یک سال امام حسن مجتبى علیه السلام با پاى پیاده به سوى مکه حرکت کرد. در بین راه پاهاى مبارکش ورم نمود. یکى از همراهان گفت: مقدارى از راه را سوار شوید تا این ورم خوب شود. حضرت فرمود: هرگز سوار نمى شوم، ولى وقتى به اولین منزل رسیدیم، شخص سیاه پوستى را که روغنى به همراه دارد مىبینى. آن روغن را از او خریدارى کن تا ورم پایم را با آن معالجه کنم. او گفت: ما در پیش روى خود محلى را که چنین روغنى در آن جا به فروش برسد سراغ نداریم!؟ حضرت فرمود: همان است که گفتم.
مقدارى که راه را رفتند شخص سیاهى پیدا شد، امام به آن همراه گفت:
آن که مى گفتم، آن جاست، برو و روغن را بخر و پول آن را پرداخت کن. او رفت تا روغن را بخرد.
شخص سیاه پوست پرسید: این روغن را براى چه کسى مى خواهى؟ گفت: براى امام حسن بن على علیه السلام. سیاه پوست گفت:مرا نزد او ببر، وقتى نزد امام آمد، گفت: فداى شما شوم، من نمى دانستم که شما به این روغن احتیاج دارید، پولى هم بابت آن از شما نمى گیرم و خود من هم غلام شما هستم. فقط از شما تقاضا دارم، دعا کنید خدا فرزند سالمى که دوست دار شما اهل بیت باشد به من مرحمت کند.
حضرت فرمود: به خانه ات باز گرد که خدا فرزند سالمى که شیعه و پیرو ما خواهد بود، به تو عنایت مىفرماید. «1»
(1). محجه البیضاء، ج 4، ص 220؛ شنیدنیهاى تاریخ، ص 139 و 140
منبع: داستان ها و حکایتهاى حج، رحیم کارگر، نشر مشعر – تهران، چاپ: پانزدهم، 1386،ص16-17.