى
« جبران خلیل جبران » گوید: « تنفر جنازه‏اى است. کدامیک از شما مایل است قبرى باشد! »
و از آنجا که هیچ کشورى دو پادشاه نخواهد داشت، اگر کسى در دلش کینه، بخل و حسد باشد، عشق هرگز بر دلش محمل نمى‏گزیند و در تأیید این مهم نازک ‏اندیشى سروده:
اى که مأیوس از هر سویى بسوى عشق رو کن
قبله‏ى دل‏هاست اینجا هر چه خواهى آرزو کن
تا دلى آتش نگیرد حرف جانسوزى نگوید
حال ما خواهى اگر، از گفته‏ى ما جستجو کن
چرخ کجرو نیست، تو کج بینى اى دور از حقیقت
گر همه کس را نکو خواهى، برو خود را نکو کن
« احمد شاملو » اشک را لبخند عشق مى‏داند و مى‏سراید:
اشک رازیست،
لبخند رازیست
عشق رازیست
– و اشک آن شب –
لبخند عشقم بود! »
نگاه کنید « حلاج » چگونه عشق را به تصویر کشید:
منصور حلاج را بردند تا بر دار کشند، یکى از یاران، گریان و نالان پرسید: « عشق چیست؟ » منصور لبخندى زد و گفت: « امروز بین و فردا بین و بازپسین فردا بین. » پس، در آن روز حلاج را بکشتند و دیگر روزش بسوختند و روز سوم خاکسترش بر باد دادند!
سلطان سخن – سعدى – نبود عشق را باطل بودن عمر مى‏شمارد و مى‏سراید:
سعدى ار عشق نتازد، چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
اما « افلاطون »، عشق را یک مرض فرض کرده و مى‏گوید:
« عشق تنها مرضى است که بیمار از آن لذت مى‏برد! »
مسیح علیه السلام عشق‏ ورزى را یازدهمین دستور خداوند مى‏داند و مى‏سراید:
من یازدهمین دستور خداوند را برایتان مى‏گویم:
عشق بورزید،
به دیگران عشق بورزید،
همان گونه که من به شما عشق ورزیدم!
حکم جدیدى هم به شما مى‏دهم؛
دیگران را بپذیرید،
همان گونه که من شما را مى‏پذیرم!
و « خواجه شیراز » عشق را رهایى از دو عالم مى‏داند و مى‏گوید:
فاش مى‏گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
و « شکسپیر » با نگاهى لطیف، عشق را عذاب مى‏نامد و مى‏سراید:
« عشق غالباً یک نوع عذاب است، اما محروم بودن از آن مرگ است! »
« ولتر »، عشق را هجوم یک سپاه مى‏داند و مى‏گوید:
« عشق قوى‏ترین سپاه است، زیرا در یک لحظه بر قلب و مغز و جسم حمله مى‏کند! »
دکتر « آلکسیس کارل » هجران در عشق را دست مایه تعالى روح مى‏داند و مى‏گوید: « عشق وقتى که به مطلوب خود نرسد، روح را تحریک مى‏کند و بر مى‏انگیزد، اگر « بئاتریس » زوجه « دانته » شده بود، شاید دیگر اثر بزرگ شاعر « کمدى الهى » به وجود نمى‏آمد!
خالق اثر عظیم جنگ و صلح – تولستوى – عشق را گوهر مى‏داند و مى‏گوید:
« عشق گوهرى است گرانبها، اگر با پاکى توأم باشد! »
اما، « حافظ » قصه‏ى عشق را نامکرر مى‏داند و مى‏سراید:
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که مى‏شنوم نامکرر است
« دکتر شریعتى » مى‏گوید:
« آنجا که عشق فرمان مى‏دهد، محال، سر تسلیم فرود مى‏آورد! »
فرزانه‏اى بر این باور است که:
« عشق چیزى نیست جز بارانى از غم، پشت یک لبخند! »
« امیلى دیکنسون » – شاعر آمریکایى – مى‏سراید:
کسى که بهشت را بر زمین نیافته است
آن را در آسمان نیز نخواهد یافت
خانه‏ى خدا نزدیک ماست
و تنها اثاث آن، عشق است.
« اشو » عشق را نشانه‏ى حضور خداوند مى‏داند و مى‏سراید:
آن گاه که « عشق » ورزى
« خدا » در هر سو حاضر است.
آن گاه که نفرت وجودت را تسلیم خود سازد،
« ابلیس » در هر سو حاضر است.
جایگاه توست که خود را بر واقعیت تحمیل مى‏کند!
« امام على » ( علیه السلام ) در حدیثى لطیف مى‏فرماید: « اگر دو نفر در این جهان در کنار هم نشینند و با هم از عشقى پاک و آسمانى – بدون آلودگى و غرض‏هاى نفسانى – سخن گویند، من نفر سوم خواهم بود! »
« مولانا» آخرین کلام را در معناى عشق در پس قرن‏ها مى‏خواند:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل آیم از آن
گرچه تعبیر زبان روشن‏تر است
لیک عشق بى‏زبان روشن‏تر است
چون قلم اندر نوشتن مى‏شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت
حال دانستیم که عشق عامل حرکت ما و بهانه و بهاى زندگانى ماست و عشق به طبیعت و عشق به همنوع منجر به عشق به حضرت دوست مى‏گردد.
مرز میان عشق حقیقى و مجازى کجاست؟
این سوال یک جواب ساده دارد! اگر کسى را که دوست دارید دست بر شانه‏اش بگذارید، اگر روح شما، عطر و بوى نیمه گمشده‏تان را گرفت، آن عشق حقیقى و اگر جسم شما احساس حضور کرد، آن عشق مجازى و دروغى است.
به تعبیر زیباى دکتر شریعتى:
« عشق حقیقى، عشقى است فراتر از انسان و فروتر از خدا! »
« جبران خلیل جبران » در تأیید سخن دکتر شریعتى مى‏گوید:
« عشق حقیقى در باغچه‏ى روح شکوفا مى‏گردد و عشق مجازى در بستر جسم! ».
« مولانا » نیز فاصله‏ى عشق حقیقى و مجازى را به نوعى کاملاً شفاف بیان مى‏نماید:
عشق‏ها گر کز پى رنگى بود
عشق نبود، عاقبت ننگى بود
در یک کلام: عاشق، خداوند را در زیر مردمک نرم و نازک معشوق خویش مى‏فهمد و در زیر زبان دلش او را مى‏چشد. او به طبیعت و به هستى عاشقانه مى‏نگرد و محراب دلش خالى از حسد، کینه، نفرت و لبریز از شعف و شادمانى و ایثار و اغماض است و پیوسته به زندگى با لبخندى سبز مى‏نگرد و نشانه‏اش این است که از ناله‏ى بلبل پریشان مى‏شود:
گر نخل وفا بر ندهد، چشم ترى هست
تا ریشه در آب است، امید ثمرى هست
آن دل که پریشان شود از ناله‏ى بلبل
در دامنش آویز که با وى خبرى است
اینک اگر سخنانى که تا اینجا گفته شد، دل شما را گرم مى‏دارد، آن را به دندان دل بگیرید که آن حقیقتى است سخت نایاب! به قول شمس تبریزى: « هر اعتقاد که تو را گرم مى‏دارد، آن را به دل نگه دار و به عمل نشان ده که این کار خردمندان خداجوى هست! »
و بیایید تا بیاموزیم:
نجابت را از گل سرخ / لطافت را از بهار
عطش را از تابستان / تنهایى را از پاییز
پاکیزگى را از زمستان / عشق را از اغماض
ایثار را از عشق / و دوست داشتن را از مادر!

