داستانهایی از گریه بر امام حسین (ع): استرجاع پیامبر(ص)

داستانهایی از گریه بر امام حسین (ع): استرجاع پیامبر(ص)

چون دو سال از ولادت حضرت سیدالشهداء (ع ) گذشت ، حضرت رسول الله (ص ) به سفرى رفت ، پس روزى در اثنا راه ایستاد و فرمود (انالله وانا الیه راجعون ) ((ما از خدائیم و بسوى او باز مى گردیم )). و گریه زیادى کرد.
چون سببش را سئوال کردند: فرمود: جبرئیل مرا از زمینى که نزد شّط فراط است خبر داد که آن را کربلا میگویند، فرزندم حسین (ع ) را در آنجا شهید مى کنند، گویا مى بینم محل شهادتش و موضع دفنش را، و گویا اسیران را سوار بر جهاز شتران سوار مى بینم و سر فرزندم حسین را به هدیه مى برند…(1)
چونکه یاد آرم زدشت کربلا با شور و شین
مینمایم گریه از بهر علمدار حسین
هر کس آرد در نظر لب تشنگان کربلا
میشود آگاه بر اطفال بى یار حسین
روز عاشورا سکینه تشنه لب مشکى گرفت
نزد عمویش اباالفضل وفادار حسین
گفت عموجان تو سقّا باشى و ما تشنه لب
فکر آبى کن عموجان اى سپهدار حسین
حضرت عباس چون بشنید از وى این سخن
مشک بگرفت از سکینه آن علمدار حسین
گشت وارد در شریعه ساقى لب تشنگان
مشک را از آب پر کرد آن وفادار حسین
کف بزیر آب برد و خواست نوشد از فرات
یاد آورد آنزمان از دختر زار حسین
مشک بر دوش آب ناخورده شدى از شط برون
شد سوار آنگاه گفت اى حى دادار حسین
من رسانم آب را در خیمه آل رسول
بهر آن لب تشنگان اطفال بى یار حسین (2)

1- ترجمه خصائص الحسینه ، 226

2- متخب المصائب ، ج 3، ص 84

منبع: داستانهایی از گریه بر امام حسین علیه السلام، تالیف علی میر خلف زاده

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید