سعید جعفر گفت : متوکل مرا فرمود که ناگاه به سرای علی نقی علیه السلام رو و بنگر که چه می کند؟ وی را بگیر. گفت : در شدم . علی نقی علیه السلام در نماز بود. چون نماز تمام کرد، گفت : یا سعید جعفر! متوکل ترک من نمی کند تا که پاره پاره اش کنند. به دست اشارت کرد و گفت : دور شو. ترسی عظیم از وی در دل من آمد. برون شدم . آواز فریاد شنیدم که از سرای متوکل برآمد که وی را کشتند.
داستان عارفان / کاظم مقدم