چکیده مطالب:
– طبق آخرین پژوهش روانپزشکان، انسانهایى که نور محبت و عشق از وجود آنان مى‏تراود، خیلى کمتر از بقیه افراد بیمار مى‏شوند!
– فراموش نکن! دوست داشتن انسانها، نقطه پایانى است بر تمامى رنجها!
– از همین امروز به شیشه عینکت رنگ محبت بزن! نظاره کن آثار شگرف آن را!
– مطمئن باش! کسى که محبت ندارد، هیچ گاه وجود خداوند را احساس نخواهد کرد!- ایمان، عبادت کردن نیست! ایمان محبت است و عشق!
– عاشق باش تا عطر و بوى خداوند را بگیرى و شبیه او شوى!
– باید بدانیم، عشق « فرزند » یک مهربانى ساده است و بس!
– عشق یعنى، همسایه‏ مان را دوست بداریم، برگ‏هاى درخت را و کبوترها را حتى کلاغ‏ها را ستایش کنیم، بخاطر سیاهى رنگ پرهایشان و کاکتوس‏ها را دوست بداریم!! بخاطر آنکه لطافت گل سرخ را به ما مى‏فهمانند!
– عشق دلمشغولى لطیفى‏ست که معجونى‏ست از؛ صداقت، حرکت، شتاب، پاکیزگى، اشک، شعف و دلشوره!
– یقین بدانید! یگانه پل این جهان و آن جهان عشق است!
– عشق، استارت موفقیت و انگیزه اجراى تمامى کارهاى سخت و دشوار است!
– یادت باشه! اگر عاشق باشى و عشق در وجودت لانه کند، دیگر جایى براى خشم و کینه و عداوت باقى نخواهد ماند!
– عشق یعنى، یافتن بهشت در روى زمین!
– بفهمیم و درک کنیم که میان عشق حقیقى و عشق مجازى، فاصله‏اى است به اندازه ى یک قرن نورى!
– عشق حقیقى یعنى؛ حرکت عمودى از خاک به ملکوت که آن را « سفر دل » نامند، عشق مجازى یعنى، حرکت افقى در روى زمین که آن را « سفر گل» نامند.
– عاشق باشید! عاشق باشید! و عشق بورزید، اما هیچ‏گاه احساس را با غریزه اشتباه نگیرید!
– فرق بین عاشق و غریزه‏طلب، به نازکى یک پوست پیاز است! مواظب باشید سر نخورید!
– رشد عشق حقیقى در بستر روح است و عشق مجازى در بستر جسم!
– مواظب باشید! یافتن مرز میان عشق و غریزه، بسیار دشوار است!
– میوه عشق حقیقى راح روح است و میوه عشق مجازى تجزیه روح!

جان کلام:
عشق حقیقى یعنى، پرداختن به روح و عشق مجازى یعنى، پرداختن به جسم!
منبع:کتاب لطفاً گوسفند نباشید

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید