ابن اورمه نقل می کند در عصر خلافت متوکل ، به سامره رفتم ، اطلاع یافتم که او، حضرت امام هادی (ع) را زیر نظر یکی از درباریانش بنام سعید حاجب زندانی نموده ، و حکم اعدام آن حضرت را به سعید داده است . نزد سعید رفتم ، از روی مسخره به من گفت : آیا می خواهی خدای خود را بنگری ؟ گفتم : خداوند پاک و منزه از آن است که چشمها او را ببینند. گفت : منظورم این شخص – امام هادی (ع) – است که شما می پندارید او امام شما است . گفتم : بی میل نیستم آن حضرت را دیدار کنم . گفت : من مامور اعدام او هستم ، فردا او را اعدام می کنم ، رئیس پست در نزد سعید بود، واسطه شد تا من به خدمت امام (ع) برسم ، به آن اطاقی که امام در آنجا بود رفتم ، ناگاه دیدم در مقابل آن حضرت قبری کنده اند، سلام کردم و گریه سخت نمودم . حضرت فرمود: چرا گریه می کنی ؟ گفتم : به خاطر آنچه می نگرم .
فرمود: گریه نکن ، آنها به مراد خود نخواهند رسید، قلبم آرام گرفت ، دو روز بعد خبر کشته شدن متوکل و همدمش (فتح بن خاقان) را شنیدم ، آری سوگند به خدا، بیش از دو روز از دیدار من با امام نگذشته بود که آنها کشته شدند (عجیب اینکه حادثه کشته شدن متوکل و فتح بن خاقان ، بدست پسر متوکل ، اجرا شد).
داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی