ابو هاشم جعفری (ره) گفت : به حضور امام حسن عسکری (ع) رفتم ، هدفم این بود که نگین انگشتری را از آن حضرت تقاضا کنم ، تا انگشتری بسازم و آن نگین را به عنوان تبرک ، بر سر انگشترم بگذارم ، ولی وقتی که به حضورش شرفیاب شدم ، به طور کلی آن تقاضا را فراموش کردم ، پس از ساعتی ، بر خاستم و خداحافظی کردم ، همین که خواستم از محضرش بیرون بیایم ، انگشتری را به طرف من نهاد و فرمود: تقاضای تو، نگین بود، ما به تو نگین را با انگشترش دادیم ، خداوند این انگشتر را برای تو مبارک گرداند. از این حادثه ، تعجب کردم ، که آن حضرت به آنچه در ذهنم پوشیده بود، خبر داد، عرض کردم : ای آقای من ! براستی که تو ولی خدا و همان امامی هستی ، که خداوند فضل و اطاعت آن امام را دین خود قرار داده است . فرمود: غفر الله لک یا ابا هاشم : خدا تو را ببخشد ای ابو هاشم.
داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی